طهورا طالبیان_ چهارده ساله
سیل جمعیت که تصویر روحانی شهید حادثه تروریستی مشهد را بر سر دست دارد، آفتابی که میتابد و روزهداران پرشور، صحنهی با شکوهی را در ذهن من ثبت میکند.
مردم دستانشان را مشت کردهاند و شعار مرگ بر آمریکا را تکرار میکنند. جمعیت، گرمای هوا را چند برابر کرده است. انگار تابستان است و آسمان گرما میبارد!
انگار دل آسمان هم برای چشمان به اشک نشسته فرزندان شهید اصلانی آتش گرفته است. پسرکی چهارپنجساله که چادر مادرش را محکم گرفته است، عرق پیشانیاش را پاک میکند.
از کنارش، پیرزنی که روی صندلی چرخدار نشسته و دخترش آن را هل میدهد رد میشوند. پیرزن عکسی در دست دارد که زیرش نوشته است: شهید محمد اصلانی.
کمی آنطرفتر، دختری جوان برمیگردد تا جمعیت پشت سرش را ببیند. تا چشم کار میکند مردماند و مردم. خانمها در سمتی و آقایان در سمتی دیگر.
دختر با چشمانی که برق میزند، به جمعیت نگاه میکند. با خود میگوید: «به کوری چشم دشمن، خیلیها آمدهاند!»
مرد پشت میکروفون از شهید اصلانی میگوید: «این روحانی و فعال فرهنگی، برادر شهید بود، خودش هم جانباز دفاع مقدس.»
از شهید میگوید. دختری که صندلی چرخدار مادر پیرش را هل میدهد میایستد. پیرزن نگاهش به گنبد طلایی حرم، دست راستش را روی قلبش میگذارد.
جمعیت در نزدیکیهای حرماند. مرد پشت میکروفون صلوات خاصهی امام رضا را میخواند: «اللهم صلی علی بن موسی الرضا المرتضی ...»
پیکر مطهر شهید وارد حرم میشود. دختر جوان قدمهایش را تندتر میکند تا به صف کوتاهتر بازرسیها برسد. خانم جلوش چشمانش نمدار، نگاه غمگینش را به گوشهای از اتاق داده.
شاید فکر میکند. دختر سرش را به زن نزدیکتر میکند و میگوید: «میشناختینشون؟» خانم جلویی سرش را آرام تکان میدهد و با لهجهی شیرین مشهدی میگوید: «امام جماعت محلمان بود. به خیلیها کمک میکرد.»
دختر سرش را آرام تکان میدهد. پیرزنی در صف کناری، با صدای بلند میگوید: «تعجیل در ظهور امام زمان، صلوات!»
صدای صلوات خانمها در اتاق میپیچد. دختر زیر لب صلواتی میفرستد و میگوید: «خوش به سعادتش که مزدش شهادت بود.» آفتاب گرم و دهان روزه انگار اثری بر این همه عشق نداشت.
مهم این بود که دشمن جمعیت زیادی را علیه خود میدید. مهم این بود که جمعیت زیادی زیر پرچم «ما ملت شهادتیم» بودند.
مهم فقط بودن ما در صحنهی انقلاب بود. اینها را که مینویسم، خبر میرسد که روحانی دیگر همراه شهید اصلانی یعنی شهید صادق دارایی هم به قافلهی رفیق شهیدش پیوست.
دلم نمیآید که از او ننویسم. مینویسم: راهتان ادامه دارد تا ابد.