صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گم‌شده‌گان کوچه پس کوچه‌های مدرنیته

  • کد خبر: ۱۰۸۲۶۶
  • ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۱:۱۳
امیراطهر سهیلی - فیلم‌ساز

«آدمایی که به نظر من توی جنگل شهر گم شدن و این به نظر من یعنی بی پدری، یعنی یتیمی. آدم مدرن، آدمیه که توی یه جنگل درندشت گم شده و الان دربه‌در دنبال پدرشه. البته اون نه پدرش رو پیدا می‌کنه، نه خودش پیدا می‌شه. اصلا مدرن بودن یعنی یتیمی.»

اورهان پاموک یک کتاب دارد به نام «مو قرمز»، یکی از کتاب‌های خوبش. مو قرمز را تحت تأثیر تراژدی «رستم و سهراب» نوشته و از این تأثیرپذیری نه تنها نگریخته است که به آن دامن هم زده و در چند فصل مفصل گفته است که فردوسی کیست و چقدر مهم است و چقدر باید شاهنامه را ارج نهیم. تعبیر آدم‌های مدرن را از آن کتاب دوست داشتنی آقای پاموک به عاریت گرفتم. آن را قرض گرفتم تا درباره فردوسی بنویسم.

زنگ می‌زنند و می‌گویند درباره کم توجهی سینما به دراماتیک‌ترین اثر ادبیات کهن ایران بنویس و من فکر می‌کنم و این جمله می‌آید و می‌ماند و در ذهنم می‌چرخد. منطبقش کردم با احوال سیاسی و اجتماعی خودمان در این روزها. مردمی آشفته، مردمی سرگردان، مردمی مدرن. آدم‌هایی به دنبال یک پدر. پدر معنوی، پدر مذهبی، پدر سیاسی، پدر هنری.

ما گم شده‌ایم در کوچه پس کوچه‌های مدرنیته. ما مدرن‌ها، ما بی‌پدرها، ما یتیم‌ها. پاموک معتقد است این بی‌پدری دردی است به وسعت زمان؛ از فردوسی بوده و تا امروز کشیده شده است؛

و حالا فردوسی دردکشیده، فردوسی‌ای که سهراب را از دل حادثه موزون کرده و در تاریخ ماندگارش، همان فردوسی که جسدش قبل از رسیدن تحفه پادشاه از دروازه شهر می‌گذرد، همان غریب، همان یتیم، شده است پدر بسیاری که تب زبان فارسی دارند و ملی گرایی و ریشه دوانی و خون آریایی و تاریخ چندهزارساله و سمبلشان می‌شود آقای بازیگر کهنه کاری که می‌نشیند جلو بازیگر دیگری و می‌گوید نام فرزند ارشدش را به عشق فردوسی از کتاب او برداشته و می‌نشینند دور هم چند بیت از فردوسی می‌خوانند که هیچ کدامش در شاهنامه نیست و هیچ ردی از آن در نسخ شاهنامه نمی‌یابی.

یعنی همان بیت‌هایی که مردم عادی شاهنامه نخوانده مرور می‌کنند و این آقا چه اضافه دارد جز ادعای شاهنامه خوانی. مسئله اصلی این است.

در زمانه‌ای که پدربودن فردوسی، محترم است و هرکس در گوشه‌ای می‌خواهد به گونه‌ای سر بر مزار استاد بگذارد و خود را فرزند او بخواند، فرزند خلفی برای این پدر یافت نمی‌شود. این درد بدتر از یتیمی است، درد فرزند ناخلف.

زنگ می‌زنی و می‌گویی چرا اقتباس سینمایی نمی‌کنیم از فردوسی و من همه این حرف‌ها از ذهنم می‌گذرد، ولی جوابت یک کلام است. چون هیچ کداممان فردوسی را کامل نخوانده‌ایم، چون هیچ کداممان فردوسی را کامل نشناخته‌ایم.

نشانش هم اینکه باسوادترین‌هایمان تریبون که دستشان می‌آید تا از فردوسی سخن بگویند، فاتحه می‌خوانند به تاریخ ادبیات فارسی، اینقدر که کم سوادند. رابطه دوطرفه است.

مردم شاهنامه نمی‌خوانند، هنرمندان هم از این مردماند. مردم دوست دارند سی قسمت بنشینند و ببینند چرا این خانم شب عروسی‌اش فرار کرده و نمانده است، هنرمند هم برای سرهم‌کردن این قصه خیلی لطف کند و بخواند (که نمی‌خواند) می‌نشیند و فهیمه رحیمی می‌خواند یا این جوجو مویز، تازه شکوفاشده سلیقه مخاطب را هنرمند شکل می‌دهد و سلیقه هنرمند را مخاطب مسیر می‌دهد و این هردو در یک مسیر اشتباه افتاده‌اند به خزعبل‌بافی و یادتان نرود دوران مدرن است، دوران بیپدری، دوران یتیمی.

کسی جلو هنرمند بدسلیقه و بی‌سواد را نمی‌گیرد و از آن طرف کسی به مخاطب هم خرده نمی‌گیرد که چرا نمی‌خواند و نمی‌داند و نمی‌شناسد. جامعه بی‌پدر همین است.

چه توقعی داری وقتی روشنفکرش می‌نشیند و شاهنامه می‌خواند، یکی اشتباه می‌خواند و یکی اصلا بیت‌هایی از شاهنامه را می‌خواند که هیچکدام از فردوسی نیست. خب از مخاطب چه انتظاری؟ او در همین ورطه بی‌سوادیاش هم باسوادتر از من هنرمند است.

قصه ما و فردوسی شبیه آن داستان در کتاب‌های پرفروش آنتونی رابینزی است که یک نفر به‌واسطه پدرش کار داشت و خانه داشت و اعتبار داشت و هر جا می‌رفت، از پدر می‌گفت و یاد پدر می‌کرد. بعد مشخص شد پدرش سه سال پیش در آسایشگاه مرده است و فرزند حتی در این سه سال یکبار زنگ نزده و فقط هر ماه مقرری را می‌فرستاده است که نکند پدر را برگردانند. این ماییم و فردوسی. فقط نان او را می‌خوریم، ولی در موزه گذاشتیمش و از نامش برای خودمان شخصیت و اعتبار می‌سازیم.

مستندی می‌ساختیم از گردشگری در ایران از آدم‌های خارجی که می‌آمدند و در بطن یک شغل بومی ایرانی به شناختی از ساحت بوم‌گردی ایرانی می‌رسیدند. یکی از این‌ها دکتری بود به نام اسکات. اسکات رفت و آیین پهلوانی آموخت. لینک فیلمش در اینترنت باید باشد. به نام رستم و اسکات. به زورخانه رفت. ورزش کرد و یک هفته با یک پهلوان زندگی کرد.

رسممان بود روز آخر یک مونولوگ از بازیگر جلو دوربین ضبط میکردیم. صحنه خداحافظی‌اش با گود زورخانه جان می‌داد برای ضبط آن مونولوگ. خواستیم ضبط کنیم، ولی خواهش کرد این مونولوگ را جلو آرامگاه فردوسی ضبط کنیم. گفت در استرالیا سیصدوشصت‌وسه زبان بومی بوده است که اکنون فقط سیزده‌تا از آن‌ها مانده‌اند که در نسل بعد یا دو نسل بعد، آن‌ها هم از بین میروند. می‌دانید چرا؟ چون ما در استرالیا یک نفر مثل فردوسی نداشتیم.

خوش به حال شما که توس دارید. خوش به حالتان که فردوسی دارید. یاد سخنرانی دکتر آموزگار افتادم که می‌گفت شهر‌ها هم مثل آدم‌ها فرهی دارند. توس فرهی دارد.

فردوسی فرهی دارد بعضی شهر‌ها فرهیشان را از دست میدهند، به واسطه آدم‌هایشان و برخی فرهی‌شان بیشتر می‌شود، باز هم به‌واسطه آدم‌هایشان. فرهی توس زیاد است، خیلی، به واسطه فردوسی زیاد است.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.