صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

طیبه ثابت - دبیر ضمیمه کوله پشتی

دستِ کوچکش را توی دستت گرفته‌ای و از میان اتوبوس‌ها و جمعیت رد می‌شوید. دست دیگرت بند ِچند پلاستیک خریدِ روزانه است. پیاده‌اید و باید زود  به خانه برسید. خانه دور نیست. در ذهنت هنوز خانه، همان مامنِ آرامش و فرودگاه نخستین بارقه‌ی عشق بوده است. جایی که پنجره دنیا بر سرنوشت و بر هر چشمی برای زندگی در زمانی می‌گشاید.

هوا سرد است. در حالی که قدم هایت را بلندتر بر میداری تا زودتر به خانه برسی و بساط شام زا مهیا کنی به او نگاه می‌کنی که قدش تا کمرت هم نمی‌رسد. اما نمی‌توانی بغلش کنی. دستهایت پر است. با چشم‌هایی که کلاه و شال گردن دیدن را برایش مشکل ساخته تو را می‌بیند و بخاری که از دهانت چون ابری بیرون می‌آید و صورتت را در نگاه معصومش تار می‌کند.

باید از خیابان رد شوید. ماشین‌ها از آدم‌ها برای رفتن عجول ترند. بچه‌هایی از توی اتوبوس به کودکت دست تکان می‌دهند، او هم به آنها دست تکان می‌دهد. یک موتوری بی‌کلاه ایمنی با سرعت  از توی پیاده‌رو می‌آید. می‌گویی از دست این موتوری‌ها! موتور سوارها اصلا قانونی ندارد. دست بچه را عقب می‌کشی. این دلواپسی شیرینی است که هر مادر و پدری به صورت فطری آن را دارند. ماشین‌ها که می‌ایستند، رد می‌شوید. می‌گویی:«ببخش عزیزم که بغلت نمی‌توانم کنم، می‌خندد و خنده‌اش اندازه یک چای دارچینی گرمت می‌کند.

به خانه که می‌رسید در را باز می‌کنی و اول او را روانه می‌کنی به کفش‌های کوچکش در کنار کفش‌های خودت کمی درنگ می‌کنی. صدایش می‌زنی و بعد چراغ‌های دیگر را روشن می‌کنی. شومینه را روشن می‌کنی.

در حالی که مشغول کاری مثل شاپرکی کوچک در هر گوشه می­‌چرخد. فکر که می‌کنی ساکت که می‌شوی؛  می‌آید روی پنجه‌های کوچکش می‌ایستد و پر لباست را با دستان کوچکش می‌کشد و می‌گوید: چرا ... چرا حرف نمی‌زنی، ناراحتی؟ می‌گویی نه و می‌خندی. می‌خندد. خانه گرم است با صدای او و وقتی صدای زنگ در می‌آید. زودتر از تو به سمت در می‌رود و زودتر از تو صداهای زندگی را می‌شنود . به تو می‌خندد و می‌گوید: من بردم ... من بردم... یادم تو را فراموش!

بله ۱۶ مهر روز ملی کودک دوباره از راه رسیده است و دوباره برنامه‌های شبکه‌های مختلف از آنها و حقوق‌شان در این جهان  سخن می‌گویند.

بچه‌ها... بچه‌ها این بهانه‌های شیرینِ حیات و این فرشته‌های دوست داشتنی. دوباره آرزو می‌کنم هیچ بچه‌ای در سختی و تنهایی و بی‌پناه نباشد. به بچه‌های کار و طلاق فکر می‌کنم که به جای تربیت، آموزش و پرورش درست، رفاهِ روانی و سلامت قربانی جهل و خودخواهی والدین خود می‌شوند.

به بچه‌های جنگ، بچه‌های بی‌گناه و گرسنه و زخمی یمن. به بچه‌های بی پناه افغانستان. به کودکان سوری و فلسطین فکر می‌کنم. سرمایه‌هایی که با ظلم و ستم، تبعیض و فقر در آرزوی دیدن فردا پر پر می‌شوند. مگر کودکان چیز زیادی از ما می‌خواهند. امنیت، تامین سلامت، آموزش و رفاه.

حتی وقتی روی کاناپه نشسته‌ای و فکر می‌کنی برایت الهام بخش است. دوباره دست کوچکش را حس می‌کنی که بر شانه‌ات می‌زند و می‌گوید: ببین... ببین من قدم بلند شده دارم بزرگ می‌شم. نه! می‌خندی..

وی دلت می‌گویی: ای کاش آغوشم به اندازه تمام بچه‌های تنهای دنیا جا داشت.

این شعر به همه کودکان جهان تقدیم می‌شود:

بچه‌ها گل‌های ِ باغ مادر
چشم و چراغ بابا

روز شما مبارک
ای بچه های دنیا

دنیا چقدر تلخ است
وقتی که غصه دارید

از خنده‌ی شما است
گل کرده نور خورشید

چون بادبادکی شاد
در زندگی بچرخید

تا پل ببندد از گل
رنگین کمان به خورشید

کوچه مباد خالی
از نقش ردّپاتان

خانه همیشه باشد
لبریز از صداتان

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.