صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایتی از سربازان مرزبانی که شب چله توسط خانواده‌هایشان غافل‌گیر شدند

  • کد خبر: ۱۴۱۲۴۴
  • ۰۱ دی ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۶
در این برنامه تعدادی از والدین سربازان در مرز تایباد یا دقیق‌تر در پاسگاه تپه سفید، ناگهانی و بدون اطلاع، با فرزندانشان دیدار کردند و در میان آن همه شوق و چشمان پر از اشک، سفره یلدایی کوچک، اما صمیمی پهن کردند و کنار هم شبی را گذرانند.

تکتم جاوید | شهرآرانیوز؛ کاستن از دلتنگی‌های دیگران دلیل نمی‌خواهد؛ چه برسد به اینکه بهانه اش هم جور باشد؛ اگر نزدیک به شبی همچون شب یلدا باشد و آن سوی ماجرا مادر‌ها و پدر‌هایی باشند که غم دوری فرزند دارند. شبی که گذشت برای خیلی‌ها شاید یک شب یلدای معمولی بود، مثل همه سال‌های قبل، اما برای آن‌ها که فرزندی در لباس خدمت مقدس سربازی دارند، یک جای خالی و یک غم دوری آشکار بود. چندروزی پیش از رسیدن شب یلدا ستاد مرزبانی استان خراسان رضوی برنامه‌ای تدارک دید.

در این برنامه تعدادی از والدین سربازان در مرز تایباد یا دقیق‌تر در پاسگاه تپه سفید، ناگهانی و بدون اطلاع، با فرزندانشان دیدار کردند و در میان آن همه شوق و چشمان پر از اشک، سفره یلدایی کوچک، اما صمیمی پهن کردند و کنار هم شبی را گذرانند. چه تفاوتی دارد که شب یلدا سی ام آذر باشد، یا چند روزی این طرف و آن طرف تر. برای آن چند نفر شب یلدای اختصاصی سال ۱۴۰۱ نه فراموش می‌شود نه کهنه.

بهترین خاطره یک مادر

وقتی علیرضا نه ساله بود، پدرش به رحمت خدا رفت. مادرش ماند و پنج فرزند. یک سال از خدمت علیرضا گذشته، اما زهرا اثنی عشری، هیچ وقت فرصت نکرده بود محل خدمت پسرش را از نزدیک ببیند. اصلا مادر ۵۹ساله را چه کسی می‌توانست به محلی در مرز ببرد که جای آدم‌های عادی نیست؟

از نماز ظهرِ مسجد محله برگشته بود که سرگرد بیهقی، معاون اجتماعی مرزبانی استان خراسان رضوی، با او تماس گرفت تا اگر می‌تواند تا شب راهی مرز تایباد شود. قرار بود اذان مغرب ابتدای گروهان مرزی ۱۷ شهریور باشند، اما چون راه را گم کردند، حوالی ساعت ۹ شب رسیدند. زهرا خانم از حس و حال فرزند سرباز داشتن می‌گوید و تجربه دلتنگی اش: پسر دیگرم خدمت نکرده بود که بدانم چقدر غصه دارد. برای همین به محض اینکه مرخصی ۴۵ روزه علیرضا تمام می‌شود و‌ می‌رود، دلم می‌گیرد. لحظات سه شنبه شب را موبه مو به خاطر دارد: فرمانده مثل شب‌ها و روز‌های دیگر هرکدام از سرباز‌ها را فرستاده بود دنبال کاری. هیچ کدام اصلا بویی از ماجرا نبردند.

معلوم نیست لحظه‌ای که چشم مادر و پسر به هم افتاد کدام یک بیشتر هیجان داشتند و چه کسی بیشتر اشک ریخت، اما مادر ادامه می‌دهد: ما و بچه‌ها همه خیلی خوش حال بودیم. مطمئنم بهترین خاطره سربازی شان شد و بهترین خاطره عمر مادری مثل من. هیچ کدام آن لحظه را فراموش نمی‌کنیم.
علیرضا شب یلدای دیشب را در همان پاسگاه مرزی بالای برجک پست می‌داد، اما مادرش دیگر آن قدر دلتنگ نشد؛ چون به تازگی در جایی که هرگز فکرش را‌ نمی‌کرد، شب یلدا را کنارش گذرانده بود.

هیچ یلدایی شبیه آن شب نمی‌شود

غلامحسین مصدق و همسرش، پروین خانم، سوار خودرو مرزبانی شدند تا از آنجا تا پاسگاه تپه سفید را با مأموران مرزی طی کنند. امیرحسین آن شب دژبان بود. خودرو پاسگاه که نزدیک شد، در را باز کرد و سرش را خم کرد تا آدم‌های داخلش را ببیند که ناگهان چشمش به پدر و مادرش افتاد که روی صندلی عقب نشسته بودند. امیرحسین مات مانده بود به تصویری که‌ می‌دید. مادر؟ پدر؟ اینجا کجا و آن‌ها کجا؟ تصویر بعدی فقط در آغوش کشیدن بود و خوش حالی.

غلامحسین می‌گوید: شش ماه از خدمت پسرمان گذشته است. در این مدت دو سه باری آمده مرخصی و برگشته است؛ چون خانه ما تایباد است و هجده کیلومتر بیشتر بین ما راه نیست. گاهی ساعتی می‌آید و‌ می‌رود، اما دیدنش در مرز حس و حال دیگری داشت.

میان کلماتش چندبار تکرار می‌کند که چقدر به همگی خوش گذشته است. از ساعت ۵ تا یک بعد از نیمه شب آنجا بودند، به اندازه یک شب یلدا. همسرش، پروین خانم، هم کنارش است. گوشی تلفن را‌ می‌گیرد تا حال خودش را بگوید: ما خیلی به بچه هایمان وابسته هستیم؛ برای همین نبودشان برایمان سخت است؛ می‌خواهد هجده کیلومتر دور باشند یا هزاران کیلومتر. خیلی دلم می‌خواست بدانم پسرم کجا خدمت می‌کند. هیچ یلدایی شبیه آن شب نمی‌شود. هم از دیدنش شاد شدم، هم اینکه به پسرم افتخار می‌کنم که مراقب امنیت مرز‌های کشور است. در آن لباس خدمت هرچه دلم خواست در آغوش کشیدمش.

فکر کردم برای پسرم اتفاقی افتاده است

مریم قادری در محل کارش بود که زنگ زدند. به محض شنیدن خبر دلش به شور افتاد: «باور نمی‌کردم این همه راه رفتن برای یک دیدنی ساده و شب یلدا باشد. مطمئن بودم برای پسرم اتفاقی افتاده است و‌ نمی‌خواهند از این فاصله دور به مادرش بگویند.» با همین دل شوره راهی شد. حتی آن قدر نماند که شوهرش که در جاده بود، خودش را برساند. شاید، چون سجاد تک فرزندش و تنها پسر خاندان است.

مریم خانم می‌گوید: من همین یک پسر را دارم و همه دنیای من است. تا رسیدم به مرز حالم خوب نبود. حتی جاده را اشتباه رفتم و مجبور شدم برگردم مشهد و با تاکسی‌های خطی بروم. لحظه‌ای را که پسرم را دیدم هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. فکر می‌کنم بهترین شب زندگی ام بود.
نه حال خودش را‌ می‌شود شرح داد، نه حال پسرش را. خودش این را‌ می‌داند که توضیح می‌دهد: این هفت ماه خدمتش خیلی طولانی شد. خیلی دلتنگش بودم. نمی‌دانم حس مادرانه را چطور بگویم. حال مادری را که فرزندش را بعد از چندوقت می‌بیند فقط خودش می‌داند و مادر‌های دیگر.

پایان دوره با خاطره خوش شب یلدا

اسمش مهدی است، با فامیلی روشن. چشمانش هم وقتی مادر و برادر بزرگش را در پاسگاه دید، همان طور شد: روشن. آنجا آدم عادی رفت وآمد ندارد. در تاریکی شب‌ها و سکوت روز خودمان هستیم و خودمان. یک بار هم در همه این مدت تصور نکردم روزی خانواده ام را در محل خدمتم ببینم.

هجده ماه خدمت و به قول خودشان پایان دوره اش است. ۱۰ یا پانزده روز دیگر می‌رود برای تسویه و این خوش حالی لحظه آخری بدجور به جانش چسبیده است و‌ می‌گوید: من خوش شانس بودم که روز‌های آخر خدمتم با این خاطره خوش تمام شد.
آن‌ها که آمده اند، در حال گشت زنی در منطقه بوده است و‌ می‌گوید: از میان آدم‌ها اول برادرم را دیدم، بعد مادرم را، آن هم بعد از ۳۵ روز دوری از آن ها. خیلی خوش حال بودم. چه خوب که خدمتم با آن شب یلدا تمام می‌شود.

فکر می‌کردم خوابم

سجاد افراسیابی برای شب یلدا به خانه برگشته است، اما نمی‌تواند خوشی آن شب یلدای دیگر را توصیف کند. همه حرفش چند کلمه است: اصلا توصیف پذیر نیست. نمی‌توانم حال آن شب را به زبان بیاورم. مادرم را که دیدم، فکر می‌کردم خوابم. در و دیوار‌ها را هم نمی‌دیدم. باورکردنی نبودند. بهترین لحظه‌ای بود که‌ می‌توانم در زندگی ام تجربه کنم.

از ماجرای دل شوره و نگرانی مادرش و اینکه چطور خودش را به تایباد رسانده است، خبر دارد و با خنده می‌گوید: مادرم همیشه دل شوره مرا دارد. خیلی نگران من است؛ برای همین می‌دانم چه کشیده تا به پاسگاه رسیده است. اما ارزش آمدنش را داشت. اگر نمی‌آمد، هیچ وقت این لحظه خوش برایمان نمی‌ماند.
دوباره از خوشی آن شب، نشستن پای سفره خوراکی‌های شب یلدا کنار مادرش و فرماندهان و هم رزمانش می‌گوید و حال خوبش هنوز همراه اوست.

تهیه مستندی از دیدار روی خط مرزی

سرگرد مجتبی بیهقی، معاون اجتماعی فرماندهی مرزبانی استان، بانی این برنامه خیر و شاد است. چندبار دیگر هم گروهی از مردم را برای مشاهده مرز‌ها برده بودند، اما ایده ملاقات والدین با سربازهایشان به بهانه شب یلدا با همه تفاوت داشت. وی در این باره می‌گوید: باتوجه به حساسیت مرز و موضوع امنیت در مرز‌های استان و در راستای ایجاد روحیه نشاط بین کارکنان چند روز پیش تصمیم گرفتیم تعدادی از مادران و پدران را برای دیدن فرزندانشان به مرز ببریم. بعد از چند تماس عده‌ای توانستند بیایند و هماهنگی‌های تهیه مستند را انجام دادیم.

او از تصاویر عجیب و دوست داشتنی زیادی تعریف می‌کند که در همان چند ساعت دیده است: همه آن‌ها برای خودم ماندگار شدند. آنجا صحنه‌های زیبا و عجیبی دیدم که باورکردنی نبود. همه از دیدن اعضای خانواده شان در نقطه صفر مرزی شگفت زده شده بودند. به بقیه سرباز‌ها هم قول دادم والدینشان را بیاورم.
سرگرد بیهقی تأکید می‌کند: دست وپای سرباز از دیدن مادرش می‌لرزید. خوش حالی شان طوری بود که مو بر تن هر بیننده‌ای راست می‌کرد. انگار دقایق برای همه متوقف شده بود.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.