صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

فرهنگ جبهه یعنی «کار نشد ندارد»

  • کد خبر: ۱۴۶۲
  • ۱۷ تير ۱۳۹۸ - ۰۶:۲۲
همراه با خاطرات فریدون حسین زاده، فرمانده و جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس

زهرا خانی - شنیده ام از آن جانبازان شیمیایی اعصاب و روان است که هیچ وقت به دنبال ثبت جانبازی خود نرفته و از این حق قانونی خود استفاده نکرده است. وقتی دلیل مراجعه نکردنش به بنیاد جانبازان را جویا می شوم، درحالی که لبخندی بر لب دارد، تنها با یک جمله پاسخ می دهد: با دیگران کاری ندارم. هیچ کس را هم برای رفتن یا نرفتن، داشتن یا نداشتن درصد جانبازی سرزنش نمی کنم، اما درون خودم معتقدم با خدا معامله کرده ام و نیازی به این موارد ندارم. اصرار ما هم برای توضیح بیشتر این تصمیم و ماندن بر سر آن، بی فایده است. او اصلا حاضر به صحبت درباره جانبازی اش نیست.
قرارمان با فریدون حسین زاده، فرمانده گردان ۲۱ امام رضا(ع) در دوران دفاع مقدس ، را در فرهنگ سرای پایداری تنظیم می کنیم. وی که پنجاه و چهارمین بهار زندگی پرافتخار خود را سپری کرده است، از اهالی خطه مهر و میزبانی، شهر بیرجند است.


روزی که راهی شدم
او که بازنشسته سپاه پاسداران است، درتدوین تاریخ شفاهی جبهه و جنگ و راهیان نور، بی هیچ چشمداشت مالی، با شهرداری مشهد همکاری می کند.
وی از ماجرای ورودش به عرصه جبهه و جنگ، این گونه می گوید: دانش آموز دبیرستانی بودم که ایران در تب و تاب انقلاب می سوخت و من نیز همچون هم سن و سال هایم در راهپیمایی ها به همراه پدرم شرکت می کردم. پس از مدتی انقلاب پیروز شد و من به عنوان بسیجی در پایگاه بسیج مسجد محله مان در منطقه رضاشهر، مشغول فعالیت شدم.
او ادامه می دهد: در پایگاه بسیج مسئول نیروی انسانی بودم و پس از آن هم مربی اسلحه شناسی و مسئول عملیات شدم.
حسین زاده ادامه می دهد: همیشه حسرتی خاص در دل داشتم؛ اینکه چرا زمینه راهی شدن من به جبهه فراهم نمی شد. وقتی جوان هایی را می دیدم که خودم آن ها را آموزش داده و به جبهه اعزامشان کرده بودم، تمام دلتنگی های این نرفتن، وجودم را پر می کرد. خیلی دوست داشتم راهی شوم، اما پدرم اصرار داشت اول دیپلم بگیرم و بعد به جبهه بروم. حکایت من و پدرم اصرار من بود و ممانعت پدر. می گفتم تا دیپلم بگیرم، جنگ تمام می شود. اما مرغ پدر یک پا داشت.


اعزام به همراه کمک های مردمی!
وی داستان اعزامش به جبهه را این طور تعریف می کند: یک روز که در همین حال و هوا از نرفتن به جبهه دلخور و پکر بودم، فکری به سرم زد؛ اینکه با کمک های مردمی به جبهه بروم و دیگر برنگردم!
این رزمنده دوران دفاع مقدس می افزاید: چون هیئت امنای مسجد، من را می شناختند، برای همراه شدنم با 7وانتی که حامل کمک های مردمی به جبهه بودند، مخالفت نکردند. پدرم باز هم ساز مخالف زد و تلاش کرد از رفتنم جلوگیری کند. من هم می گفتم یک هفته با کاروان در آنجا می مانم و بر می گردم. از طرفی هم مداوم به مسئول کاروان می گفتم که اگر بیایم، دیگر بر نمی گردم.
حسین زاده می گوید: مسئول کاروان از موافقت نکردن فرمانده می گفت. دل توی دلم نبود. داشتم ناامید می شدم که به خواست خدا همه چیز درست شد و راهی شدیم به سمت ایلام.
او می افزاید: وقتی رسیدیم، فرمانده قرارگاه با چهره پرجبروتش از ما استقبال کرد. بعد از تخلیه کمک ها هم پرسید کدام یک از ما برای توزیع کمک ها می مانیم. انگار دنیا را به من داده باشند. خیلی خوشحال شدم و گفتم من! این شد که کاروان برگشت و من با یک وانت ماندم. بعد از دو ماه که برگشتم، پدرم دیگر موضوع را پذیرفته بود و با من بد برخورد نکرد. پس از آن به عملیات رمضان رفتم، سپس به طور مداوم در مناطق عملیاتی بودم.
حسین زاده می افزاید: درسم را هم در مناطق عملیاتی اندیمشک خواندم و دیپلمم را گرفتم تا هم پدر راضی باشد و هم خودم بدقولی نکرده باشم.
وی در پاسخ به این سؤالم که «چگونه وارد سپاه شدید؟» می گوید: تا سال۶۴ در بسیج بودم و قصد نداشتم وارد سپاه شوم. اصلا لباس پاسداری برایم ابهت بسیار زیادی داشت و بی تعارف خودم را در حد و اندازه این لباس نمی دیدم.
او ادامه می دهد: اولین اعزامم به عنوان پاسدار، در عملیات والفجر مقدماتی بود که تک تیرانداز بودم و بعد در واحد اطلاعات و عملیات مشغول فعالیت شدم.حسین زاده درباره این واحد می گوید: روز اول مسئول این واحد گفت اینجا منطقه ای است که 6ماه به 6ماه نمی توان مرخصی رفت. رزمندگان یا مجروح یا اسیر یا شهید می شوند.وی اضافه می کند: ۵۰داوطلب بودیم که در پایان آموزش ۲۲نفر ماندیم.او درباره کار این واحد می گوید: وظیفه ما در این واحد، گشت زنی و شناسایی در عمق خاک عراق بود. من در ابتدا رزمنده این واحد بودم و پس از مدتی سرگروه گشت و شناسایی شدم. در دفاع مقدس ما به این نتیجه رسیده بودیم که کار نشد ندارد و با نوآوری و تدبیر رزمنده ها از تمام موانع عراقی ها عبور می کردیم.
او با افتخار ادامه می دهد: در عملیات کربلای ۵، کارشناسان نظامی به صدام اطمینان کامل داده بودند که باتوجه به موانع و استحکامات ایجاد شده عراق، هیچ نیروی نظامی ای نمی تواند از منطقه شلمچه عبور کند. صدام هم در رسانه ها اعلام کرده بود اگر ایران بتواند از موانع شلمچه عبور کند، کلید بغداد را به ایرانی ها خواهد داد!
او در حالی که می خندد، می افزاید: ما از تمام آن موانع عبور کردیم و او کلید بغداد را نداد!


پیکرش روی مین جا ماند...
از او درباره کیفیت عملیات شناسایی سؤال می کنم و او می گوید: من سرگروه عملیات بودم. تانک سوخته ای وسط بیابان بود که با خاکریز عراقی ها ۵۰۰ متر بیشتر فاصله نداشت. برای عملیات شناسایی، شب را با یک قمقمه آب و چند کنسرو لوبیا داخل این تانک سوخته به صبح می رساندیم. عراقی ها چون نیرو کم داشتند، تمام سنگرها را پر نمی کردند. ما از طریق دیدبانی می فهمیدیم کدام سنگرها پر و کدام خالی است. سپس از کنار سنگرهای خالی وارد مواضع عراقی ها می شدیم.
حسین زاده، از یکی از هم رزمانش به نام شهید میرزایی، یاد می کند و می افزاید: هوا تاریک بود، مهتاب نبود، از میدان مین عبور کردیم. پشت خط عراقی ها را شناسایی کردیم و برگشتیم.
او می گوید: در راه بازگشت، داخل میدان مین که قرار گرفتیم، نفر آخر باید رد پاهای ما را صاف می کرد. پای شهید میرزایی به یکی از تله های منور گیر کرد و همه چیز به هم ریخت. عراقی ها تیراندازی می کردند و شهید میرزایی هم از ناحیه کمر تیر خورد و به پشت روی میدان مین افتاد. یک مین دیگر هم منفجر شد و هر چه تلاش کردیم نتوانستیم بدنش را بیرون بیاوریم. مجبور شدیم پیکرش را در میدان مین جا بگذاریم و برگردیم.
او می گوید: برای اینکه چنین صحنه هایی را شاهد و شجاع باشی و جا نزنی، باید روحیه ای قوی داشته باشی.
این فرمانده دوران دفاع مقدس ادامه می دهد: در ۱۸ عملیات مستقیم شرکت داشتم، تا کربلای یک در واحد اطلاعات عملیات بودم و پس از آن آموزش نیروها را در این زمینه برعهده گرفتم. درس گشت و شناسایی میدان مین، آموزشی نبود، بلکه واقعی بود و نیروها باید تا خاکریز عراقی ها می رفتند. او می گوید: درس مقاومت بدنی هم مقوله سختی بود که باید در شرایط سخت مقاومت می کردند و حتی یک هفته با جیره غذایی بسیار کم طی می شد. نیروهای از جان شسته خودی هم می ماندند و تا آخر راه را می پیمودند.
آن گونه که وی می گوید، تا عملیات کربلای یک مسئولیت های متعددی داشت، سپس جانشین گردان شد و بعد از آن فرماندهی گردانی از لشکر ۲۱ امام رضا(ع) را برعهده داشت.
او دربار ه رشادت ها و ایثارگری های جوانان این مرز و بوم این گونه می گوید: تمام این افتخارات و شعارهایی را که می دهیم، مدیون آن هایی هستیم که جان خویش را در طبق اخلاص گذاشتند و نثار کردند.
حسین زاده درباره شیرینی های جبهه و جنگ نیز می گوید: نیرویی را به من معرفی کردند که از چند گردان به دلیل رفتار نامناسبش اخراج شده بود. وقتی او را پیش من آوردند، پس از مدتی آن قدر رفتارش تغییر کرد که هیچ کس باور نمی کرد این جوان همان آدم چند ماه پیش باشد.
وی می گوید: برای اینکه شخصیت او را تغییر بدهم، او را پیک ویژه خودم کردم. رفته رفته با هم صمیمی شدیم و این شد که در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.


گلایه های امروزی...
او ادامه می دهد: متأسفانه در حال حاضر، طیف ارزشی جامعه شعارزده و حرف گرا شده اند. اگر این گروه به آنچه می گویند ابتدا خود عمل کنند، یقینا پیروزی های بسیاری به دست می آوریم.
این فرمانده دوران جنگ می گوید: در دوران 8سال دفاع مقدس ابرقدرت های شرق و غرب یک طرف و ما یک طرف بودیم. عراقی ها به انواع تسلیحات جهانی دسترسی داشتند، اما ما چون به قرآن اعتقاد قبلی داشتیم، پیروز میدان کارزار بودیم.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.