صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

حماسه مادران در ایثار هفتم

  • کد خبر: ۱۷۲۵۲
  • ۲۰ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۸:۵۴
سکونت ۷ شهید دفاع مقدس دریک کوچه آن‌ را بنام کرده‌است
فاطمه سیرجانی
خبرنگار شهرآرامحله
اتاق را آب و جارو می‌کند، می‌خواهد وقتی پسرش می‌آید، اتاقش از تمیزی بدرخشد. خاک کتاب‌های روی تاقچه را یکی‌یکی می‌گیرد و دوباره سرجا یش می‌گذارد. هر دختر محجوب و سربه‌زیری را که می‌بیند، برایش نشان می‌کند. در رؤیا باهم به بازار می‌روند و حلقه و کت و شلوار دامادی پسند می‌کنند.
 
کار هر شبش این است که قبل خواب بنشیند و برایش حرف بزند، از کار‌های روزمره خانه گرفته تا درد و رنجی که سال‌هاست میهمان تنش شده است. گاه ساعت‌ها می‌نشیند و با او حرف می‌زند. حرف می‌زند و حرف می‌زند، پسر، اما چیزی نمی‌گوید. فقط از پشت قاب شیشه‌ای با لبخند به او نگاه می‌کند. دلش که قرار می‌گیرد و سیراب از د‌رددل، بوسه‌ای از سر مهر بر پیشانی فرزند می‌زند و سر بر بالش می‌گذارد.

حکایت، حکایت بسیاری از مادران شهید است. مادرانی که حتی بعد چند دهه از شهادت فرزندانشان، هنوز رفتن جگرگوشه خود را باور ندارند، هنوز هم برایشان غم‌خوارترین و سنگ صبورترین است. هیچ‌چیز و هیچ‌کس به اندازه هم‌صحبتی با عزیز رفته و خاطرات خوش با او بودن، آن‌ها را آرامش نمی‌بخشد.
 
یکی بوی یوسف گم‌گشته‌اش را از چفیه خونین فرزند استشمام می‌کند، دیگری با سربند یا زهرا (س) و آن یکی با پلاکی که از شهیدش به یادگار آورده‌اند، دل آرام می‌کند، اما وجه مشترک همه مادران شهید، حضور عزیز رفته در لحظه‌لحظه زندگی آن‌هاست.
 
این را من نمی‌گویم، مادران ۴ شهید کوچه ایثار ۷ می‌گویند، کوچه‌ای که به «۷ شهید» معروف است. در آستانه روزی که در تقویم رسمی به روز تکریم مادران و همسران شهدا نام گرفته است، به این محله رفتیم تا ضمن ارج‌نهادن به مقام شامخ مادران شهدا، گپ‌وگفتی کوتاه با ایشان داشته باشیم.

نوجوانی که جنگ را انتخاب کرد
نشانی درست است، اما از پلاک افتخار خبری نیست. از پیرمرد رهگذری نشانی کوچه ۷ شهید را که می‌پرسیم، به در قهوه‌ای‌رنگ مقابلمان اشاره می‌کند و می‌گوید: «این یکی از ۷ شهید محله است.» با فشردن زنگ در و بلندشدن صدای آن، پیرزنی در قاب در ظاهر می‌شود. بعد معرفی خودمان، می‌گوید: «درست آمده‌اید مادرجان!» به دنبال این جمله پرده ضخیم را کنار می‌زند و با انگشت سبابه به پلاک افتخاری که روی دیوار ورودی خانه جاخوش کرده است، اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «منزل شهید محمدرضا ایرجی‌نیا همین‌جاست. این هم پلاک افتخار است. گذاشته‌ام اینجا باد و بوران خرابش نکند.»

دقایقی بعد ما نشسته‌ایم کنار سکینه ناصریان، مادر شهید که با اشتیاق از پسرش می‌گوید: «فرزند دوم بود. هرچه از خوبی این بچه بگویم کم گفته‌ام خانم‌جان. مؤدب، نمازخوان، مسجدی، با نظم و انضباط بود. اتاقش طبقه بالا بود. تمام برنامه روزانه‌اش را روی برگه‌ای نوشته و به دیوار چسبانده بود. ساعت ورزش روزانه، درس و مشق و تمرین با  هم‌کلاسی‌ها، وقت جلسه قرآن و... همیشه هم کار‌ها را طوری پیش می‌برد که از یکی نماند.»
 
سکینه ناصریان ، مادر شهید محمدرضا ایرجی نیا

از درس و مدرسه‌اش می‌پرسیم و اینکه چطور شد راه جبهه را پیش گرفت و تعریف می‌کند: «پسر درس‌خوان و گوش به حرفی بود مادر. دبیرستان را ۲ سال در رشته تجربی در مدرسه حاج‌تقی آقا‌بزرگ محله نوغان خواند و بعد هم به دبیرستان آیت‌ا... کاشانی محله دریا رفت. معلم‌ها از او خیلی راضی بودند. هیچ‌کس گمان جبهه رفتنش را نمی‌کرد. یک روز ناغافل آمد مقابلم  نشست و گفت: مادر! بد و خوبی دیدی حلال کن. گفتم: به‌سلامتی. حالا کجا؟! گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. تا کلمه جبهه را شنیدم، از تعجب دهانم باز ماند. محمدرضای ۱۷ ساله من را چه به جنگ؟! هم من و هم پدرش مخالفت کردیم، اما او مصمم به رفتن بود و ما هم فهمیده بودیم که او راهش را پیدا کرده است.»

«فضا و حال‌وهوای آن روز‌ها بی‌تأثیر در این انتخاب نبود.» این‌ها را مادر می‌گوید تا از دوستان و هم‌رزمان پسرش بگوید، از آن‌هایی که، چون سادات، لعل‌ساعد، آفتابی که در زمره شهدا قرار گرفتند تا آن‌هایی که  اسیر و جانباز شدند: «خیلی از جوان‌های این محله‌  به جبهه رفتند، محمدرضا هم یکی از آن‌ها بود. دفعه اول از بسیج مدرسه رفت. خط خوشی داشت و خطاطی هم می‌کرد. نوبت دوم از طریق سازمان تبلیغات راهی شد،  اما آخرین‌بار از پایگاه بسیج مسجد فقیه‌سبزواری اعزام شد که آخرین و طولانی‌ترین اعزامش بود، ۴ ماه، بی‌بازگشت!»

انتظار از مرگ سخت‌تر است
«راست می‌گویند که انتظار از مرگ بدتر است. ۳ ماه بی‌خبری و انتظار از این ۳۰ و اندی سال که از آمدن خبر شهادتش می‌گذرد، به ما سخت‌تر آمد. شنیده بودیم عملیات کربلای ۴ نام داشته، شنیده بودیم عملیات لو رفته، شنیده بودیم خیلی‌ها در آن عملیات شهید شده‌اند و...، اما خبری از محمدرضای من نبود. هر روز کار ما شده بود رفتن به ساختمانی نزدیک کوهسنگی و دیدن فیلم اسرای جنگی، بلکه محمدرضا به چشممان بیاید و دل بی‌تابمان قرار بگیرد.
 
شب‌ها رادیو بی‌بی‌سی مصاحبه اسرای ایرانی را پخش می‌کرد. تا نیمه‌شب گوش به رادیو بودیم، شاید یک‌بار دیگر صدای او را بشنویم، اما یک روز خبرش را آوردند و امیدمان ناامید شد. روزی که برای شناسایی به معراج شهدا رفتیم، وقتی پرچم روی تابوت را کنار زدیم، جگرگوشه‌ام با آن قدوقامت رعنایش آرام خوابیده بود. چقدر در آن لباس-غواصی- رشیدتر و زیباتر به چشمم آمد. چقدر حسرت و آرزو بر دلم گذاشت و رفت. چقدر این درد فراق سخت آمد!»

نگاه مادر دوباره به روی قاب عکس میخ شده بر دیوار ثابت می‌ماند و می‌گوید: «خیلی سال است که دیگر گریه نمی‌کنم. مونس تنهایی‌هایم همین عکس است و چشم‌هایی که از همان قاب شیشه‌ای با من حرف می‌زنند.»

سومین شهید کوچه
چند بنا آن‌سوتر پلاک افتخار‌ی بر سردر خانه‌ای نصب است به‌نام سیدهاشم سادات. فاصله چندانی بین این ۲ خانه شهید نیست. پلاک افتخار نصب شده بر روی سردر، نشان خوبی است برای رسیدن به خانه کودکی‌های شهید سیدهاشم. اینجا هم بی‌خبر می‌رویم و بی‌دعوت، اما معصومه صحیح‌البنا، مهربانانه پذیرایمان می‌شود. او می‌گوید: «هرکه برای پسرم و به یاد او بیاید، میهمان اوست و عزیز.» او صحبتش را این‌طور شروع می‌کند: «۲ پسر داشتم، سیدعباس و سیدهاشم. شهید.
 
معصومه صحیح البنا، مادر شهید سید هاشم سادات

دومین پسر و به‌قولی ته‌تغاری خانه بود، آرام و مهربان. دوره دبیرستان به مدرسه حاج‌تقی آقابزرگ محله نوغان می‌رفت. سال چهارم بود که تصمیم گرفت به جبهه برود. من و پدرش دل به این رفتن نداشتیم و می‌گفتیم بچه است، مرد جنگ نیست، اما او رفت. البته از این محله خیلی از نوجوان‌ها به جنگ رفته بودند و برای ما چیز غریبی نبود.
 
روزی که خبر شهادتش را هم آوردند، پدرش شکست. خبر را که شنید به درون خانه آمد و چند ساعت تمام مثل ابر بهار اشک ریخت، گریه‌ای که تا آن سال ندیده بودم. غلامعلی لعل‌ساعد هم‌سن‌وسال سیدهاشمم بود، رفیق و هم‌بازی دوران کودکی و نوجوانی او. غلامعلی ۸ ماه قبل پسرم شهید شد، قبل‌تر از او محمدرضا پسر سکینه خانم.
 
تا مادر نباشی و تا داغ فرزند به دل نداشته باشی، هرگز درد از دست‌دادن پاره جان را درک نخواهی کرد. من بعد خبر شهادت پسرم، تازه فهمیدم چه بر سر آن مادر آمده و چه کشیده است.»

تا دم مرگ رفت و برگشت
قرار بعدی خانه شهید غلامعلی لعل‌ساعد است. جالب است، خانه این شهدا این قدر فاصله‌هایشان کوتاه و کم است، درست رو‌به‌روی هم. در خلال گفتگو با مادر شهید سادات بار‌ها اسم شهید لعل را شنیده بودیم. سردر این خانه هم به پلاک افتخار شهید مزین است. بعد چندبار به صدا درآمدن زنگ، در باز می‌شود و پیرزنی نحیف و ریزنقش با چادری رنگی به پیشوازمان می‌آید.
 

سلاممان بی‌پاسخ می‌ماند. دعوتمان می‌کند به خانه‌اش برویم. گوش‌هایش نمی‌شنود و گفتگو بی‌نتیجه است. قصد برگشت داریم که خانمی از در وارد می‌شود، خوشامد می‌گوید و به گمان اینکه از بنیاد شهید آمده‌ایم، همراهی‌مان می‌کند. خواهر شهید است. خودمان را معرفی می‌کنیم و گفتگو با زهراخانم را پی می‌گیریم: «پدر و مادرم سال‌ها ازدواج کرده بودند، اما بچه‌ها نمی‌ماندند. بعد کلی نذر و نیاز و فوت ۹ فرزند سرانجام خدا خواست و بچه‌ها ماندند. غلامعلی فرزند سوم خانواده بود که بعد از من و برادرم عباسعلی به دنیا آمد.
 
مادر بعد فوت فرزندان حال‌وروز خوشی نداشت، برای همین تمام خواهر و برادر‌ها را خودم‌تر و خشک کردم و احترام و حرمتی بیش از یک خواهر بزرگ برای آن‌ها داشتم.»

زهرا‌خانم از عزت‌نفس برادرش عباسعلی می‌گوید و اینکه چقدر هوای خواهر‌ها را داشت: «با اینکه پدرم کارمند شهرداری بود و وضعیت اقتصادی متوسطی داشتیم، اما او از همان ابتدا دانه‌های تسبیح را تهیه و با نخ‌کشیدن آن پولی برای خود پس‌انداز می‌کرد. تا می‌توانست سعی می‌کرد با پس‌انداز خود برای من و ۲ خواهر دیگرم وسایل مدرسه بخرد و کمک‌خرجی برای خانه باشد، چون همسرم رفته بود و من با ۴ فرزند تنها مانده بودم.
 
با اینکه حدود ۱۰ سال از من کوچک‌تر بود، همیشه می‌گفت: مبادا غصه بخوری خواهرجان، ما (او و برادر دیگرم) خودمان مثل یک مرد پشتت هستیم و هوای تو و بچه‌ها را داریم.»
 
کنیز رستمیان ، مادر شهید غلامعلی لعل‌ساعد

کنیز رستمیان، مادر شهید، که حالا متوجه دلیل آمدنمان شده است، میانه صحبت‌های دختر لب می‌گشاید تا خاطره‌ای از پسر شهیدش بگوید. دستان و صدایش لرز خفیفی دارد. چنان با هیجان آن روز را مرور می‌کند که گویی رخ داد همین دیروز بوده است: «خانه مثل الان نبود، حیاطی درندشت داشت که قسمت جلو ساختمان بود و پر از دار و درخت. شب نهم ماه رمضان بود، خدابیامرز شوهرم گوسفندی کشته بود. در حیاط مشغول تمیزکردن گوسفند بودیم. غلامعلی هم که ۶ سال بیشتر نداشت درحال بازی با خودرو با‌ری زردرنگش بود. آن روز در چاه وسط حیاط برای تخلیه برداشته شده و چاه تخلیه شده بود، اما هنوز در چاه گذاشته نشده بود. همان‌طور که من و دخترم مشغول کار بودیم، صدای مامان گفتن کشیده غلامعلی را شنیدیم و سر برگرداندیم اسباب‌بازی‌اش را دیدیم که از قسمت بار به لبه چاه گیر کرده بود. تا پدرش طناب بلندی تهیه کرد و همسایه‌ها جمع شدند، غلامعلی را از عمق چاه ۲۰ متری بالا بیاورند، نیم‌ساعتی زمان برد، نیم‌ساعتی که مُردیم و زنده شدیم. دیگر کسی امید به زنده بودن بچه نداشت. غوغایی در خانه ما به پا بود. چنان از خود بی‌خود شده بودم که هیچ نمی‌فهمیدم. مدام به سر و صورتم چنگ می‌زدم، اما با صدای صلوات جمعیت که فضای خانه را پر کرد، فهمیدم زنده است. پدرش تعریف می‌کرد هنوز ۲ متر ته چاه آب و لای ته‌نشین شده بود و وقتی  چنگ انداخت و بچه را بالا کشید، ذره‌ای گمان به زنده بودنش نداشت، اما همان لحظه با توسل به حضرت عباس ۲ گوسفند نذر می‌کند.»
کنیزخانم همان‌طور که بر روی عکس نقاشی شده از تمثال غلامعلی‌اش دست می‌کشد و مادرانه او را نوازش می‌کند، می‌گوید: «حیف این بچه باایمان و باخدا نبود که مرگش ته چاه ۲۰ متری باشد؟ او بچه قرآنی و باایمانی بود. با بچه محل‌ها که همه مثل خودش مسجدی بودند، چهارشنبه‌ها دعای توسل برگزار می‌کردند، جلسه هر هفته خانه یکی بود. جبهه رفتنشان هم باهم بود.»

در راه خدا رفتند
این مادر، داغ ۲ فرزند بر دل دارد، غلامعلی و غلامعباس: «خدا ۲ پسر به من داد تا تکیه‌گاه روز‌های پیری من و پدرش باشند. تقریبا هم‌سن‌و سال بودند. وقت جنگ هر ۲ باهم عازم میدان شدند. اول عباس مجروح شد. چند ماهی در بیمارستان‌های اهواز و تهران بود. چند ماه بعد هم غلامعلی به شهادت رسید. غلامعباس هم بعد چند سال تحمل مجروحیت، ایست قلبی می‌کند و داغی دیگر به دلم می‌گذارد.»

زهرا خانم دنباله صحبت مادر را می‌گیرد و می‌گوید: «یکی از بچه‌محل‌های ما مهدی موسوی بود. او همان ایام با بقیه بچه‌ها راهی جبهه می‌شود، اما مهدی اسیر می‌شود. روزی که قرار بود به خانه برگردد، همه محله را چراغانی کرده بودند، طاق نصرت بسته بودند و نقل و شیرینی بین اهل محل پخش می‌کردند. آن روز که بوی دود و اسفند محله را پر کرده بود، وقتی اهالی مهدی را روی دست گرفته و به سمت خانه می‌آوردند، شکستن کمر پدرم را به چشم دیدم، خمید و به درخت مقابل خانه تکیه داد و نشست. مثل ابر بهار گریه می‌کرد و می‌گفت کاش غلامعلی من هم اسیر بود و امروز او هم به خانه برمی‌گشت، کاش...»

مادر شهید که بعد فوت پسر جانبازش، نوه جوانش را هم از دست داده است و این روز‌ها حال خوشی ندارد. زهرا خانم می‌گوید: «بعد فوت برادر جانبازم، مادرم که ۲ پسرش را از دست داده بود، وابستگی‌اش به پسر کوچک من بیش از پیش شده بود تا اینکه چند سال قبل پسر جوان من هم سکته قلبی کرد و به رحمت خدا رفت. بعد آن بی‌تابی‌اش بیشتر شد. با اینکه این مصیبت برای خود من خیلی سخت است، اما برای دلداری مادرم می‌گویم ما باید دلمان را بگذاریم جای دل حضرت‌زینب (س) که در یک روز داغ چند عزیز دید. دنیا محل گذر است، ان‌شاءا... عاقبت کارمان ختم به‌خیر باشد.»

وداع با چند تکه استخوان
 عصمت ضیایی، مادر شهید محمدرضا فارسی، آخرین نفری است که به سراغش می‌رویم. همسایه دیواربه‌دیوار شهید سادات است. عصمت‌خانم این روز‌ها حال خوشی ندارد و راه‌رفتن برایش سخت است. خیلی از خاطرات سال‌های دور از ذهن رفته و حرف چندانی برای گفتن ندارد.
 
با این حال وقتی از پسر شهیدش می‌پرسم، لرزش دستانش بیشتر می‌شود و نم اشکی گوشه چشمانش را خیس می‌کند: «فرزند دوم و پسر بزرگم بود. دبیرستان به مدرسه کاشانی در محله دریا می‌رفت، سال سوم بود که تصمیم گرفت از طریق بسیج مدرسه به جبهه برود. آن سال‌ها خیلی‌ها هم‌سن‌وسال محمدرضا به جبهه می‌رفتند. پدرش، کارگر و مرد زحمت‌کشی بود. مخالفتی نداشتیم. پای دفاع از اسلام و قرآن و ناموس این مملکت در میان بود. تک‌تک آن‌هایی که به جبهه می‌رفتند، هر کدام عزیز و جگرگوشه یکی بودند، فرقی نمی‌کرد مربوط به کدام خانواده باشند. ۴۵ روز آموزشی را در تربت گذراند و بعد چند روز هم عازم کردستان شد.»

از ویژگی‌های بارز اخلاقی شهید که می‌پرسم، با حسرت و نگاه مهربانانه‌ای به قاب عکس روی دیوار می‌گوید: «خیلی مهربان و دل‌سوز بود. از همان بچگی در کنار درس و مشق مدرسه، کار هم می‌کرد. از کار ابایی نداشت. همین‌که به لحاظ مالی به کسی متکی نباشد، به او عزت‌نفس می‌داد. در جلسات قرآن  مسجد هدایت محله علیمردانی هم شرکت می‌کرد و بیشتر با بچه‌های آن مسجد مراوده داشت.»

۳۳ سال از شهادت محمدرضا فارسی می‌گذرد و هنوز مادر از یادآوری روزی که خبر شهادت فرزندش به او داده شد، منقلب و چشمانش بارانی می‌شود. امکان گفتگو با این مادر به‌سختی فراهم شده بود و قول داده بودیم چیزی نپرسیم که ناراحت شود.
 
عصمت ضیایی، مادر شهید محمدرضا فارسی

رضا، پسر کوچک خانواده، می‌گوید: «کربلای ۲ عملیاتی بود که برادرم در آن شهید شد، عملیات سختی که نه‌تن‌ها برادر من که تقریبا تمام گردان او به شهادت می‌رسند. فرماندهی این عملیات با سردار شهید کاوه بود که ایشان هم در همان عملیات به شهادت می‌رسند. فقط یک نامه از او به دست خانواده رسیده بود و بعد آن نامه‌هایی که به همان نشانی برایش فرستاده می‌شد، برگشت می‌خورد.»

مادر دنباله صحبت‌های پسرش را می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «می‌دانستیم کردستان شلوغ است، اخبار عملیات‌ها را از تلویزیون  می‌شنیدیم. ۵ ماه بی‌خبر بودیم و نمی‌دانستیم محمدرضایمان زنده است، شهید شده یا به اسارت درآمده است. در آن چندماه چه به ما و دیگر خانواده‌های رزمندگان این عملیات گذشت، فقط خدا داند و بس. چه انتظار کشنده‌ای بود آن روزها. هربار که صدای زنگ در خانه به صدا در می‌آمد، می‌گفتم محمدرضایم آمد. با صدای زنگ تلفن قلبم به تپش می‌افتاد که شاید او پشت تلفن باشد، اما سرانجام یک روز زنگ تلفن به صدا درآمد، یک نفر پشت خط بود که از محمدرضا برایمان خبر آورده بود، خبری که به انتظارمان پایان داد. قرار دیدار ما با عزیز سفرکرده‌مان معراج شهدا بود، وداع با چند پاره استخوان و یک پلاک.»

مادر شهید درحالی‌که آهی از ته دل می‌کشد، می‌گوید: «راضی‌ام به رضای خدا. دنیا محل گذر است. محمدرضایم در راه خدا رفت و خوب راهی انتخاب کرد. ان‌شاءا... عاقبت‌به‌خیری نصیب و قسمت همه ما باشد.»

از آخرین خانه شهدای کوچه ۷‌شهید که بیرون می‌آیم، زمین خیس از نم باران است. پیرمردی که در لحظه ورود نشانی محله را از او پرسیده بودیم را دوباره می‌بینیم. می‌گوید: «این کوچه زمانی کوچه ۷ شهید بود که الان از آن‌ها همین چند خانواده مانده‌اند. زمانی بچه‌هایشان افتخار محله بودند و امروز مادرانشان برکت محله هستند.»
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.