صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

ما، در کلاس تاریخ چشممان روشن شد!

  • کد خبر: ۱۹۷۹۹۶
  • ۱۲ آذر ۱۴۰۲ - ۱۰:۵۵
مردی با کت و شلوار سرمه‌ای نزدیک مدیر نشسته بود. عینک آفتابی بزرگی روی صورتش بود. مدیر من را که دید گفت آقای بابایی معلم تاریخ شماست.

هفته اول مهر در اولین زنگ تاریخ ده دقیقه‌ای از زمان کلاس گذشته بود، اما خبری از معلم نبود. یک دانش آموز سال پایینی که در حیاط ورزش داشتند آمد و گفت: مدیر می‌گوید نماینده کلاس بیاید دفتر. من نماینده کلاس بودم.

وقتی همان اول سال من را دفتر خواستند همهمه کلاس به سکوت تبدیل شد. هر کدام از دوستانم تصوری داشتند. زهرا گفت: فرامرزی نکند فهمیده اند ازدواج کرده ای؟ حتما بیرونت می‌کنند. انگار یک پارچ آب یخ ریختند روی سرم. دیگری گفت: نه بابا از کجا می‌خواستند بفهمند؟ شناسنامه ات را قبلش آوردی و ثبت نام کردی از بچه‌ها هم فقط من و مهناز با خبریم که به کسی نگفته ایم. برو خبر دیگری است. تا از پله‌ها رفتم پایین صدبار مردم و زنده شدم. پاهایم می‌لرزید. توی دلم خدا خدا می‌کردم خبر دیگری باشد.

با ترس توی دفتر سرک کشیدم. فقط مدیر مدرسه مثل همیشه سرش توی کاغذ‌های روی میزش بود. مردی با کت و شلوار سرمه‌ای نزدیک مدیر نشسته بود. عینک آفتابی بزرگی روی صورتش بود. مدیر من را که دید گفت آقای بابایی معلم تاریخ شماست. هر هفته زنگ تاریخ بیا و کمک کن بیایند سر کلاس. دو طبقه بالا آمدن از پله‌ها برایشان سخت است. نفس راحتی کشیدم و به طرفش رفتم. نمی‌دانستم چطور کمکش کنم. خجالت می‌کشیدم.

آقای بابایی سن و سالش به پنجاه می‌خورد. هفته‌ای دوبار با او کلاس داشتیم. معلم وقتی مکثم را دید حدس زد ماجرا از چه قرار است. گفت: دخترم گوشه کتم را بگیری متوجه می‌شوم از کدام طرف بیایم. هر جا پله بود هم بگو.

بابایی عصای توی دستش که روی موزاییک‌های مدرسه می‌چرخید صدای خرخرش تا چند قدم آن طرف‌تر به گوش می‌رسید. معمولا وقتی کلاس‌ها شروع می‌شد به مدرسه می‌آمد تا برای ورود به مدرسه با تعداد زیادی دانش آموز روبه رو نشود.

وقتی همراه معلم نابینا وارد کلاس شدم صدا از هیچ کدام از بچه‌های پرانرژی کلاس در نمی‌آمد. مانده بودیم چطور با او ارتباط برقرار کنیم. تا آن روز معلمی نداشتیم که چنین شرایطی داشته باشد.

خودش بلند سلام کرد. بچه‌ها به خودشان آمدند. یکی برپا داد و همه برایش ایستادند. بابایی خودش کلاس را به دست گرفت. در طول سال از روی صدا هر کداممان را به فامیل صدا می‌زد. او ۱۰ دقیقه دیرتر می‌آمد و ۱۰ دقیقه دیرتر می‌رفت. وقتی می‌خواست زمان را بفهمد ساعت مچی را به گوشش می‌چسباند.

چشم‌های بابایی خاموش بود، اما دل روشنی داشت. او از حالت صدای بچه‌ها می‌فهمید دانش آموزی مریض است یا گریه کرده یا اضطراب دارد. گاهی دختر‌ها شیطنت می‌کردند و می‌گفتند سر جلسه امتحانش راحتیم کتاب باز می‌کنیم یا از روی دست هم نگاه می‌کنیم، اما آقای بابایی آن قدر با منشش ما را شرمنده می‌کرد که سر هر امتحان بچه‌ها خودشان حرمت استاد را رعایت و فکر تقلب را از سرشان بیرون می‌کردند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.