یازده ساله است. یک دست روپوش خاکستری با کفشهای کتانی سفید پوشیده، راسته خیابان سعد آباد را گرفته دارد میرود مدرسه. دانش آموز کلاس پنجم دبستان دیانت است. حسابی خودش را آماده کرده تا انشای آماده توی کوله پشتی اش را برای معلمش بخواند. «دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟». عبدالعلی تصمیم خودش را گرفته است. هرچند بارها تا قبل رسیدن به در مدرسه نظرش عوض میشود و دلش هوای معلمی میکند، اما باز هم مصمم میشود و با خودش تکرار میکند: «یک پزشک خوب حتما میتواند یک معلم خوب هم برای دانشجویانش باشد.» زنگ انشا میرسد و عبدالعلی توی دلش دعادعا میکند معلم بگوید: خوارزمی.
آن روز نوبت به انشای عبدالعلی خوارزمی نرسید. اما این، چیزی از پشتکار او برای رسیدن به رؤیای کودکی اش کم نکرد. بعد هم که رفت دبیرستان ابومسلم و رشته علوم طبیعی را پی گرفت، بارها خود را در روپوش سفید پزشکی تصور میکرد آن قدر که میایستاد مقابل آینه قدی خانه. موهایش را مرتب میکرد.
بزرگترین دفترش را توی دستش میگرفت و همین طور که شرح حال بیمار را یادداشت میکرد، حواسش بود از نوبت بیماران مطب جا نماند. عبدالعلی ذرهای تردید نداشت که اگر هزار بار دیگر هم متولد شود، باز هم شیفته عالم پزشکی خواهد بود. بعد هم شرح حال خیالی بیمارش را کنار میگذاشت و برای چندمین بار خود را در آینه معرفی میکرد، خوارزمی هستم. دکتر خوارزمی!
سال ۱۳۵۸ است. جوانی عبدالعلی سی وسه ساله، دارد به تدریس در دانشگاه علوم پزشکی مشهد میگذرد. همان جایی که روزگاری روی صندلی کلاس هایش دانشجو بود و داشت رؤیای دوردست پزشکی را لحظه به لحظه زندگی میکرد. مدتی را هم بعد از دوره عمومی، رفته بود آمریکا. روزهایی که با همسرش به خاطره انگیزترین ایام زندگی اش تبدیل شد.
فاطمه در دانشگاه واشنگتن روان شناسی میخواند و عبدالعلی داشت در رشته فوق تخصصی خون و انکولوژی کودکان در دانشگاه بوفالو آمریکا تحصیل میکرد که هم زمان با پیروزی انقلاب اسلامی هردو برگشتند ایران. دکتر خوارزمی از راه نرسیده رفت بیمارستان قائم (عج) تا در گروه کودکان خدمت کند.
شاگرد اول خوش استایل دهه ۵۰، استاد تمام با تجربهای با موهای جوگندمی و سبیلهایی پرپشت بود که وقتی میرسید بالای سر کودکان، فقط دوتا بال کم داشت تا فرشته شدن. حالا نه فقط مداوای کودکان که تجهیز شرایط بستری و درمان آنها هم، صفحه تازهای از انشاهای بزرگ سالی اش بود. رؤیای بیمارستانی تخصصی و مجهز با جدیدترین شیوههای پزشکی برای درمان کودکانی که بعد از امام رضا (ع)، چشم امیدشان به ناجیان سفیدپوشی بود که در راهروهای درمانگاه و بخشهای تخصصی کودکان، خدمت میکردند.
از وقتی وارد دانشکده علوم پزشــــــکی شده بود، با خانواده علـــیـــزاده راد نشـــست و بـــرخـــاست داشـــت. بـــه چشـــم دیده بود بعد مادر خدابیامرزشان چطور خـــواهـــرهـــا و برادرها خـــانــــــدان علیزاده در قالب یک مؤسسه خیریه به نام «سرور» نامش را زنده نگه داشته بودند.
خودش از همان ب بسم ا... که بنا شد زمین بایر بولوار کاوه را به یک بیمارستان تخصصی تبدیل کنند، آستین بالا زد و شد یک حلقه اجرایی اثرگذار. زحمت هماهنگی ها، نشست ها، جلسات، آمد و شدها، همه را به جان خرید تا ایده بیمارستان به بار بنشیند. هیچ کس به اندازه او که از نزدیک با روند درمان و بستری کودکان روبه رو بود و از کاستیها و نیازمندیها خبرداشت، نمیدانست تا چه اندازه، تأسیس چنین مجموعهای به بهبود وضعیت بیماران و خانواده هایشان کمک میکرد.
دل توی دلش نبود که با هر کلنگ، دارد گامی دیگر به تحقق رؤیایش نزدیک میشود. آن قدر برای افتتاح بیمارستان اکبر شوق داشت که حتی در انتخاب رنگ دیوارها، طرح اتاق ها، شکل پردهها و اسباب بازیها هم مشارکت میکرد. سال ۱۳۹۶ بود که بیمارستان با مشارکت دانشگاه علوم پزشکی و بنیاد خیریه سرور و دوندگیهای خستگی ناپذیر دکتر خوارزمی به بهره برداری رسید.
روز افتتاحیه بیمارستان، دکتر سراپا شعف بود. عین روزی که قرار بود انشایش را بخواند. انشایی در ستایش پزشکی. طبقات بیمارستان را بالا میرفت. بخشهای مختلف را سرک میکشید. اورژانس، عفونی، گوارش، جراحی، ریه، اعصاب، غدد و کلینیکهای تخصصی مثل رادیولوژی و سونوگرافی و آزمایشگاه که از در و دیوارش تصویر ماه و ماهی و رنگین کمان چشم کودکان را به خود مشغول میکرد. حالا وقت تجهیز بیمارستان دکتر شیخ بود. با همین تیم دل سوز که تمام قوتشان را برای کودکان شهر وقف کرده بودند.
تیرماه ۱۳۹۹ است. کرونا، تیتر یک اخبار شده. فاطمه نشسته روبه روی تلویزیون و با چشمهای نگران به زیرنویس شبکه خبر نگاه میکند: فوت ۲۲۹ بیمار در شبانه روز گذشته. تمام شهرهای کشور در وضعیت قرمز به سر میبرند. راههای ارتباطی بسته شده. بوستان ها، مراکز تفریحی، مجموعههای رفاهی و مدارس به تعطیلی کشیده شده. حتی خیلی از پزشکها مطب هایشان را تعطیل کرده اند نشسته اند خانه.
دکتر حالا دیگر بازنشسته شده. لزومی ندارد برود بیمارستان. زنگ میزنند میگویند: میتوانی در منزل شرح حال بگیری. دلش آرام نمیگیرد. میگوید: پنجاه سال عاشقانه رفتم بالای سر بچه ها، دست کشیدم به پیشانی شان، رخ به رخ، دلِ خانواده هایشان را گرم کرده ام، حالا توی اوج روزهای بحرانی که سر، تن را نمیشناسد، بنشینم خانه؟ تمام عمرم به درمان بچهها گذشته، این هم بخشی از رسالت من است.
بعد ماسک چند لایه اش را میزند و از خانه راهی بیمارستان میشود. عین رزمندهای که برای آخرین بار از خانواده خداحافظی میکند برود سمت خط مقدم. میزند به دل آتش. خودش بهتر از هر کسی میداند کرونا تا چه اندازه بی رحم است. میرود و بعد با جسمی خاموش از نبرد تن به تن با کووید برمی گردد به آغوش خانواده. قرار میشود در جوار علی بن موسی الرضا (ع) دفن شود. در آغوش همان آقایی که روز میلادش به دنیا آمد. مراسم خاک سپاری اش مثل تمام آدمهایی که با کرونا پرکشیدند، به غریبانهترین شکل ممکن برگزار میشود.
همسرش میماند با چهار فرزند که هیچ کدام باور نمیکنند آن مرد خوش مشربِ مهربانِ آرام، حالا زیر خروارها خاک خفته. راهروهای بیمارستان اکبر و بیمارستان شیخ صدای قدم هایش را مرور میکند و بعد از آن، هیچ کس نمیداند آخرین خط انشای عبدالعلی چه بود که پایان زندگی اش چنین غریبانه، اما پرافتخار به نقطه آخر رسید.