شنبه- من و چند مسافر دیگر
به ترتیب و با فاصله زیر پل ایستادهایم و هرکدام یک مسیر را برای خودروهای عبوری فریاد میزنیم. یک خودرو جلو هر یک از ما ترمز میزند و با تکان دادن سر به سمت بالا به سراغ نفر بعد میرود و باز نیش ترمز و تکان دادن سر و... . من که آخرین نفر هستم، به نزدیکترین مسافر که مردی میانسال است اشاره میکنم که این کجا میخواهد برود؟! و او از دور جواب میدهد: فقط دربست! با خودم فکر میکنم که لابد حق دارد؛ وقتی همه از وکیل و رئیس تا وزیر و مدیر فقط دربست میروند، او چرا چنین نکند؟
یکشنبه- حالت پیرمرد از دور توجهم را جلب میکند. در حال عبور از چهارراه بستنیچوبی شکلاتی میخورد. 2 کودک -احتمالا نوههایش- همراهش هستند. یکی دختری حدود دهساله و دیگری هم پسری
چهار، پنجساله. ناخودآگاه چشمم در پی دستهای بچههاست؛ لابد آنها بستنیچوبی شکلاتی دوست داشتهاند که پدربزرگ هم همراهیشان کرده است! در کمال تعجب میبینم که بچهها بستنی ندارند! به نظر میرسد که بچهها پدربزرگشان را آوردهاند تا بگردانند و حالا برایش بستنی خریدهاند!
دوشنبه- در ازدحام مسافران مترو پسرک ریزنقش عطرفروش، با لبخندی شیرین باب گفتوگو را باز میکند؛ حاجآقا شما عطر نمیخواهید؟ میخواهم، و نوجوان دهه هشتادی که فکر میکردم هیچوقت نشود با او حرف زد، از مدرسهای میگوید که رها کرده است: زیاد حرف میزدم، بیرونم کردند. بعد میخندد و ادامه میدهد: گفتند برو مترو حرف بزن! حجب و حیای مشهودی دارد. تا بپرسد شیرین میخواهی یا تلخ، گرم بدهم یا خنک؟ و تا اسکناس را بگیرد و عطر را تحویل بدهد، چند مشتری دیگر پیدا شدند و
با دو، سه جوانی که روی صندلیهای اطراف نشستهاند، کلی گفتیم و خندیدیم. پسرک رفته است اما هنوز بوی مطبوع گفتوگوی عصر تابستان در مشام خاطرم باقی است.
سهشنبه- خودرو نیروی انتظامی دور میدانی که کنارش منتظر تاکسی ایستادهام، دور میزند و جلو من توقف میکند. فرمانده نیروی انتظامی پیاده میشود و با احترام و ادب میگوید: من فرمانده انتظامی این منطقه هستم، اگر امری هست بفرمایید. خیلی تشکر میکنم و خواهش میکنم که راحت باشد و به کارش برسد. به یاد روزی افتادهام که من را به دستور سعید مرتضوی با خودرویی شبیه این به زندان اوین منتقل میکردند. با خود این حدیث حکیمانه را زمزمه میکنم که «الدهر یومان؛ یوم لک و یوم علیک»؛ روزگار دو روز است و
دو پرده دارد، یکی به سود تو و یکی هم به زیان تو. نه به این اقبال و رونق ظاهری مغرور باش و نه از آن سختی و ناکامی برآشفته شو؛ دنیا دو روز است!
چهارشنبه- بر ترک موتورسیکلت یکی از دوستان نشستهام و از ترس تکرار حادثهای که چندماه پیش با موتورسیکلت برایم پیش آمد، با وسواس و احتیاط عبا و قبا را جمع کردهام و حواسم به مراقبت از لباس بلندی است که احتمال دارد بین زنجیرموتور یا پرههای چرخ گیر کند. وقتی در ترافیک به یک موتورسیکلت دقیقا مشابه میرسیم که رانندهاش یک جوان امروزی با لباس اسپورت و عینک آفتابی را پشت سرش سوار کرده، رفیقم به آن موتورسوار اشارهای میکند و از او میپرسد: «میای ترکهامون عوض؟» همه به پهنای صورت میخندیم!
پنجشنبه- با دوستی در پیادهرو قدم میزنیم که فقیر ژولیدهای جلو راهمان را میگیرد و تقاضای پول میکند. دست بر سینه میگذارم و با اشاره سر عذرخواهی میکنم اما ولکن نیست و همچنان دنبالمان میآید! میگویم که متأسفم اما فقیر سمج راضی نمیشود.
دوستم که از مزاحمت او ناراحت شده است، میخواهد او را با تندی و عصبانیت براند، اما من از او تقاضا میکنم که تحمل کند و بعد رو به فقیر میکنم و میگویم: بیا مرد و مردانه هرچه داریم، با هم نصف کنیم! مرد فقیر که تعجب کرده است، با حیرت و سکوت به من خیره میشود و معلوم است که هنوز متوجه منظورم نشده است! ادامه میدهم: این آقا داور! من همینجا هرچه داخل جیبم هست، بیرون میریزم و تو هم هرچه توی جیبت داری بیرون بریز؛ همه را روی هم میگذاریم و نصف میکنیم! قبول؟ فقیر که انتظار این پیشنهاد را نداشته، بدون هیچ جوابی راهش را میگیرد و میرود! دوستم درحالیکه میخندد، میپرسد: چطور این را از او خواستی؟ واقعا جدی گفتی؟ پاسخ میدهم: بله، من راست میگفتم و جدی بودم؛ چون یقین داشتم که بسیار بسیار بیشتر از من پول توی جیبش هست و من که فقط به اندازه کرایه تاکسی پول همراهم هست، قطعا چیزی را از دست نمیدادم!