صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

معلم کتانی‌‌پوش و آموزگار نمدکار

  • کد خبر: ۲۵۶۷۴
  • ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۸
با اینکه تقویم نیمه اردیبهشت‌ماه را نشان می‌دهد، اما بوی پاییز و مهر می‌پیچد وسط کلمه‌ها و حرف‌هایی که بین ما و آموزگاران ردوبدل می‌شود.
 معصومه فرمانی‌کیا/شهرآرانیوز - غیرممکن است اردیبهشت‌ماه باشد و کسی این مناسبت به یادش نیاید؛ هفته‌ای به نام معلم برای انسان‌هایی که ویژگی‌هایشان و شغل نابی که دارند، به ماندگاری‌شان کمک می‌کند. آن‌هایی که با بچه‌ها دنیای شاد و نابی دارند و کمتر غصه‌ای می‌تواند روی این شادی زلال خدشه بیندازد. آن‌هایی که معتقدند زندگی در هر حال و روالی که باشد، مخاطب می‌خواهد و مخاطب‌های آن‌ها دانش‌آموزانی هستند که هرروز پشت نیمکت‌های کلاس انتظارشان را می‌کشند.
انتخاب و گزینش برای گفت‌وگو از بین این همه آموزگار که بیشترشان زندگی تأثیرگذاری دارند، هم برای ما سخت بود و هم برای مسئول آموزش‌وپرورش ناحیه ۵، در آخر قرعه به نام ۲ نفر افتاد؛ سعید اسفندیاری، معلم فیزیک و آزمایشگاه پژوهش‌سرای ابوریحان، و مهدی علیزاده، مدرس کامپیوتر در آموزشگاه شهید نواب، که در حوزه نمدبافی هم فعال است و متخصص.

مصمم در راه موفقیت
سعید اسفندیاری را چندوقت قبل هم در مسابقه نجات تخم‌مرغ دیده بودم. شاد و خنده‌روست و به‌شدت پرانرژی. دوست دارد دنیای بچه‌ها همیشه شاد باشد و برای رسیدن به این هدف مدام در تلاش است. قرارمان برای گفت‌وگو در پژوهش‌سرای ابوریحان هماهنگ می‌شود. می‌دانم هفته کاری شلوغی دارد و کمتر فرصتی برای حرف زدن، اما کرونا و کلاس‌های آنلاین مجال این را می‌دهد که وقتی را در اختیار ما بگذارد. قبل از هر شروعی بدانید اسفندیاری متولد ۶۸ و ۳۱ ساله است.
پیشش که نشسته‌ای حس می‌کنی وسط یک نردبان ایستاده درباره شرایط پله‌های بالاتر صحبت می‌کند و از پایینی‌ها و سختی‌ها و رد کردنشان می‌گوید. تصویری که از قبل و بعد از آن دارد این‌قدر واضح است که شک نمی‌کنی جای خوبی ایستاده است. جایی که دیدش به قبل و بعد خوب است؛ نه از پله‌های اول خیلی دور شده است و نه با پله آخری فاصله زیادی دارد. نردبان را سال‌ها پیش گذاشته، از همان زمان نوجوانی که رؤیاهایش مثل خیلی‌ها عجین شده است با موفقیت و پیشرفت و برای آن مصمم قدم برداشته و امروز مصمم‌تر در میدان ایستاده است. خیلی طول کشید تا بتواند تعادلش را در پله اول حفظ کند، اما هنوز مسیر طولانی پیش رو دارد. تا نگاهش به پله‌های بعدتر افتاد، چشم‌هایش از شوق درخشید و راه افتاد به طی کردن یکی‌یکی‌شان.

محکم قدم برداریم
بعد از پیروزی در کنکور کارشناسی‌ارشد با نتیجه شیرین کسب رتبه ششم، فهمیده بود باید نردبان را کجا تکیه دهد تا مطمئن‌تر بالا رود. حالا از آن پله اولی کمی فاصله گرفته است و برای این موفقیت‌ها قند در دلش آب می‌شود، اما پله آخر خیلی نزدیک نیست و برایش کلی برنامه دارد. اگر بخواهد برای بچه‌ها و دانش‌آموزانش از همه کار‌هایی که برای رسیدن به امروز کرده است تعریف کند، فیلم بلندی می‌شود که خارج از حوصله همه است؛ اما یک چیز را همیشه به بچه‌ها می‌گوید: برای رسیدن به فردایی روشن باید محکم قدم بردارند و از سختی‌ها نترسند.
به‌شدت معتقد است آدم باید کاری را انجام دهد که دوست دارد: حس می‌کنم سراغ هرکار دیگری جز معلمی بروم، حال خوبی ندارم، به همین دلیل هم با بچه‌ها می‌روم دنبال کاری که حال خوبی ازش می‌گیرم.
البته در خانواده‌شان کسانی که شغلشان معلمی باشد، خیلی کم هستند. می‌گوید: پدرم رستوران دارد و من هم کم و بیش دستی در این کار دارم و شغل‌های ریزودرشت زیادی را هم تجربه کرده‌ام، از آجیل‌فروشی و صندوق‌داری تا پارکبانی و نگهبانی...، اما جریان آموزگاری و معلمی‌ام شاید به این جریان بی‌ربط نباشد. بعد از دوران دبیرستان و سال اولی که کنکور دادم، رتبه‌ام ۳۳ هزار شد. رتبه خیلی بالایی بود و تکانم داد. خلاصه اینکه من ماندم پشت کنکور، اما با پشتکار بیشتر درس می‌خواندم تا برای سال بعد آماده‌تر باشم. اینکه می‌گویم درس می‌خواندم، به معنای واقعی کلمه بود. سال دوم رتبه‌ام ۱۰۰۰ شد. ظرف یک سال جهش خیلی خوبی بود و می‌توانستم هر رشته‌ای را انتخاب کنم، اما ترجیح دادم بروم رشته فیزیک، آن هم در زنجان، قطب فیزیک کشور.
ذهنش یک ذهن مهندسی است. به همه‌چیز همین نگاه را دارد. این را از لابه‌لای حرف‌هایش می‌شود فهمید.

سفر آسمانی در دانشگاه
او ادامه می‌دهد: روز‌های دانشگاه روز‌های پرانرژی و پرکاری بود. همه‌جا و برای همه کار موافق بودم و بچه‌ها را همراهی می‌کردم و لذت می‌بردم. از اینکه فیزیک را انتخاب کردم، سر از پا نمی‌شناختم. هفته‌ای چندبار با گنبد آسمان‌نما سفر آسمانی داشتیم. می‌توانستیم صور فلکی را از نزدیک ببینیم، به دب اکبر و اصغر و ستاره سهیل چشمکی بزنیم و برگردیم. این فضای بی‌نظیر مثل یک سفر رؤیایی در اختیارمان قرار می‌گرفت. هفته‌ای ۳ بار آسمان را رصد می‌کردیم. مدام دنبال اجرای برنامه‌های مختلف بودم؛ با مسابقه نجات تخم‌مرغ و قبل از آن با اصول فیزیکی آن، یعنی سقوط آزاد و جاذبه گرانش آشنا شده بودیم. مسابقه سازه پل ماکارونی را اجرا می‌کردیم که سازه‌های آن ماکارونی و چسب است و خلاصه تا دلتان بخواهد در این کار‌ها پیش‌قدم بودم و همین موضوع باعث شده بود کار‌های پژوهشی فیزیک به دست من بیفتد.

اولین تجربه آموزگاری
همان دوره در کلاس‌ها استاد درس می‌داد و من تمرینات را حل می‌کردم و می‌توان گفت این نخستین شروع کار آموزشی‌ام بود که به خاطرش پول می‌گرفتم. نه اینکه فکر کنید مبلغ چشمگیری بود، اما همین‌که از این راه درآمد داشتم، خوش‌حالم می‌کرد. حق‌الزحمه هر کلاس ۲۰۰۰ تومان بود و درآمد ماهیانه‌ام ۳۰ هزار تومان می‌شد. این رقم در سال ۸۸ پولی نبود. حس کردم به این کار علاقه دارم و دنبال این بودم که کنار درس خواندن، آموزش هم بدهم. اولین دانش‌آموزی که داشتم، شاگرد قصاب بود و ۲ سال هندسه را افتاده بود. با اینکه رشته‌ام فیزیک بود، از عهده آن برمی‌آمدم. مجبور بودم در همان محیط کارش آموزش را شروع کنم؛ بین رفت‌وآمد مشتری‌ها و سروکله زدن با آن‌ها. تجربه بدی نبود، به‌ویژه اینکه او توانست بعد از ۲ سال آن درس را با نمره خوب بگذراند. این موفقیت برایم تبلیغ هم شد. او همه‌جا می‌گفت معلم خوب با هزینه کم سراغ دارم و شماره و نشانی من را می‌داد و به این شکل درحالی‌که هنوز فارغ‌التحصیل نشده بودم، کلی شاگرد داشتم. اشتیاق به آموزش و یاددادن باعث شد بعد از این جریان خودم به فکر بیفتم و کارت چاپ کنم. خلاصه اینکه تعداد شاگرد‌ها روزبه‌روز بیشتر می‌شد.

آموزگاری در خدمت
دوران خدمتم فرارسید. نمی‌دانم از کجا متوجه شده بودند که فیزیک خوانده‌ام و تجربه آموزگاری دارم. یادم هست سرهنگی داشتیم که می‌خواست به پسرش فیزیک و شیمی درس بدهم؛ هفته‌ای ۳ ساعت کار آموزشی. کار همین‌جا تمام نشد. انگار از نتیجه کار راضی بود که معرفی‌ام کرد به سرهنگ دیگری که منزلشان تا پادگان فاصله زیادی داشت. او هم از من خواست برای آموزش فرزندش به منزلشان بروم و در عوض هزینه سرویس رفت و برگشت و شام را عهده‌دار شد. حسنش این بود که من اصلا غذای پادگان را نمی‌خوردم و همچنین با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کردم و بقیه پول را پس‌انداز می‌کردم.

کسب رتبه ششم ارشد کشوری
بعد از سربازی آمده بودیم مشهد و غریب بودیم. من اهل مشهد نبودم و بعد ازدواج به این شهر آمدم و باید از یک جایی شروع می‌کردم. هم کارت چاپ کردم و هم به آموزشگاه‌های مختلف مراجعه کردم و فرم پر می‌کردم. اعتقاد داشتم برای رسیدن به موفقیت باید کار‌های کوچک را خوب به ثمر برسانم. در مدرسه غیرانتفاعی مشغول شدم. آن زمان اصلا مسئله قیمت در کار نبود. نیاز مالی داشتم و باید کار می‌کردم؛ هرکاری که از دستم ساخته بود. هیچ‌کس آن زمان نفهمید زنگ‌های آخر من سرویس بچه‌ها هستم. یک‌بار مدیر سؤال کرد چطور یک‌دفعه آخر وقت غیبت می‌زند و من هم اصلا به رو نیاوردم. تا سال ۹۳ به همین شکل کار کردم و بعد با تشویق‌های همسرم ترغیب شدم ادامه تحصیل بدهم. آن سال کلاس برنداشتم و برای ارشد خواندم و در رشته ژئوفیزیک رتبه ۶ کنکور را آوردم. دانشجوی دانشگاه فردوسی بودن حس خوبی داشت.

اولین رتبه در استان
سال بعد اولین آزمون استخدامی ماده ۲۸ آموزش‌وپرورش بود و با تسلطی که بر درس‌ها داشتم، رتبه اول را در خراسان‌رضوی از آن خود کردم و به این ترتیب استخدام شدم. سال ۹۵ حکمم برای سرخس خورد؛ هم این شهر و هم روستای بزنگان. تجربه خیلی شیرینی بود. بچه‌ها را خیلی دوست داشتم و همان اشتیاق انجام کار‌های جمعی با من بود. جالب اینکه شوق زندگی در روستا خیلی بیشتر از شهر بود. دانش‌آموزانی را می‌دیدم که برای رسیدن به چیز‌هایی که می‌خواستند، واقعا تلاش می‌کردند و پشتکار داشتند. به آن‌ها یاد دادم هر کار بزرگی مجموعه‌ای از کار‌های کوچک است. رفیق و دوستشان شده بودم و هنوز هم هستم. چندسالی که مشغول بودم، چند قبولی پزشکی داشتیم. نکته این بود که بچه‌ها از کنکور می‌ترسیدند و همه تلاش من این بود که این هراس ریخته شود. با بچه‌ها خیلی صمیمی شده بودیم. به همین دلیل جدایی از آن‌ها برایم سخت بود. البته رفت‌وآمد به سرخس هم برایم مشکل بود. مردد مانده بودم که چه‌کار کنم. سرانجام تصمیم نهایی را گرفتم. به دلیل اینکه همسرم هم در این شهر غریب بود، نمی‌توانستم ادامه بدهم و، چون با انتقالم موافقت نمی‌شد، درخواست انتقال اضطراری دادم و با دوندگی‌های زیاد و کمک آقای منیری که معلم عربی هستند، به آموزش‌وپرورش ناحیه ۵ منتقل شدم و به کار در پژوهش‌سرای ابوریحان و تیزهوشان شهید هاشمی‌نژاد مشغول شدم.

وجه تمایز بچه‌های پژوهش‌سرا
بچه‌های پژوهش‌سرا اگر هم امتیاز خاصی نداشته باشند، مشتاقانه کنجکاوند تا موضوعات را موشکافانه بررسی کنند و همین موضوع وجه تمایزشان با دیگر دانش‌آموزان است. اینکه از انجام دادن کار‌های آزمایشگاهی لذت می‌برند و این برایشان کفایت می‌کند. در این مدرسه هم فعالیت‌های گذشته را ادامه دادم؛ کلاس‌های آموزش مربع روبیک و پرتاب موشک کاغذی که استقبال زیادی هم از آن می‌شود و خوشبختانه مدیر پای کاری دارد. خانم موفقی دستم را برای فعالیت باز گذاشته است. البته هنوز با بچه‌های سرخس در ارتباطم. خاطرم هست زمانی که انتقالی گرفته بودم، بیشتر بچه‌های کلاس به خانواده‌هایشان گفته بودند می‌خواهیم برویم مشهد و در مجموعه‌ای که آقای اسفندیاری مشغول کار است ادامه تحصیل بدهیم. هم این موضوع و هم اینکه نمی‌توانستم کار را نیمه‌تمام بگذارم، باعث شد که هفته‌ای یک روز به آنجا سر بزنم، البته بدون دریافت هیچ هزینه‌ای و تنها برای دل خودم این‌کار را انجام می‌دادم.

معلم کتانی‌پوش
البته آقای اسفندیاری بیشتر به معلم تربیت‌بدنی شبیه است تا فیزیک. این را که می‌گویم، می‌خندد و یاد خاطره‌ای می‌افتد و می‌گوید: راست می‌گویید. معلم‌ها معمولا کت‌وشلوار می‌پوشند و من هم خیلی دوست دارم این تیپی بروم مدرسه، اما، چون بسکتبال بازی می‌کنم و شماره پایم ۵۱ است و کلا کفش اندازه پای من خیلی کم است، مدرسه که می‌روم، کتانی می‌پوشم. این کتانی پوشیدن بر نوع لباسم تأثیر می‌گذارد؛ اینکه با کفش کتانی باید شلوار جین بپوشم و به تبع آن پیراهن اسپرت، و نمی‌توانم تیپ رسمی داشته باشم. به همین دلیل زمانی که برای اولین‌بار می‌خواستم کار در سرخس را شروع کنم، وارد دفتر مدیر شدم و خودم را که معرفی کردم، مدیر نگاهی به سر تا پایم انداخت. منظورش را متوجه شدم و بعد از آن سعی کردم یک جفت کفش که مخصوص دامادی‌ام بود، بپوشم، اما از آنجا که برای تدریس فیزیک باید دائم سر پا می‌ایستادم، پاهایم به‌شدت درد گرفته بود و آن کفش‌ها را کنار گذاشتم و دوباره کتانی پوشیدم. این موضوع چندبار دیگر تکرار شد. یک سال به مدرسه دخترانه معرفی شده بودم و با همین تیپ وارد مدرسه شدم و خانم مدیر که من را دید با همان نگاه سرتاپایم را برانداز کرد و به‌نوعی متوجهم کرد که اینجا مدرسه دخترانه است و...، اما کمی که گذشت، آن‌ها هم با این موضوع کنار آمدند.

همه‌چیز از خواستن شروع می‌شود
مهدی علیزاده مدرس کامپیوتر هنرستان شهید نواب در بولوار نبوت است و قبل از آن در جماران تحصیل می‌کرده است. او معتقد است: همه‌چیز از خواستن آدم‌ها شروع می‌شود؛ از وقتی که رفته‌رفته دلمان می‌خواهد در راهی قدم بگذاریم که به موفقیت ختم می‌شود. برای همین از یک سنی و جایی به بعد چشم‌هایمان را باز می‌کنیم و همه‌جا را به امید اینکه دغدغه‌ای که باید به قلاب ذهنمان گیر کند و مسیر‌های فرعی زندگی را از اصلی جدا کند، برانداز می‌کنیم. دغدغه‌ها وقتی درست به قلاب ذهن گیر کنند و به موقع در زندگی‌مان آفتابی شوند، بعد از مدتی آدم را به این نتیجه می‌رسانند که این همان چیزی است که همیشه دوست داشتم.
علیزاده متولد ۵۲ است و با ۲۵ سال تجربه تدریس، کارگاه نمدبافی هم راه انداخته است. وقت‌های فراغت و بیکاری‌اش را پای آن می‌گذارد که پیشه و شغل پدرش هم هست و او را از همان کودکی به این کار علاقه‌مند کرده است. پشتکار بالایی دارد و آن را رمز موفقیت می‌داند؛ اینکه آدم‌ها برای هدف و اتفاقی که دوست دارند در زندگی‌شان رخ بدهد، باید تلاش کنند.

اولین روز معلمی
چرایی انتخاب رشته آموزگاری را در همان ابتدای صحبت روشن می‌کند و می‌گوید: خیلی اتفاقی وارد حوزه تعلیم و تربیت شدم، اما الان این کار جزوی از وجودم شده و با روح و جسمم تنیده است؛ انگار که از اول برای همین کار متولد شده‌ام؛ گرچه کنارش کار نمد هم هست و حظ هنر کنار عشق به آموزش، سختی‌های مسیر زندگی را کمتر به چشم می‌آورد و عبور کردن از آن‌ها سهل‌تر می‌شود.‌
می‌گوید: در دبیرستان رشته ریاضی می‌خواندم و در دانشکده فنی کامپیوتر نرم‌افزار را ادامه دادم و بورسیه آموزش‌وپرورش شدم و ناخودآگاه به این وادی وارد شدم.
اولین روز تدریسش را خوب به خاطر دارد: از مدت‌ها قبل مطالب آن روز را چندبار مرور کرده بودم. اینکه چطور شروع کنم و چه بگویم، اما نمی‌دانم چرا یک ربع اول کلاس همه‌چیز را گفته بودم و ماندم بقیه وقت را چه کنم و شروع کردم با بچه‌ها به حرف زدن و صحبت از خانواده‌هایشان. کم‌کم دستم آمد کلاس را چطور باید اداره کنم.

شیوه تدریس کل به جزء
روش تدریس متفاوتی دارد؛ از کل به جزء: شاید شیوه کلاس‌داری و آموزش من با دیگر معلم‌ها تا اندازه‌ای متفاوت باشد. ۱۸ سال است که با این شیوه عمل می‌کنم و حس می‌کنم موفق هم بوده‌ام.
اینکه در ۳ تا ۴ ماه اول سال با شگرد‌های خاص آموزشی کتاب را تمام می‌کنم و نکات کلی را یادآور می‌شوم و بعد از خود بچه‌ها می‌خواهم که به حالت کنفرانس درس را به همدیگر یاد بدهند.
علاوه بر این، کار‌ها را به‌صورت تیمی به آن‌ها واگذار می‌کنم و در این رابطه گروه‌های مختلفی داریم. تیم کدنویسی، برنامه‌نویسی و.... بچه‌ها باید به‌روز باشند و مطلع به بازار. این موضوع نیازمند تحقیق و پژوهش است و آن‌ها باید مدام در حال واکاوی و جست‌وجو باشند.

آرزو‌هایی که برای بچه‌ها دارم‌
می‌گوید: هرکس وقتی کاری را شروع می‌کند برای آن یک پایان خوش متصور است؛ یک هدف بزرگ تا به امید همان پایان خوش و همان هدف بزرگ خودش را شارژ کند و جلو برود و در عین حال از مسیر هم لذت ببرد و دست آخر وقتی به نتیجه کار نگاه می‌کند، خستگی راه توی تنش جا خوش نکرده باشد. آرزو‌ها برای آدم حکم سوخت را دارند و چیزی که او را به ادامه راه دل‌خوش می‌کند.
زیاد به این موضوع فکر کرده‌ام که چه چیزی بیشتر از همه شادم می‌کند و در رؤیاهایم می‌چرخد. اینکه چه کار بهتری می‌توانستم برای بچه‌ها انجام بدهم و نداده‌ام. برای من به ثمر نشاندن کار‌های کوچک حال‌خوب‌کن است و شادم می‌کند؛ به ثمر نشاندن کار همین بچه‌ها. رابطه خوبی با هم داریم و شماره من دست همه آن‌هاست و هروقت کاری دارند، زنگ می‌زنند.

معلمی که نمدبافی می‌کند
گفتم که کار نمدبافی را شروع کرده‌ام. تولید نمد شاید یکی از ابتدایی‌ترین اشکال استفاده از پشم برای ساخت زیرانداز است. هنری که در حال از بین رفتن است و شغل پدری من که ۵ سالی است کنار او آن را شروع کرده‌ام. برای دیدن مراحل باید در کارگاه باشید و از نزدیک آن را ببینید.
در درمان‌های سنتی به استفاده از نمد خیلی سفارش شده و امروز هم مشتری‌های زیادی دارد و بازارش داغ است و ما همه‌جور کالا‌های نمدی تولید می‌کنیم؛ از کلاه و زیرانداز گرفته تا پاپوش برای خانم‌ها که صحبتش مفصل است.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.