صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

سرود سخت افزار

  • کد خبر: ۲۹۲۷۹۳
  • ۱۵ مهر ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۸
در جریان مطالعاتم در حوزه ادبیات الکترونیک، برای اولین بار فهمیدم ماشین‌های دیجیتال چطور کار می‌کنند. این اطلاعات تازه سرّ اینکه چرا فرایند ترجمه تااین حد برایم جذاب است را هم بر من آشکار کرد.

پاییز سال ۷۷، وقتی ۱۰ سال داشتم، به تهران مهاجرت کردیم. یک ماهی از آغاز سال تحصیلی گذشته بود؛ گروه‌های دوستی شکل گرفته بود و پذیرفته شدن در جمع هم سالان ــ مخصوصا که غریب هم بودم و لهجه ام داد می‌زد که متفاوتم ــ به هیچ وجه کار آسانی نبود. به هرحال، در مدرسه، با پیوستن به یکی از مطرودین کلاس، توانستم تاحدی بر مشکل تنهایی غلبه کنم.

در محله هم اوضاع بهتر از مدرسه نبود، اما یک روز همه چیز عوض شد، روزی که نرگس همسایه دیواربه دیوارمان شد. خانواده نرگس اهل یکی از روستا‌های تُرک زبان غرب کشور بودند و او برای اولین بار پایش را از روستا بیرون گذاشته بود. خیلی دیگر از هم محله ای‌ها هم تُرک بودند، اما ورود با تأخیر او به جمع محله او را هم مثل من با چالش پذیرفته شدن روبه رو کرده بود. با هم دوست شدیم. اما نرگس و خانواده اش یک تفاوت عُمده با بقیه اهل محل داشتند: آن‌ها فارسی نمی‌دانستند. کم وبیش فارسی را می‌فهمیدند، اما در صحبت کردن کمیتشان واقعا لنگ می‌زد! به هرحال، اشتراک ما در تنهایی بیش از آن بود که تفاوت زبانی مانع دوستی مان شود.

من و فاطمه، خواهرم، و نرگس با هم وقت می‌گذراندیم، بازی می‌کردیم، کل کوچه‌های محله را پیاده، دست دردست هم، گز می‌کردیم، بدون آنکه خیلی زبان هم را بفهمیم. بعد از یکی- دو ماه، وقتی چشم بچه‌های محل به دیدن ما و گوششان به صدا و لهجه ما عادت کرد، کم کم، به جمع آن‌ها راه پیداکردیم. همین که به جمع وارد شدیم، بچه‌های محل شروع کردند به ترجمه حرف‌های نرگس برای ما که تُرکی نمی‌دانستیم. ترجمه سحرانگیز بود. 

نرگس حرف می‌زد، هدی با دقت گوش می‌کرد و، بعد از اندکی مکث، شروع می‌کرد به ترجمه حرف‌های نرگس به فارسی برای ما و ــ برعکس ــ ترجمه حرف‌های ما برای او. خوشم آمده بود، مخصوصا از مکث‌های هدی، هرچند این روابط دیری نپایید و دیوار ترجمه بین ما فاصله انداخت و رابطه ما با نرگس را از صمیمیتی که بود خارج کرد. فرایند ترجمه همواره برایم شگفت آور باقی ماند. خوب یادم هست وقتی تلویزیون مصاحبه‌های برانکو ایوانکوویچ، سرمربی تیم ملی فوتبال، را پخش می‌کرد، بی توجه به آنچه ردوبدل می‌شد، حالت چهره چلنگر بود که توجهم را برمی انگیخت.

در جریان مطالعاتم در حوزه ادبیات الکترونیک، برای اولین بار فهمیدم ماشین‌های دیجیتال چطور کار می‌کنند. این اطلاعات تازه سرّ اینکه چرا فرایند ترجمه تااین حد برایم جذاب است را هم بر من آشکار کرد. حقیقت آن است که کار ماشین، ازمنظری، به کار مترجم شبیه است: انسان با ماشین به کمک زبان‌های برنامه نویسی ارتباط برقرار می‌کند؛ ماشینْ زبان مبدأ را ــ که درواقع مجموعه‌ای از کد‌های برنامه نویسی است ــ به عناصری متنی، دیداری، شنیداری و ... معنادار برای موجود انسانی ترجمه می‌کند و هم زمان آن را در صفحه نمایش لپ تاپ نمایش می‌دهد یا به حافظه می‌سپارد.

درواقع، مغز انسان و سی پی یوی کامپیوتر‌ها یکی از کارهایشان همین ترجمه کردن است. همین الان که دارم این کلمات را در صفحه ورد لپ تاپ عزیزم تایپ می‌کنم، این دوستِ خوب و بی اندازه تروفرز درواقع دارد فشار من بر هر کلید را بلافاصله ترجمه و بر صفحه نمایش می‌دهد.

بنابه تمثیلی که گفته شد، پشت هر اثر ادبی الکترونیک نیز یک مترجم و یک برنامه نویسنده نشسته است. برنامه نویسنده به زبان کد‌ها با رایانه، که مترجم است، حرف می‌زند و رایانه آن حرف‌ها را برای منِ زبانِ کدنفهم به عناصر دیداری -شنیداری‌ای که برایم قابل فهم باشد ترجمه می‌کند.

بنابراین، در ادبیات الکترونیک ما درواقع با دو متن روبه روییم: متن رازآلود پنهانی که برنامه نویسنده به کمک کد‌های برنامه نویسی به رایانه می‌دهد و با او ارتباط برقرار می‌کند و متنی که به زبان آدمیزاد بر صفحه نمایش ما جلوه گر می‌شود و برای ما قابل فهم است. صاحب نظران حوزه ادبیات الکترونیک به این متن پنهان “texton” و به متن رویین “scripton” می‌گویند. من هم، ازآنجاکه عاشق ترجمه کردنم، اسمشان را به ترتیب «بُنلادمتن» و «لادمتن» نامیده ام. البته در این نام گذاری از فرالاوی الهام گرفته ام. آنجاکه سروده: «لاد را بر بنای محکم نه/ که نگهدار لاد بنلاد است».

ترجمه باعث شد فهم بی واسطه من و نرگس از هم نیازمند واسطه‌ای باشد؛ درواقع، وجود مترجم، که قبلا ضرورتش را احساس نمی‌کردیم، برای ادامه رابطه مان به یک ضرورت بدل شد. همین هم صمیمیت سابق را از دوستی مان گرفت.
در این روزگار اما، هرجا نگاه می‌کنی، پای ماشین‌ها وسط زندگی انسان است، و گویا بدون آن‌ها توان ارتباط برقرارکردن با هم را نداریم. حال اینکه صمیمیت توانسته به روح سخت ماشین‌ها نفوذ کند یا نه، صرفا معنایش عوض شده، سؤالی است که می‌توان به آن اندیشید.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.