دوستمان که رئیس مؤسسهای مهم است اخیرا فهمیده است که یکی از کارکنانش نماز نمیخواند. حالا به هم ریخته، تند شده و کار بالا گرفته است و گویا تصمیم دارد که با این همکار خود صحبتی مستقیم و صریح داشته باشد و اگر به نتیجه نرسید، او را اخراج کند!
حالا یکی از همکاران نزدیک او که از دوستان مشترک ماست و از رفاقت و رابطه صمیمی و قدیم ما اطلاع دارد با من تماس گرفته است که بیا و کمک کن مشکل حل بشود، زیرا اولا بعضی دیگر هم در مجموعه ما هستند که نماز نمیخوانند و اگر آقای رئیس بخواهد وارد این ماجرا بشود، ممکن است داستان بقیه هم به میان بیاید و ثانیا اصلا مگر با صحبت و توصیه رئیس کسی نمازخوان میشود و بر فرض هم که شد آیا مگر نماز ریاکارانه از ترس رئیس فایدهای دارد؟
از یک طرف سخن این دوست عاقل و فهمیده را کاملا قبول دارم و معتقدم رئیس آن مجموعه باید شیوههای دیگری برای جذب افراد به نماز پیدا کند و از طرف دیگر هم نمیدانم که اصلا حرف زدن من با این دوست خیلی حساس، معتقد، انقلابی و مؤمن آیا فایدهای خواهد داشت یا نه؟
راستش -بین خودمان بماند- حتى قدری هم نگرانم که با این تذکر من نسبت به خودم هم دچار مسئله شود و از این به بعد مرا هم بینماز حساب کند، زیرا قبلا که در برخی امور اجتماعی و فرهنگی دیگر صحبت کردهایم قدری درباره من موضع منفی گرفته و تصور کرده که ایمانم سست شده است!
ولی نکته جالبتر ماجرا آنجاست که او نمیداند و خبر ندارد که پسر جوان خودش نماز نمیخواند و خدا میداند که اگر بفهمد چه خواهد کرد و چه بر سر او خواهد آورد.
پسرش که به مناسبت رابطه خانوادگی و آشنایی قدیم از کودکی با من انس داشته است و خوشبختانه به من اعتماد زیادی دارد مدتهاست که به شکل خصوصی با من درددل میکند و از شبهههای فکری و پرسشهای اعتقادیاش حرف میزند و هر بار هم تأکید میکند که «میشه لطفا بابام نفهمه که با شما حرف زدم؟»
آری، پسر جوان این آقای مؤمن و انقلابی اهل نماز و روزه نیست و نمیدانم رفاقت و گفتوگوی خصوصی ما هم چقدر نتیجه خواهد داشت و او را متقاعد خواهد ساخت یا نه.
ولی به هر حال اکنون نه میتوانم از وضع پسر خودش به او بگویم، چون مطمئنم بلایی سرش خواهد آورد و نه میتوانم قانعش کنم که شیوههای تند بینتیجه است، زیرا من را یک آخوند لیبرال و مسئلهدار میداند و درباره برخی دیدگاههای من موضع منفی دارد و انتقادهایم از سالها تجربه غلط و بیحاصل ترویج نماز و حجاب و... را به حساب سست بودن عقیده خودم میگذارد، تا جایی که پسر او میترسد که پدر از گفتگوهای من با او خبردار شود، زیرا پدر تصور میکند ممکن است دیدگاههای ناصواب من پسرش را از راه صلاح و خیر بیرون ببرد!
در جلسات رسمی این دوست مؤمن و پدر بزرگوار از ضرورت تلاش برای ترویج دین سخن میگوید و بر شیوههای رایج اصرار دارد و لابد خود را هم موفق میداند و خانواده خود را نمونه و الگویی شاخص میبیند و در همان جلسات انتقادهای امثال من را به حساب سستایمانی و بیاعتقادی میگذارد و من هم ناچارم سرم را پایین بیندازم و سکوت کنم، چون هیچوقت نمیتوانم رازی که میان من و فرزند جوان اوست بر زبان آورم و از او بخواهم قدری آرام بگیرد و تجربهاش را با خانواده خودش مرور کند.