صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

صبوری بر درد عشق و فراق

روایت زندگی زنی که پسرش در جنگ و همسرش در مکه شهید شدند

  • کد خبر: ۳۷۹۸۷
  • ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۱۴
تیرماه ۳۳ قبل بود که خبر شهادت پسر نوجوانش را در منطقه عملیاتی مهران برایش آوردند. یک‌سال بعد هم در راهپیمایی برائت از مشرکین همسرش سید‌حسین در سرزمین وحی شهید می‌شود.
فاطمه سیرجانی | شهرآرانیوز؛ آن‌ها که زندگی‌شان به جریانات عجیب گره خورده است، روایت‌های چند پاره‌ای هستند که به کار کتاب نوشتن می‌آیند، درخشش برق خاطرات شیرین هم که نباشد آن‌ها را خیال‌انگیزتر از هر داستانی می‌کند و مخاطب را به دنیایی می‌کشاند که رنج عشق و فراق را با هم دارد. زنی که یاد دو عزیز بهتر از جانش را در روزگاری که بر او سخت و تلخ گذشته است، مرور می‌کند.

زن دستمال نمناکش را به آرامی روی قاب عکس چوبی می‌کشد. نه، کافی نیست باید برق بیفتد. قاب را از گوشه طاقچه بر می‌دارد. مقابل صورت گرفته،‌ها می‌کند و بعد دستمال سفید را روی شیشه می‌چرخاند و می‌چرخاند. عید بزرگ در راه است. شاید در این روز‌های تلخ و کشدار قرنطینه کسی به خانه‌اش سری نزند، اما خانه سادات است. خانه ۲ شهید. باید مهیای میهمان باشد.

ایام، ایام شادی است، اما برای بی‌بی فاطمه یادآور ۲ اندوه و مصیبت بزرگ است. تیرماه ۳۳ قبل بود که خبر شهادت نوجوانش را در منطقه عملیاتی مهران برایش آوردند. یک‌سال بعد هم در راهپیمایی برائت از مشرکین همسرش سید‌حسین در مکه شهید می‌شود. پدر و پسر می‌روند تا ۳۳ سال بی‌بی فاطمه در بزرگ‌ترین عید خاندان، حسرت به دل و چشم بر در بنشیند.

در یکی از روز‌های داغ مردادماه به بهانه تبریک عید غدیر میهمان خانه بی‌بی‌جان شدیم تا برایمان از شهیدانش بگوید.
 

زندگی‌مان این طور شروع شد

سید‌حسین پسردایی‌ام بود. به خواستگاری‌ام که آمد ۱۳ سال بیشتر نداشتم. آن روز‌ها مادرم مریض احوال بود. دایی‌که حالا دیگر پدر شوهرم می‌شد، نگذاشت بیشتر از یک‌ماه در عقد بمانم. اصرار مادر هم برای اینکه عروس جهیزیه می‌خواهد و آمادگی خانه‌داری، افاقه نکرد. دایی سیدعلی‌مراد می‌گفت: «فاطمه مثل اولاد خودم است، هر چه لازم باشد به او می‌دهیم.»

با یکی دو دست رختخواب و لوازم کار راه‌انداز به خانه بخت رفتم. دایی مراد و شوهرم حسین هر ۲ روحانی بودند. از زمین‌هایی که آیت‌ا... سبزواری به روحانیت داده بود، در کوچه مشک‌افشان سابق قطعه‌ای هم به پدرشوهرم داده بودند. زندگی ما در خیابان میثم‌تمار شروع شد. بعد ۳ سال خانه‌داری در ۱۷ سالگی خدا اولین فرزندم را به من عطا کرد.
 
سید‌محمود از همان بچگی بچه آرام، مؤدب و مهربان بود. خانه پدربزرگش دیوار به دیوار خانه ما بود. هر وقت چند ساعتی محمود پیدایش نبود، می‌دانستیم برای کمک به آنجا رفته است. یک روز که به دنبالش بودیم و کسی هم از او خبر نداشت سری به خانه پدربزرگش زدیم. وقتی به طبقه بالای خانه رفتیم، دیدم محمود نشسته و در حال دوختن ملحفه‌های شسته شده پتوهاست. ۸ ساله بود؛ اما اخلاق عجیبی داشت. معمولا در مورد کارهایش چیزی نمی‌گفت. یک روز وقتی از بیرون آمد تکه پارچه‌ای زیر بغل داشت. گفتم «اون چیه زیر بالت مادر؟!» چیزی نگفت. سریع رفت داخل اتاق. کنجکاو شده بودم چند ساعت بعد که رفتم توی اتاق آن پارچه را برداشتم دیدم مهر و کتاب دعایی از لای آن افتاد. بعد‌ها فهمیدم او بعضی وقت‌ها پای پیاده برای خواندن نماز و دعا به حرم می‌رود.

 

کودک انقلاب

در این منطقه با توجه به سکونت روحانیون، جریانات انقلابی پر رنگ‌تر از دیگر محدوده‌هاست. کلانتری چهارراه برق، درگیری مردم و مأموران شدید بود. آن زمان که مثل الان ساخت و ساز‌ها به این شکل نبود. از روی پشت‌بام ما تا خود حرم دیده می‌شد. من و بچه‌ها برای تماشا به روی پشت‌بام رفته بودیم. جمعیت زیادی محدوده چهارراه جمع بودند و به سمت‌کلانتری سنگ پرتاپ می‌کردند. بخشی از کلانتری آتش گرفته و دود آسمان را پر کرده بود. آن روز تعداد زیادی شهید و مجروح شدند. سیدمحمود در عالم کودکی این صحنه‌ها را می‌دید. در خانه هم حرف‌ها و صحبت بزرگ‌تر‌ها بی‌تأثیر در خط گرفتن باور‌های او نبود.

 

بی‌تاب درد فراق

حال و هوای روز‌های پر التهاب انقلاب و جنگ، فکر و ذهنش را چنان درگیر کرده بود که زیاد دل به درس نمی‌داد: «بچه درس‌خوانی بود؛ اما بیشتر دوست داشت در مسجد محله باشد. با آنکه سن و سالی نداشت شب‌ها با دوستانش به بولوار امت می‌رفتند برای گشت‌زنی. بعد هم که پایگاه بسیج مسجد ابوالفضلی (ع) پا گرفت، خانه دومش شد پایگاه و بیشتر وقتش با بچه مسجدی‌ها می‌گذشت. یک روز صبح دیدم به جای کیف مدرسه، چند تکه لباس داخل ساک دستی‌اش گذاشت و با عجله از در حیاط زد بیرون. هر چه گفتم محمود چه کار می‌کنی مادر! کجا می‌خواهی بروی؟! جوابی نداد و رفت. پشت سرش تا سر کوچه رفتم، اما او مثل برق از نظرم دور شد. مستأصل و ناراحت پیش پدرش رفتم و گفتم: «سید! محمود ساکش را بست و رفت. نمی‌دانم کجا؟! نه پولی در جیب داشت، نه رخت و لباس درستی برداشت!» پدرش با خون‌سردی گفت: «کجا را دارد برود؟! بلند شو برو پادگان نخریسی. اگر بخواهد به آموزشی هم برود از آنجا می‌برندشان. بعد هم کمی پول به من داد تا به او بدهم.» با اولین تاکسی خودم را به پادگان نخریسی رساندم. سراغش را که گرفتم، از بلندگو صدایش کردند. آمد. وقتی چشمش به من افتاد به تصور اینکه آمده‌ام برش گردانم، مردد ماند. ایستاد. از دور لباس و پول‌ها را نشانش دادم. کمی پا پیش گذاشت. گفتم: «بیا مادر! دست خالی که نمی‌شود بروی.» این را که شنید جلو آمد و محکم بغلم گرفت. آنجا بود که حس کردم این بچه چقدر شوق رفتن دارد. او رفت و ۴۰ روز بی‌خبرش بودیم. به منِ مادر خیلی سخت گذشت؛ طوری‌که در بستر بیماری افتادم و بچه‌ای که در راه داشتم سقط کردم. روزی که برگشت در بیمارستان بستری و افسرده از دست‌دادن طفلم بودم که با ظاهر شدن سید‌محمود و پدرش در آستانه در، جانی دوباره گرفتم.

 

پدری که پشت پسر بود

یک‌سالی از دوره آموزشی‌اش نگذشته بود که دوباره فیلش یاد هندوستان کرد. یک روز با برگه‌ای در دست آمد جلویم زانو زد و گفت: «مادر! اجازه رفتن می‌خوام.» راضی به رفتنش نبودم. گفتم راضی نیستم. تو هنوز بچه‌ای مادر! بمان و درست را بخوان به وقتش به اسلام و قرآن خدمت کن. گفت: «وقتش همین الان است که دشمن تا خاک ما پیشروی کرده است. باید برای دفاع از این خاک و ناموسمان هم که شده برویم.» بعد هم در حالی‌که نایلون لباس‌هایش را نشانم می‌داد، گفت که پدرم راضی است و زیر برگه‌ام را امضا کرده است. همسرم که در خانه بود و شاهد گفت‌وگوی ما رو به پسرمان گفت: «آقاجان! بلند شو لباست را بپوش ببینمت.» محمود لباس را پوشید و چند قدمی در اتاق راه رفت. پدرش در‌حالی‌که سرتا پای او را برانداز می‌کرد، گفت: «برو به سلامت بابا، من هم پشت سرت خواهم آمد.» محو تماشای سیدمحمود بودم که با صدای گریه همسرم به خود آمدم. با ناراحتی گفتم نه به رضایت‌دادنتان و نه به این گریه کردن؟! گفت: «غصه رفتنش نیست. یک لحظه صحنه کربلا در نظرم آمد و علی‌اکبر اباعبدا...!» بعد هم نشست به نصیحت من. نصیحتی که بیشتر شبیه وصیت بود. از واقعه کربلا گفت و صبوری دل حضرت زینب (س). از من خواست سعی کنم در مصائب و بلایا زینب‌وار صبوری کنم.
 
 

راز سر به مهر سید‌حسین

روزی که سیدمحمود عازم جبهه شد، پدرش هم در خط مقدم بود. سوم فروردین سال ۶۵. او به اهواز و از آنجا به منطقه عملیاتی مهران اعزام شده بود. پدرش ایلام غرب بود. بیشتر نامه می‌داد. فقط یک‌بار به منزل پدربزرگش تماس گرفت. اعزام‌های پدرش دو ماهه بود؛ اما آن ماه زودتر از موعد به خانه برگشت. حس کرده بودم سیدحسین مثل همیشه‌اش نیست. پچ‌چ‌ها و رفت‌وآمدش با برادرم و برادرانش زیاد شده است. حتی یک روز از پنجره اتاق خواب که رو به کوچه بود، صدایش را شنیدم که می‌گفت: «خدا کند اسیر نشده باشد.» شب بیست و دوم ماه محرم بود که در خانه برادرشوهرم افطاری دعوت داشتیم. وقتی وارد خانه شدم جو سنگین بود. یک جور‌هایی همه بغض کرده و ناراحت نشسته بودند. از مادرم پرسیدم چه خبر است. چرا همه ناراحت هستید؟! گفت: «چیزی نیست. فلانی و خانمش با هم دعوا کرده‌اند برای همین همه ناراحت هستیم.» به خانه که برگشتیم، دیدم جلوی در خانه پدرشوهرم شلوغ است. نزدیک‌تر که شدم، یکی از پسران دایی‌ام جلو آمد و د ر‌حالی‌که گریه می‌کرد، تسلیت گفت. تازه آنجا بود فهمیدم چه مصیبتی بر سر‌م آمده است. آن شب در خانه ما محشر کبرایی برپا بود. ظاهرا همسرم که در ایلام‌غرب بود با سیدمحمود نامه نگاری‌هایی داشته است. آخرین بار که نامه برایش می‌فرستد بعد چند روز نامه با خط قرمزی روی آن برگشت می‌خورد. خط قرمز، نشانه خوبی نبود. برای همین همسرم بلافاصله به مشهد برمی‌گردد تا به دنبال سرنوشت نامعلوم سیدمحمود برود. چند روز بعد آزادسازی شهر مهران و عقب‌نشینی عراقی ها، پیکر شهدایی که آن سمت مانده بود، به عقب انتقال داده می‌شود. پیکر پاک سیدمحمود هم به عقب برگردانده می‌شود.

 

وداع در معراج

فردای شبی که خبر شهادت پسرم را دادند، منزل ما غلغله آدم بود. نمی‌خواستند من را به معراج ببرند. التماسشان کردم تا راضی به همراهی‌شان شدم. همسرم دوباره از واقعه کربلا گفت و صبوری دل حضرت زینب (س)، قسمم داد گریه نکنم تا مبادا دشمن شاد شویم و من قول دادم. آن روز ۴۴ شهید آورده بودند. تابوت سیدمحمود وسط سالن بود. پدربزرگ، عموها و دایی‌اش زودتر رفته بودند. وقتی رسیدم محمود را دیدم که آرام در تابوت خوابیده است. با همان لباس خاکی بسیجی که آخرین بار در آغوش گرفته بودمش. تیر به پهلویش خورده بود؛ اما بخش اعظم پیکرش سوخته بود. چند شبانه روز آفتاب داغ بالای ۴۰-۵۰ درجه مهران، پوست تنش را خشک کرده بود. اما من یک قطره اشک هم نریختم. قول داده بودم. هر کس هم که می‌خواست گریه و زاری راه بیندازد، می‌گفتم: «آروم باشید؛ مبادا از گریه شما دل دشمنانمان شاد شود» محمودم آن روز در میان جمعیت عظیمی که آمده بودند، تشییع شد و در گلزار شهدای بهشت‌رضا آرام گرفت.

 

آخرین دیدار در سرزمین وحی

هر جا که یادی از گذشته است و چشمانش به اشک می‌نشیند، آرام با گوشه چادر، نم چشمانش را می‌گیرد و نیم‌نگاهی به قاب عکس روی طاقچه می‌اندازد که در قاب چوبی ۳ نفر جا خوش کرده است.

سیدعلی‌مراد، سید‌حسین و سیدمحمود، طوری از قاب نگاه می‌کنند که انگار همه چیز را می‌فهمند. بی‌بی‌جان در ادامه صحبت‌ها به سراغ همسرش می‌رود تا روایتگر آخرین روز بودنش با سیدحسین و شهادتش در سرزمین وحی باشد.
یک‌سال بعد شهادت پسرم سید‌محمود، مرداد سال ۶۶ به همراه همسرم عازم حج واجب شدیم. یک روز صبح بعد اینکه از زیارتی دو نفره از خانه خدا برگشتیم، گفت ساعت ۱۰ طبقه دوم هتل برنامه سخنرانی دارد. آن روز ایشان سخنرانی قرایی داشتند. ساعتی بعد از مراسم به اتاقشان رفتم. گفتند که بعد از‌ظهر قرار است حاجی‌ها برای برائت از مشرکین راهپیمایی کنند. نمی‌دانم چرا دلشوره گرفته بودم و حال خوشی نداشتم. قرار شد تنها برود. ساعت از ۳ گذشته بود به طبقه‌ای که محله اسکان خواهران بود، آمد از روی پله‌ها ۲ بار صدا‌یم زد: «مادر سید‌محمود!» رفتم لبه پله‌ها. حسابی به خودشان رسیده بودند. گفت: «حاج‌خانم! من دارم می‌رم، شما هم مراقب خودتان باشید» آن صحنه هنوز بعد ۳۳ سال از خاطرم نرفته است. دیداری که دیگر تکرار نشد.

 

رؤیا‌های صادقه

محرم سال ۶۵، چند ماه بعد شهادت سیدمحمود، چون خیلی بی‌تاب بودم، همسرم در یکی از سفر‌های تبلیغی‌شان من را هم همراه خود بردند. شهر خان‌ببین از توابع رامیان استان گلستان. روز عاشورا بود. توی اتاق نشسته بودیم؛ یک لحظه خواب به چشمانم آمد. در همان عالم دیدم سیدمحمود وارد اتاق شد و کنار من نشست. بعد در حالی که زانوهایش را بغل کرده بود، سرش را با ناراحتی روی آن گذاشت. از عالم رؤیا که بیرون آمدم. به همسرم گفتم: «سید! گمانم خبر بدی در راه است. سیدمحمود را به خواب دیدم که خیلی افسرده و ناراحت بود.» هر چند همسرم سعی کرد آرامم کند؛ اما ته دلم گواهی اتفاقی ناخوشایند می‌داد. فردای آن روز وقتی به مشهد رسیدیم خبردار شدیم عموی پدر بچه‌ها روز قبل به رحمت خدا رفته است.

روزی هم که همسرم برای راهپیمایی رفت با چند نفر از خانم‌های همسفر در اتاق مشغول خواندن دعای توسل بودیم که دوباره چشمانم گرم شد. یک لحظه سیدمحمود را دیدم که کاسه آبی با ۲ تکه یخ در دستش است. او یکی از یخ‌ها را پایین گذاشت و رفت. به خودم که آمدم دیدم قلبم به‌شدت می‌تپد. با آنکه پسرم در خواب خوش‌حال بود، اما دلشوره عجیبی در دلم افتاده بود. همه مشغول خواندن دعا بودند. بی‌اختیار بلند شدم و گفتم مطمئنم اتفاقی افتاده است و بی‌اختیار از اتاق زدم بیرون. جلوی در لابی هتل که رسیدم دسته‌دسته زائرانی را دیدم که خونین و مجروح هستند. یکی سرش شکسته بود، یکی دستش مجروح. از بین کاروان ما هم کسانی بودند، اما از هر کدامشان سراغ همسرم را می‌گرفتم سری تکان داده و رد می‌شدند.

 

انتظار بدتر از مرگ است

مدینه آخر بودیم و ۲۰ روز از سفر حجما‌ن مانده بود. ا‌ز همسرم هیچ خبری نداشتم. مثل مرغ سر کنده‌ای به این سو و آن سو می‌رفتم، اما دریغ و درد از کوچک‌ترین خبری که با آن دلم آرام گیرد. صبح تا شب غربت را در اتاق می‌نشستم و اشک می‌ریختم. آنجا بود که خوب درک کردم معنی این جمله را که چشم انتظاری از مرگ بدتر است. منتظر بودم یک‌بار دیگر صدایش را از روی پله‌ها بشنوم که صدا می‌زند: «مادر سیدمحمود» و من مثل برق خودم را به پشت در برسانم. یک شب آن‌قدر گریه کردم و امام زمان (عج) را قسم دادم خبری از او بدهد تا اینکه همان شب بخوابم آمد. با همان لباس سفید احرام. با ناراحتی گفتم سید! نگفتی غیر تو کسی را اینجا ندارم، اینجا غریب و تنهایم. همین‌طور می‌خواستی کنارم باشی و او بدون کوچک‌ترین حرفی فقط نگاهم می‌کرد و اشک می‌ریخت.
 
 
 

بازگشت بی‌همسفر

چیزی از سفر نمی‌فهمیدم. برایم سؤال بود که خدا در سرزمین خودش چطور آزمایشم می‌کند؛ اما ایمان داشتم که هوایم را دارد و تنهایم نمی‌گذارد. غم بی‌خبری از همسرم و اخباری که می‌شنیدم پشتم را شکسته بود. با آنکه آن زمان ۳۲ سال بیشتر نداشتم، اما دیگر با کمر خم راه می‌رفتم. صبح تا شام کارم شده بود گریه و مویه کردن،
مسئولان کاروان برای اینکه آرامم کنند، هر صبح می‌بردندم سردخانه‌ای و اجساد دیگر شهدا را نشان می‌دادند. دیگر طاقتم طاق شده بود و تحمل نداشتم. سفر تمام شده بود تلخ و گزنده و غیر قابل باور. وداع با خانه خدا سخت بود و سخت‌تر از آن برگشت بدون کسی که تنها یاد و همدمت بود. حس و حالم دست خودم نبود. چیزی نمی‌فهمیدم. زمانِ برگشت شده بود و باید بر می‌گشتیم. یکی از تلخ‌ترین و سخت‌ترین ساعت‌هایی که در آن غربت بر من گذشت روز آخر حضورمان در مکه بود. روزی که گفتند برای جمع کردن لوازم شخصی همسرم به اتاق ایشان بروم. وای که نمی‌دانید چقدر سخت بود آن لحظه. هر وسیله و لباس و کتابی که برمی‌داشتم، داغ غریبی و غربت و یار، بیشتر بر سینه‌ام نشتر می‌زد. کنار جای خالی او در هواپیما کلی خاطره بود و بغض و درد. انگار توی این دنیا نیستم. به فرودگاه مشهد که رسیدیم به رئیس کاروان گفتم: ««حاج‌آقا! دیگر نمی‌توانم روی پا بایستم.» بی‌رمق به دیواری تکیه زدم و گفتم‌: «شما زنگ بزنید بچه‌هایم بیایند.» صورتم از اشک گُر گرفته بود. در آن ازدحام و شلوغی محو آمد و شد حجاج بودم. زن و شوهر‌هایی که با هم برگشته بودند و من تنها. خانواده‌هایی که با گل و شیرینی از پشت در شیشه‌ای منتظر عزیزشان بودند و منِ شرمنده که بی‌همسفر برگشته بودم. آن لحظه یک دنیا حسرت و آه بر دلم بود. چشمه اشکم خشک شده و نایی در تنم نمانده بود. در همان حال و هوا در گذر ۲ مأمور فرودگاه از مقابلم، شنیدم: «یکی از این کاروان شهید شده که همسرش هنوز خبر ندارد.» آن‌ها گفتند و گذشتند، اما این جمله مثل آواری بود بر سر من. منگ آن حرف بودم که پدرشوهرم، دخترم، برادران همسرم و ... را سیاه‌پوش پشت در شیشه‌ای دیدم. دیگر نیاز نبود که کسی به من خبری بدهد. صورت مغموم دخترم که از او پوست و استخوانی مانده بود، گواه همه چیز بود. در میان جمع بودم؛ اما بی سیدحسین. حس می‌کردم غریب‌ترین غریب عالمم. پدر همسرم وقتی بی‌تابی من را دید، دست در جیب کتش کرد. برگه ترحیمی را مقابل چشمان کم سویم گرفت و گفت: «گریه نکن باباجان، بی‌بی! حسین جایش خوب است، کنار پسر شهیدش آرام گرفته است».
تحملش خارج از باور بود؛ سخت و نفس‌گیر. آشفته و دلتنگ که باشی فقط و فقط دیدار می‌خواهی و من تمام شهر را هم که می‌گشتم نه حسین بود و نه محمود!

 

ملاقات آسمانی

فردای روز واقعه و شهادت همسرم، پیکر شهدا به تهران می‌آید و بعد ۱۰ روز برای برگزاری تشییع و خاک‌سپاری به مشهد انتقال می‌یابد. خانواده من از روز جمعه متوجه اتفاقات مکه شده بودند. اسامی شهدا هم که سیدحسین حسینی جهانگیری در میان آن‌ها بود، چند بار از رادیو و تلویزیون پخش شده بود. آن ۲۰ روزی که من در غربت، بی‌تابِ خبری از همسرم بودم، منزل ما سیاه‌پوش عزای او بود. بی‌تابی‌های فرزندانم و پدر و مادرش و طولانی بودن سفر حج سبب شده بود که دیگر منتظر برگشت من نباشند و مراسم خاک‌سپاری انجام گیرد. حالا نوبت دیدار دوباره بود در مزار ابدی شان. سر از پا نمی‌شناختم. بابا و پسر حالا به هم رسیده بودند و کنار هم خوش بودند وقتی در بهشت‌رضا (ع) قطعه شهدا کنار مزار پسر و همسرم رسیدم، خوابی که از سیدمحمود در مکه دیده در نظرم آمد و آن کاسه آب. پدر و پسر دوباره به هم رسیده بودند.

 

رهبر به خانه ما آمد

الحمدا... خدا به این فراق و دوری صبورم کرد و طاقتم بیشتر شده بود و خدا اتفاق‌های شیرینی بر سر راهم گذاشت. یادم است ۵ سال بعد شهادت پسرم غروب یک روز بود که ۲ نفر به منزل ما آمدند. گفتند قرار است رئیس بنیاد شهید دیداری با شما داشته باشد. کمی جا خورده بودم. رئیس بنیاد شهید به خانه ما بیاید؟! به پدرشوهرم خبر دادم تا آن‌ها هم در کنار ما باشند. آمدنشان از زمانی که قرار گذاشته بودند، طولانی‌تر شد. متوجه رفت و آمد موتوری‌هایی شده بودم که کمی غیر‌عادی بودند. همان‌طور منتظر نشسته بودیم که ناگهان صدای پدرشوهرم را از روی پله‌ها شنیدم که می‌گفت: «نه آقا اول شما بفرمایید.» صدای مقابل صدای آشنایی بود. آرام و موقر. وقتی آیت‌ا... خامنه‌ای را در کنار پدرشوهرم دیدم از در وارد شدند، باورم نمی‌شد که ایشان به خانه ما آمده‌باشد. بعد شهادت پسر و همسرم، شاید آن روز تنها روزی بود که از ته دل شاد شدم. نصایح پدرانه حضرت آقا و مفاتیحی که با امضای خود به خانواده ما هدیه دادند، بهترین خاطره روزی است که رهبر انقلاب منزل ما را به قدوم خود مزین کردند.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.