خاطرات این سرهنگ خلبان که تنها خلبان آزاده مشهدی است، نمونهای از ظرفیت تاریخ شفاهی دوران دفاع مقدس است که مغفول مانده و رفته رفته از بین میرود. در ادامه، گفتوگوی ما را با این رزمنده دوران دفاع مقدس میخوانید که از چرایی تأخیر در انتشار خاطراتش سخن میگوید.
غلامرضا زوزنی | شهرآرانیوز - «۲۳ مهر ۱۳۵۹ بود که عازم خوزستان شد. در عملیات انتقال مهمات به اهواز بالگردش بر اثر درگیری با جنگندههای رژیم بعث عراق دچار سانحه شده و مجبور میشود پرندهاش را به زمین بنشاند. وقتی از بالگرد بیرون میآید متوجه میشود منطقه فرود در تصرف نیروهای دشمن است. او نه سال و یازده ماه بعد از چنگال آنها آزاد میشود.»
این چند خط بیشتر شبیه ایده نخست یک فیلمنامه سینمایی یا سریال است و حتی میتوان برپایه آن یک رمان پر و پیمان نوشت. اما واقعیت این است که این چند خط اتفاقاتی است که برای سرهنگ خلبان غلامرضا مرادیفر رخ داده است. مرادیفر به همت یکی از دوستان خلبانش، سرهنگ خلبان غلامرضا علیزاده، خاطراتش را مکتوب کرده و آن را در قالب کتابی با عنوان «همسایه دیوارها» منتشر کرده است. کتابی حدود ۱۱۰ صفحه که از کودکیاش تا پایان اسارتش در آن نقل شده است. سرهنگ مرادیفر بعد از هفده سال که از اسارت باز گشته اقدام به انتشار خاطراتش کرده، خاطراتی که گذر زمان غبار فراموشی بر آن پاشیده و بخشی از آن را از بین برده است. «همسایه دیوارها» را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.
او همراه با ۳۰ آزاده خلبان ایرانی در زندان ابوقریب عراق نزدیک به ۱۰ سال اسیر بوده است. خاطرات این سرهنگ خلبان که تنها خلبان آزاده مشهدی است، نمونهای از ظرفیت تاریخ شفاهی دوران دفاع مقدس است که مغفول مانده و رفته رفته از بین میرود. در ادامه، گفتوگوی ما را با این رزمنده دوران دفاع مقدس میخوانید که از چرایی تأخیر در انتشار خاطراتش سخن میگوید.
به گواهی برخی از آزادگان ایرانی که در بند اسارت رژیم بعثی بودهاند، صدام حسین تلاش داشته تا از آنها استفاده تبلیغاتی کند تا وجهه خود را نزد اذهان عمومی و بینالمللی برخلاف آنچه بود نشان دهد. نمونه بارزش هم ۲۳ رزمنده نوجوان بودند که به تازگی یک فیلم سینمایی هم براساس آن ساخته شده است. آیا شما هم چنین تجربهای را در دوران اسارت داشتهاید؟
بله. همان ابتدا ما را جلوی دوربین تلویزیون بردند و از ما میخواستند که بگوییم رفتارشان با ما خوب است و مشکلی در آن روزها نداریم. ما هم به دلیل شکنجه و فشاری که به ما میآوردند همانها را میگفتیم. جالب است بدانید که آخر هر جمله که از آنها تعریف میکردیم به لهجه مشهدی میگفتیم «وَرچُپه». به این روش بود که به هموطنانمان میفهماندیم این حرفها را به زور شکنجه به زبان میآوریم.
آنها هر کاری میکردند که ما را ضعیف کنند. میخواستند ما روحیهمان را از دست بدهیم و با هم به اختلاف بیفتیم. از این طریق میخواستند به ما مسلط شوند و استفاده ابزاری کنند. به یاد دارم برایمان تلویزیون آوردند. تمام سی نفری که در یک بند بودیم گفتیم که این تلویزیون را نمیخواهیم. چون میدانستیم وجود این وسیله میان ما اختلاف ایجاد میکند. میدانستیم که آنها اخبار و اطلاعاتی را که مایل هستند از طریق آن به ما منتقل خواهند کرد تا ما را از ادامه مقاومت ناامید کنند.
هر روز برایمان روزنامه میآوردند. روزنامههایی که سراسر اخبار ناامید کننده در آن وجود داشت. اما ما از قسمتهای سفید آن برای انتشار اخبار داخل ایران به دیگر بندها استفاده میکردیم. به اخبار در روزنامه توجهی نداشتیم. درواقع از هر ابزاری برای تقویت روحیه خودمان بهره میبردیم. اگر غیر این بود نمیتوانستیم این همه سال را تاب بیاوریم.
از روزی که از اسارت به میهن بازگشتید تا زمانی که کتاب خاطراتتان منتشر شد هفده سال طول کشید. چرا اینقدر دیر این کار را انجام دادید؟
من هم نظیر همه اسرا از اسارت که برگشتم با شهری روبهرو شدم که با تصوراتم متفاوت بود. تا مدتها گیج و منگ بودم. باورم نمیشد که برگشتهام. تغییرات برایم درکشدنی نبود.
اصلا ارزش این گنجینه را نمیدانستم. پیگیر مشکلات جسمی و روانی که برایم پیش آمد بودم.
هیچ دستگاه و نهادی هم سازوکاری برای انجام اینکارها نداشت تا به من که بعد از ده سال به میهن باز گشتم از نظر روحی رسیدگی و مشکلاتم را برطرف کنند. بعد خاطراتم را ثبت کنند و از آن داستان و فیلم تهیه کنند. آزادهای که برگشت خودش یکه و تنها باید از پس مشکلاتش بر میآمد. هیچ کسی نبود که من را راهنمایی کند و ارزش آن فرصت ویژهای که در زندگیام پیش آمده را به من گوشزد کند. این شد که این همه سال طول کشید. همین الان هم هیچ دستگاه یا نهادی اقدام به انتشار خاطرات من نکرد. دوست همرزمم آمد و به من پیشنهاد داد که خاطراتم را منتشر کنم. آقای علیزاده که خودش هم خلبان بود و در دوران جنگ نیز حضور داشت و از روی علاقهاش این خاطرات را جمعآوری کرد. حتی همان موقع که انتشار کتاب به من پیشنهاد شد باز هم ارزش و قدرش را نمیدانستم.
بعد از انتشار با خودتان افسوس نخوردید کهای کاش این کار را زودتر انجام میدادید؟ چون احتمالا برخی از خاطرات از ذهنتان رفته بود.
خیلی پشیمان شدم. حتی به همین دوستم که پیگیر انتشار خاطراتم بود گفتمای کاش زودتر سراغم را میگرفت و من را با این ارزش آشنا میکرد. بسیاری از خاطرات از ذهنم پاک شده بود. جزئیات بسیاری از اتفاقات که قطعا برای هر شنوندهای جذاب است در ذهنم نمانده بود. مطمئنا اگر زودتر قدر آن را میدانستم بهتر بود.
آزادگانی که همانند شما، خاطراتشان را منتشر کردهاند انگشت شمارند.
من به آنها حق میدهم. چه کسی دوست دارد تلخترین خاطرات عمرش را هر روز یادآوری کند؟ ما هم از یادآوری آن خاطرات زجر میکشیدیم. حتی الان هم با گذشت ۳۰ سال از آن دوران یادآوریاش برایم دردناک است. جدای از شکنجهها و فشارهای جسمی، از لحاظ روحی و روانی فشار زیادی روی ما بود. یادآوری فشارهای جسمی و روانی که به ما روا داشتند دردناک بود.
با توجه به این گفتهها احتمالا بعضی از همرزمان شما دوست ندارند خاطراتشان را منتشر کنند.
حتی خود من هم در تعریف خاطراتم مرددم. در اردوگاه من شب که میخوابیدم خواب میدیدم برگشتم به خانه و کنار خانوادهام هستم. از خواب که بیدار میشدم باز در و دیوار اسارت را میدیدم. این خاطرهای نیست که بخواهم از بازگو کردن آن لذت ببرم. همرزمان و آزادگان هم همینطور هستند. بسیاری دچار مشکلات جسمی و روحی شدهاند. گفتن این مطالب برای افرادی که از نزدیک با رزمندگان، جانبازان، آزادگان و ایثارگران و خانوادههایشان ارتباط دارند سخت است.
سرلشکر شهید حسین لشکری، که سید الاسرا لقب گرفت و هجده سال اسیر بود چه کشید؟ هیچ شکنجهای هم که در کار نباشد همان دوری از خانواده بزرگترین شکنجه است. شما یک هفته که به سفر تفریحی میروید دلتنگ خانوادهتان میشوید. حالا حساب کنید یک نفر در بدترین شرایط و تحت شکنجه، دور از خانواده چهار سال، شش سال، ده سال، دوازده سال و ... به سر برده باشد. چه به روزش میآید؟
با این حال چه شد که شما با خودتان کنار آمدید و خاطراتتان را منتشر کردید؟
خواستم نسل جوان بدانند که چه سختیهایی بر آزادگان و رزمندگان و جانبازان و همه خانوادههایشان گذشته که امنیت در این کشور برقرار شده است.
ثبت در تاریخ؛ علت اصلی انجام این کار بود. واقعیتش این است کسی قدر و ارج کاری که رزمندهها و اسرا در دوران دفاع مقدس انجام دادند را نمیداند. خواستم این خاطراتم در تاریخ بماند. آیندگان این تاریخ را ستایش خواهند کرد. همانطور که الان ما اتفاقات عزتمند تاریخی گذشتهمان را پاس میداریم و خفتبارهایش را نکوهش میکنیم. جدای از این حرفها کمی که به خودم آمدم احساس کردم این کار وظیفه من است. احساس کردم ضروری است نسل جوان بداند که به ما چه گذشته و بداند که در هیچ شرایطی نباید امیدشان را از دست بدهند.
جنگ و مبارزه تغییر شکل داده و آن چیزی که ما را در این نبرد پیروز میکند امید است. خواستم به جوانها بگویم ما در آن شرایط امیدمان را از دست ندادیم و از هر چیزی که ممکن بود استفاده کردیم تا مقاومتمان نشکند. آنها هم میتوانند همین طور رفتار کنند. تا کوچکترین اتفاقی میافتد امیدشان را از دست ندهند.
بریده کتاب
«در زندان الرشید، برای ساعت به ما باطری نمیدادند. سرانجام، پس از مدتی باطری رادیومان تمام شد. بنا براین تصمیم گرفتیم از پوست انار برق تولید کنیم. چند نفر مامور شدند هنگام خالی کردن سطلهای زباله عراقیها آنها را وارسی کنند و اگر پوست انار دیدند، جمع کنند. به لطف خدا توانستند مقداری پوست انار جمعآوری کنند و داخل همان سطلهای آشغال به داخل سلولها بیاورند.
ابتدا پوستهای انار را، در جایی که مخصوص شستن لباسها بود مخفی کردیم. بعد با نظر دوستان، که تخصص این کار را داشتند، میخهای اضافی را از دیوارها جمعآوری کردیم. سپس رشته سیمهای اضافی برق* را جدا کردیم و دور میخها پیچیدیم. تقریبا تعداد سیم پیچها به پنج عدد رسید. پوست انارها را در سطل ریختیم. پس ازپانزده روز، ترش شده و حالت اسیدی پیدا کرد. چندتا سطل یا قوطی کوچک مهیا کردیم و سر سیمپیچ را داخل یکی از آنها گذاشتیم و بعد همه را به هم وصل کردیم و آب پوستهای انار را داخل آنها ریختیم. سیم پیچها را، که به هم وصل کرده بودیم، داخل سطل اسیدی گذاشتیم و دو سر آنرا به رادیو وصل کردیم. زحمتمان جواب داد و صدای رادیو درآمد. بچهها خوشحال شدند و جشن گرفتند.»
*عراقیها برای یک لامپ بهجای دو رشته از چهار رشته سیم استفاده کرده بودند.