صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایت‌هایی برای سی و چهارمین سالگرد شهادت محمود کاوه

  • کد خبر: ۴۰۹۴۴
  • ۱۰ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۲:۳۹
  • ۱
باید اعتراف کرد. نمی‌شود نوشت و اعتراف نکرد «منِ مشهدی کاوه را نشناخته‌ام. من و همه منهای مثل منِ مشهدی.» کاوه مشهدی بود، اما برای خیلی از من، به‌خصوص من امروزی- ناشناس است.
الهام مهدیزاده | شهرآرانیوز- هم‌رزمانش او را می‌شناسند یا پیشمرگه‌های کرد مثل کاک عثمان که او را کاک محمود می‌خواند و می‌گوید «کاک محمود از ماست. از جنس ما؛ غیور، شجاع، جسور.»

گمانم تعریف جامعی باشد از کسی که در ۲۵ سالگی فرماندهی یکی از مهم‌ترین و کاربردی‌ترین لشکر‌های جنگ را عهده‌دار بوده است؛ «غیور، شجاع، جسور.» یک روز مانده به سی‌وچهارمین سالگرد شهادت محمود کاوه، دنباله همین تعریف را در پلاک سرخ گرفته‌ایم و به روایت‌هایی رسیده‌ایم که قدری نور تابانده به این چهرهِ ویژه. دلتنگی دوری امام (ره) و جماران را در حرف‌های خواهر بزرگ‌ترش دنبال کرده‌ایم و چرخی زده‌ایم در محله زندگی و اطراف خانه پدری‌اش؛ جایی که محال است کسی از همسایه‌ها او را نشناسد. بعد احوالات کاک محمود را از کاک عثمان، پیشمرگه کرد و یکی از هم‌رزمانش جویا شده و در آخر هم خبر شهادتش را از رفیق و همراه قدیمی‌اش شنیده‌ایم. سوای همه این‌ها به ساعت‌های آخر او در فتح قله ۲۵۱۹ ارتفاعات حاج عمران رسیده‌ایم و از نویسنده کتاب «حماسه کاوه» پرسیده‌ایم «کاوه، چطور کاوه شد؟»



از جماران تا جبهه

 

طاهره کاوه
خواهر بزرگ شهید

وقتی پیکرش را آوردند، اول محرم بود. جمعیتی سمت خانه ما روانه بود. اما نمی‌خواستیم باور کنیم که باید به عزای محمود بنشینیم. محمود تنها برادرم برای همیشه رفت و شهید شد. ۲ سال بعد از تولد من، محمود به دنیا آمد.  صدیقه، فاطمه و زهرا فرزندان بعدی خانواده ما هستند. محمود علاقه خاصی به یاد گرفتن قرآن داشت و به سبب همین علاقه و هوش زیادش، سریع قرآن خواندن را یاد گرفت و حتی چند جزء از آن را حفظ کرد.
 
پدرم از مبارزان انقلابی مشهد بود. آن زمان مقام معظم رهبری هرچندوقت یک بار در مسجد‌های محله‌های مختلف مشهد سخنرانی انقلابی می‌کردند. پدرم برای شنیدن سخنرانی‌ها هرطور بود، خودش و محمود را به این مسجد‌ها می‌رساند. یک جور‌هایی محمود جزئی جدانشدنی از پدرم بود. همین مسجد رفتن ها، مسیر او را مشخص کرد. شب‌های انقلاب با اینکه سن وسالی نداشت، اعلامیه پخش می‌کرد. بیشتر شب‌ها تا صبح بیدار بود تا نوار کاست سخنرانی‌های امام (ره) را دوباره ضبط کند. بعد انقلاب به دلیل مهارت زیادش، محافظ بیت امام (ره) شد و مدتی در حسینیه جماران بود.
 
همان زمان در کردستان آشوب شد و به محمود گفتند که راهی غرب کشور شود. چندباری که به مشهد آمد، از جماران حرف می‌زد. راحت می‌شد فهمید که محمود واقعا دل‌تنگ امام خمینی (ره) و شب و روز‌های جماران است. اوضاع کردستان اصلا خوب نبود. ما خبر‌ها را از رادیو می‌شنیدیم و استرس می‌گرفتیم، اما محمود با قدرت آنجا بود و برای امنیت آنجا تا آخرین قطره خونش ایستاد. روزی که شهید شد، تمام محله را سیاه پوش کردند. تمام خیابان امام رضا (ع) پر بود از جمعیتی که برای تشییع برادرم آمده بودند.
 
یادم هست روز تشییع محمود، اول محرم بود؛ مثل الان که سالگرد شهادتش دوباره با محرم یکی شده است. پیکرش که رسید، مشهد غوغا شد. جمعیت زیادی برای تشییع محمود ما آمده بود ند. تشییع پیکر قاسم سلیمانی را دیدید؟ مشهد زمان تشییع برادرم، همین طوری بود. جمعیت حتی تا خیابان امام خمینی (ره) هم کشیده شده بود. انگار از دل زمین، جمعیتی خروشان می‌جوشید. جمعیت آن قدر زیاد بود که مراسم تشییع پیکر ۶ساعت طول کشید.


ببینید: 
 
 

همسایه شجاع محله امام رضا (ع)

در خیابان امام رضا (ع) مشهد هستیم؛  بین امام رضا (ع) ۶۴ و ۶۶. دور و اطراف پر شده است از پرچم‌های قرمز و سیاه. در کنار پرده سیاه عزای امام حسین (ع)، بر سردر خانه ای، تصویری خندان از چهره شهیدکاوه نصب شده است. نپرسیده مشخص است که خانه پدری شهید است. ۳۴ سال می‌گذرد از آخرین باری که او پا به این خانه و محله گذاشت، اما هنوز هم می‌شود روایت بزرگی اش را از زبان اهالی این اطراف شنید.

چندمتر بالاتر از خانه شهیدکاوه مرد مسنی جلو مغازه اش نشسته است و چشم به رفت وآمد رهگذران دارد. از کاوه که می‌پرسیم، با جدیت می‌گوید: مگر می‌شود کاوه را نشناسم؟ اینجا از هرکسی سؤال کنید، شهیدکاوه را می‌شناسد. خدا رحمت کند حاج آقای کاوه را! خودش هم مثل پسرش یک انقلابی درجه یک بود و همیشه دستش به کار خیر بود. پیرمرد مغازه دار شهیدکاوه را در ۳ کلمه تعریف می‌کند: «خیلی مرد بود.» زن جوانی گوشی به دست از مقابل خانه کاوه عبور می‌کند. همان طور که قدم برمی دارد، گاه وبیگاه سرش را بلند می‌کند تا وضعیت پیاده رو را برای راه رفتنی بدون حادثه رصد کند. از شهیدکاوه که می‌پرسیم، می‌گوید: می‌دانم از فرماندهان جنگ است، اما اینکه خانه اش کجاست و چه کرده است، اطلاعی ندارم. چند سرباز جوان، جلو مغازه خیاطی لباس مردانه ایستاده اند.
 
یکی از سرباز‌ها لباسش را به خیاط داده است تا عیب و ایرادهایش را برطرف کند. برای صحبت به همدیگر تعارف می‌کنند. خیاط که درحال باز کردن درز لباس است، می‌گوید: «ای بابا، این تعارف کردن‌ها چه معنی داره؟ شما‌ها همه مثل شهید کاوه مدافع این سرزمین هستین، پس تعارف نکنین.» با پایان یافتن جملات امری مرد خیاط، یکی از سرباز‌ها می‌گوید: تا جایی که می‌دانم، کاوه دوران جنگ فرمانده بود. اگر اشتباه نکنم، در غرب کشور با ضدانقلاب مبارزه کرد. شهیدکاوه به دلیل شجاعتی که در مبارزه داشته، خیلی معروف است. این سرباز درخواستی هم دارد و می‌گوید: از سرباز‌ها هم بنویسید. من و این بچه‌ها همه در هنگ مرزی تایباد خدمت می‌کنیم.
 
درست که کشور مثل زمان شهیدکاوه در جنگ نیست، اما اگر بچه‌های هنگ مرزی نباشند، هرلحظه ممکن است دشمن بخواهد از مرز عبور کند. خیاط محله هم با تمام شدن کارش از شهیدکاوه می‌گوید. او محمود کاوه را این طور وصف می‌کند: «شهید کاوه برای دفاع از میهن و مردمان این کشور دل و جگر داشت. همین شجاعت و غیرتش باعث شد که ضدانقلاب‌ها از او بترسند. خدا کند مسئولان ما هم مثل شهیدکاوه برای مردم کار کنند و از هیچ مشکلی نترسند!»



کاک‌محمود، پیشمرگه‌تر از کاک‌مردان پیشمرگه

 

سال ۵۸ دموکرات‌ها و ضدانقلاب از غرب قد کشیدند و در استان‌های غربی و کردستان آتش می‌سوزاندند. سر‌ها بریدند و جنایت‌ها کردند. کرد‌ها از میان خودشان، جمعیت پیشمرگان کُرد مسلمان را شکل دادند. در ادامه مسیر، پیشمرگان کرد مسلمان با کاوه هم‌قدم و هم‌کلام شدند، تاجایی‌که می‌گفتند: «کاوه از ماست.»
 
 
کاک‌عثمان صالحیان، یکی از اعضای پیشمرگه‌های کُرد مسلمان

کاک‌عثمان یکی از این پیشمرگه‌هاست. او سال ۵۸ با شهیدکاوه آشنا شد و به‌گفته خودش در بیشتر صحنه‌های نبرد با ضدانقلاب، کنار و همراه کاوه بوده است. کاک‌عثمان، فرزند سردار شهید شریف، از سرداران بنام و مطرح پیشمرگه کردستان است. کاک‌عثمان هم جانباز است، هم برادر شهید و هم پدر شهید.

او تلفن را با صدایی غم‌بار جواب می‌دهد و می‌گوید: الان وسط مراسم عزای برادر کوچک‌ترم هستم. اگر برای هرکاری زنگ می‌زدید، جواب نمی‌دادم، اما چون از کاوه پرسیدید، صحبت می‌کنم.

صحبتش را با سختی‌هایی که خانواده‌های کُرد از ضدانقلاب کشیده بودند، شروع می‌کند: «ضدانقلاب هر کار که دلشان می‌خواست، انجام می‌دادند. می‌سوزاندند و می‌کشتند. جمعیت پیشمرگان کُرد مسلمان تازه تشکیل شده بود که کاوه آمد اینجا. سن‌وسالی نداشت. کاوه ۱۹ سال داشت و من ۱۸ سال.
 
با این سن کم، در شجاعت عجیب بود. همیشه جلوتر از ما حرکت می‌کرد و اصلا سنگر نمی‌گرفت. چندبار مجبور شدم سر همین موضوع با او بلند صحبت کنم: «کاک‌محمود! چرا نمی‌ذاری که ما جلو باشیم؟ این‌طوری که بدون سنگر و سرپناه راه می‌ری، ضدانقلاب بلایی سرت می‌آره.» من حرف می‌زدم و او همان‌طور مسیرش را ادامه می‌داد و بدون پلک زدن، این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کرد تا اوضاع منطقه و ضدانقلاب دستش بیاید.

کاک‌محمود انگار ترس برایش معنی نداشت. هر عملیاتی که انجام می‌دادیم، خودش از همه جلوتر بود. کاک‌محمود از ما بود و در قلب ما ماند...»


آزادی اسیران «دوله تو»

 

علی اکبر مکارمی کاشانی
دوست و هم رزم شهید کاوه
 
اوایل سال۶۰ کردستان پایگاه ضدانقلاب شده بود و از هرجای کشور خودشان را به آنجا رسانده بودند و همه نوع جنایتی می‌کردند. بیشتر جاده‌ها دست ضدانقلاب، دموکرات‌ها و کومله‌ها بود. اوضاع به حدی ناامن بود که مسیر ۳۰۰ یا ۴۰۰کیلومتری را باید چند شبانه روز در راه می‌بودی تا به مقصد برسی. مردم فقط ساعت‌های خاصی از روز می‌توانستند رفت وآمد کنند. چه جنایت‌ها و خون‌های بی گناهی که ضدانقلاب مرتکب نشد و نریخت. سر می‌بریدند و زن‌ها و دختر‌ها را به اسیری می‌بردند. بعضی مناطق مثل خورخوره را چندبار پاک سازی کردیم تا کامل توانستیم از دست ضدانقلاب بیرون بیاوریم.
 
 
یک زندان در سردشت به اسم زندان دوله تو وجود داشت. زندان مخوفی که از پیشمرگه‌های کُرد تا بچه‌های سپاه و مردم عادی آنجا اسیر کومله‌ها و ضدانقلاب بودند. آزادسازی زندانیان این زندان وحشتناک، یکی از کار‌های بزرگ شهید کاوه بود.  زندان درحقیقت اصطبل حیوانات بود و در آنجا مردم بی گناه را شکنجه می‌دادند. میان زندانی‌ها دکترمعلمی بود که برای نجات بیماران و درس دادن به بچه‌ها به کردستان آمده بود. اما هرشب ضدانقلاب به روستایی حمله می‌کردند و مردم بی گناه را به این زندان می‌آوردند. جنایات ضدانقلاب را زنان کُرد به خوبی به خاطر دارند.
 
زن‌ها حتی در روز هم نمی‌توانستند بیرون بروند. داعش را حتما دیده اید. کار‌های ضدانقلاب در کردستان، مشابه داعش بود. یک بار زنی باردار با وحشت و ترس، خودش را به پایگاه ما رساند. اولین چیزی که پرسید، این بود: کاک محمود (شهید کاوه) کجاست؟ این اعتماد به شهید کاوه یا به قول خودشان کاک محمود همین طور ساده به دست نیامده بود. دوران شاه و بعد از آن ضدانقلاب آن قدر به کرد‌ها ظلم کرده بودند که آن‌ها به هیچ کس اعتماد نمی‌کردند. آن زمان هیچ کُردی حق نداشت لباس کردی بپوشد یا آداب خودشان را به جا بیاورند.
 
مردم می‌گفتند: «جاش‌های خمینی (جاش به زبان کُردی به معنای نوکر است) آمده اند سنتمان را بگیرند.» کاوه به میان مردم رفت. فرمانده بود، اما اصلا میز و اتاق نداشت و همیشه وسط میدان و مردم بود. حتی برای عملیات از همه جلوتر بود. با این تلاش‌ها بود که به کاوه اعتماد کردند. در لشکر کاوه، لر، کُرد، ترک و فارس با مذهب شیعه و اهل سنت، کنار هم بودند با حفظ عقاید خود. شهیدکاوه به قلب کردنشین‌ها نفوذ کرد. محمود برای حفظ جان و مال و ناموس مردم، تمام تلاشش را کرد.
 
آن زمان هربار قصد داشتیم جاده و شهری را از دست منافقان و ضدانقلاب پس بگیریم، قبلش این سؤال‌ها را می‌پرسید: «توی روستا چند تا خانواده است؟ چندتا زن و بچه و مسن هستن؟ زن بارداری هم هست؟ آذوقه و سوخت دارن؟» وقتی از همه چیز مطلع می‌شد، بازهم دلش آرام نمی‌گرفت. می‌گفت: «تیرهاتون رو جوری بزنین که حتی خوشه‌های گندم و درختای میوه مردم از بین نره.»
 
آن سال‌ها مردم شهر‌های دیگر راحت کوپن نفت می‌گرفتند، اما مردم شهر‌هایی مثل سردشت به دلیل ناامنی نمی‌توانستند همین حق خودشان را هم بگیرند. چه کسی آن روز‌ها جرئت داشت در شهر‌هایی مثل سردشت راه برود، چه برسد به اینکه بخواهد در صف نفت بایستد. شهیدکاوه قبل از هر عملیات آزادسازی، سعی می‌کرد سوخت و آذوقه این مردم را با بالگرد به دستشان برساند. ما نفت را ۲۰لیتر ۲۰لیتر به این مردم غیور می‌رساندیم.



بخشی از وصیت‌نامه شهید محمود کاوه

 

دشمن باید بداند و این تجربه را کسب کرده باشد که هر توطئه‌ای علیه انقلاب طرح‌ریزی کند، امت بیدار و آگاه با پیروی از رهبر عزیز، آن را خنثی خواهد کرد. آینده جنگ هم کاملا روشن است که پیروزی نصیب رزمندگان اسلام خواهد شد و هیچ‌گاه ما نخواهیم گذاشت که خون شهیدانمان هدر رود.


بیشتر بخوانید:
 
 
 

 

برخی از مهم‌ترین کتاب‌های منتشر شده با محوریت شهید محمود کاوه

 

 

از پشت شانه‌هایش

(نمایش‌نامه براساس زندگی شهید محمود کاوه)

مهدی نصیری

انتشارات نمایش نشر ۱۳۹۹

 

 

 


 
 

متولد یازده شهریور

 
(براساس زندگی شهید محمود کاوه ـ قصه سرداران؛ ۱)

داوود بختیاری دانشور

نشر ستاره‌ها (مشهد) ۱۳۸۵

 
 
 

 

 

اسوه‏‌ها

جلد ۲: شهید کاوه‏

سعید عاکف‏

نشر شاملو (مشهد) ۱۳۸۴

 


 

 

ساکنان ملک اعظم‏ (کتاب کاوه‏)

سعید عاکف‏

جنات فکه و مؤسسه شهید آوینی ۱۳۸۴

 

 

 


 
 
 
 

رد خون روی برف، بزرگ شو دخترم‏ (کتاب کاوه‏)

فرهاد خضری

روایت فتح ۱۳۸۳


 


 

فرهنگ ‏نامه جاودانه‏‌های تاریخ‏

 
(جلد ۷: زندگی نامه فرماندهان شهید استان)

سیدسعید موسوی

نشر شاهد ۱۳۸۲
 


 
 

 

 

 

کاوه، معجزه انقلاب‏

(ویژه‏ نامه سردار رشید اسلام شهید محمود کاوه)

گردآوری: حمیدرضا صدوقی

کنگره بزرگداشت سرداران شهید استان خراسان و نشر سخن گستر (مشهد) ۱۳۸۲

 

 


 

یادگاران‏

 
(جلد ۶: کتاب کاوه‏)

کوروش علیانی

روایت فتح ۱۳۸۱

 

 


 

میاندار (اشعاری در رثای سردار شهید محمود کاوه‏)

 
سروده حسین ابراهیمی

کنگره بزرگداشت سرداران

شهید استان خراسان‏ ۱۳۸۱

 

 


 

نبرد آلواتان

 
سیدسعید موسوی

کنگره بزرگداشت سرداران

شهید استان خراسان‏ ۱۳۷۹

 

 


 

 

فریاد زاگرس‏ (آلواتان‏)

 
حسین سهرابی

کنگره بزرگداشت سرداران

شهید استان خراسان‏ ۱۳۷۹

 

 


 

 

ارغوانی بر خاکریز

 
سیدمحمدصادق موسوی گرمارودی

نشر شاهد ۱۳۷۸


 


 

سال‌شمار زندگی شهید

۱۳۴۰
ولادت در اول خرداد در مشهد

۱۳۴۶
تحصیل در حوزه علمیه

۱۳۵۲
تحصیل در مدرسه راهنمایی

۱۳۵۵
تحصیل در دبیرستان خوش‌نیت

۱۳۵۷
فعالیت‌های انقلابی و پیروزی انقلاب

۱۳۵۸
عضویت در سپاه پاسداران
مربیگری در پادگان آموزش نظامی سردادور
اعزام به تهران برای گذراندن دوره چریکی

۱۳۵۹
عزیمت به جماران و سرپرستی گروه حفاظت از بیت امام خمینی (ره)
عزیمت به جبهه‌های جنوب
عزیمت به کردستان و سرپرستی گروه پاسداران اعزامی به سقز
فرماندهی گروهان اسکورت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سقز

۱۳۶۰
فرماندهی عملیات سپاه سقز
قائم مقام فرمانده سپاه سقز
فرماندهی عملیات تیپ ویژه شهدا

۱۳۶۱
مجروحیت در عملیات پاک‌سازی منطقه محمد شاه مهاباد از ناحیه شکم

۱۳۶۲
فرماندهی تیپ ویژه شهدا پس از شهیدان ناصر کاظمی، محسن گنجی‌زاده و محمد‌بروجردی‌

۱۳۶۳
ازدواج با خانم فاطمه عماد الاسلامی
تولد تنها فرزندش؛ زهرا کاوه
مجروحیت در عملیات پاک‌سازی دارلک مهاباد
مجروحیت در عملیات بدر از ناحیه دست

۱۳۶۴
مجروحیت در عملیات قادر و منطقه عملیاتی والفجر

۱۳۶۵
فرماندهی لشکر ویژه شهدا
مجروحیت در تک حاج عمران از ناحیه سر
شهادت در شب یازدهم شهریور بر روی ارتفاعات ۲۵۱۹ حاج عمران



میراث‌دار غیرت و صلابت پدر

 

احمد فلاح
دوست شهید کاوه
 
احمد فلاح کسی است که سال‌ها با محمود کاوه دوست و آشنا بوده است. کسی که بعد از شهادت کاوه، هنوز هم از مادرش خبر می‌گیرد و جویای احوالش است. به قول خودش هر زمان و هرجا که وقت پیدا کرده، سراغ مادر محمود را گرفته و به او سر زده است.

احمد فلاح در دوران جنگ و زمان فرماندهی شهیدکاوه، پشتیبانی لشکر ویژه شهدا را برعهده داشت. می‌گوید که خاطرات زیادی از شهیدکاوه دارد و همین موضوع، انتخاب و روایت یکی از آن‌ها را برایش سخت کرده است؛ سخت مثل وداع با محمود.

«نمی دانم تا حالا تجربه کرده اید یا نه؟ خدا برای هیچ کس نیاورد؛ اینکه به پدر و مادری چشم انتظار، خبر مرگ فرزندشان را بدهید. وای...» بعد از چند لحظه سکوت و درحالی‌که چشم‌هایش را برای پنهان کردن سرخی شان، به زمین دوخته است، نفسی بلند می‌کشد: «واقعا سخت است خبر مرگ یک فرزند را به پدر و مادری بدهید، آن هم تک پسری که تمام داروندارشان است. وقتی محمود شهید شد، از سپاه به من خبر دادند. می‌دانستند که من با او و خانواده اش آشنا هستم و رفت وآمد دارم. قرار شد من خبر شهادت را به خانواده محمود بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم و از کجا شروع کنم. به من گفتند که کُرد‌های کردستان از شهادت کاوه بی نهایت غمگین هستند و اجازه خواسته اند محمود را آنجا به خاک بسپارند. با صحبت‌هایی که می‌شود، بالاخره تصمیم می‌گیرند محمود را در کردستان تشییع کنند و با هواپیما به مشهد بفرستند.
 
در این میان مسئولان سپاه به من تاکید کردند که سریع‌تر خبر را به خانواده کاوه برسانم. چون ساعت ۵ عصر قرار بود خبر شهادت شهیدکاوه از تلویزیون پخش شود. با این شرایط باید خبر شهادت را تا قبل از ساعت ۵ به خانواده شهید می‌رساندم. اصلا نای رفتن سمت خانه شهیدکاوه را نداشتم. هنوز در مسیر خانه شهید بودم که به من خبر دادند مسئولان سپاه هم در مسیر خانه او هستند. طبق هماهنگی، با هم رسیدیم.
 
آن زمان حاج آقای بختیاری مسئول سپاه بود. جلو در به حاج آقای بختیاری گفتم: «حاج آقا! شما خبر شهادت را به این پدر و مادر بدهید.» هرقدر اصرار کردم، قبول نکرد و گفت کار خودت است. وارد خانه که شدیم، به سختی خودم را جمع وجور کردم که اشک نریزم، اما اصلا نمی‌توانستم حرفی بزنم. حاج آقای کاوه آمد و گفت: «چی شده احمد؟ امروز مثل هر روز نیستی؟ خبری از محمودم آوردی؟» مادر شهیدکاوه هم منتظر بود تا حرفی بزنم. او هم آمد جلوتر و گفت: «احمدآقا! خبر شهادت محمودم رو آوردی؟» نمی‌توانستم حرف بزنم. انگار لال شده بودم. مادر شهیدکاوه با صدای بلندتر از قبل گفت: «چرا نمی‌گی پسرم شهید شده؟ مگه خون محمودم رنگین‌تر از شهیدبهشتیه؟ من خودم دیشب خواب محمود رو دیدم. خواب دیدم که شهید شده.» این را که گفت، بغضم ترکید و اشک ریختم. با چشم‌های پر از اشک به حاج آقای کاوه نگاه کردم. باصلابت ایستاد و گفت:

«انا لّله و انا الیه راجعون... خدایا! پسرم در راه تو شهید شد.»

حتما شنیده اید که می‌گویند: «پسر کاو ندارد نشان از پدر. شهید کاوه مثل پدرش بود. محمود شجاعت، غیرت و صلابتش را از پدر به ارث برده بود. یادم هست قرار بود جاده سردشت را از ضدانقلاب پاک سازی کنیم. زمستان‌های استان‌های غربی را حتی اگر نرفته باشید، حتما وصفش را زیاد شنیده اید. کولاک بود با برف سنگینی که گاهی تا زانو در آن فرومی رفتیم.
 
پاک سازی جاده سردشت با این شرایط سخت و حضور ضدانقلاب، ده مرحله‌ای شد. هر مرحله سعی می‌کردیم چند کیلومتر را بازگشایی کنیم. اواسط کار بودیم، اما سرما و جنایات ضدانقلاب، بچه‌ها را خسته کرده بود. محمود تصمیم گرفت دیداری با امام خمینی (ره) برای بچه‌ها فراهم کند تا با این دیدار، خستگی بچه‌ها از بین برود. شهیدکاوه خیلی تلاش کرد تا بچه‌ها به این دیدار بروند. وقتی هم قرار بود بچه‌ها به مرخصی بروند، تا لحظه آخر و آخرین نفر می‌ایستاد و همه را بدرقه می‌کرد. بعد با من و بدون آنکه از ماشین سپاه استفاده کند، راهی می‌شد.



مرد کار‌های ناممکن

 

 
حمیدرضا صدوقی
هم رزم شهیدکاوه و نویسنده
 
«کاوه چگونه کاوه شد» را قرار است حمید صدوقی تعریف کند. کسی که ۷۲ ماه از عمرش را در خط مقدم جبهه‌های دفاع مقدس و لشکر ویژه شهدا گذرانده است. صدوقی با پایان یافتن جنگ تصمیم می‌گیرد وارد عرصه سرگذشت پژوهی شود. او زمستان سال ۷۷ تصمیم خود را با سرگذشت پژوهی درباره شهیدکاوه عملی می‌کند و حالا بعد از ۲۲ سال فعالیت و ۲۰ هزار ساعت مصاحبه، کتابی با نام «حماسه کاوه» نوشته است، با این حال این نویسنده هنوز این اقدامات را کافی نمی‌داند و حتی به آن‌ها نقد هم دارد. بیشترین نقدش برمی گردد به تولیدات سینمایی و نوشتاری مانند کتاب. صدوقی می‌گوید: «فیلم شورشیرین را برای شهیدکاوه ساختند. خوب بود، اما کم بود. ساخته شد، اما کمتر پسندیده شد.» این‌ها را از این نظر می‌گوید که معتقد است: «ما بدهکار شهداییم.».
 

اما «کاوه چطور کاوه شد»، موضوعی است که صدوقی روایت کردنش را در بازه زمانی یک ساعته سخت می‌داند. برای گفتن از زندگی و شخصیت شهیدکاوه تمام تلاشش را می‌کند که گلچینی پروپیمان را فراهم کند. شروع روایتش از شهیدکاوه این گونه است: «این حرف‌ها را کسی می‌زند که ۲۲ سال کار سرگذشت پژوهی برای کاوه کرده است و در این مسیر، ۲۰ هزار ساعت با آشنایان، نزدیکان و هم رزمان او مصاحبه کرده است. پس حرف هایم، ردیف کردن چند کلمه ساده با بار معنایی سنگین و عمیق نیست.
 
اینکه می‌گویم کاوه بی بدیل است، شعار نیست. کاوه در کادرسازی و طراحی عملیات، اسطوره بود. او حتی پشتیبانی و تجهیزات جنگی را به یک سرباز ساده واگذار کرد. برای کارهایش ترس و واهمه نداشت؛ چون با شناخت، این امور را واگذار می‌کرد. سردار هدایت لطفی می‌گفت اگر یک لشکر آماده نبود، اما کاوه آماده بود، آن روز کل لشکر آماده می‌شد. امام خمینی (ره) گفتند: «شهیدبهشتی یک ملت بود.» با خصوصیاتی که شهیدکاوه داشت، می‌توانیم بگوییم که «شهیدکاوه نیز یک لشکر بود.»

محمود کاوه از کجا کاوه شد؟ محمود کاوه سال ۵۸ و در هجده سالگی، نگهبان راه آهن بود. او در همان سال و با آموزش‌هایی که در پادگان دید، چنان رشد کرد که وی را به عنوان یکی از محافظان بیت رهبری انتخاب کردند. آن سال امام خمینی (ره) قرار بود از قم به تهران بروند. شهیدکاوه همراه چند نفر دیگر به منظور تکمیل حلقه حفاظت بیت رهبری از استان خراسان به تهران و حسینیه جماران رفت. چندماه گذشت وشورش‌های ضدانقلاب، کومله‌ها و دموکرات‌ها در استان‌های غربی اوج گرفت. با این شرایط کاوه راهی سقز شد. همان لحظه ورود فرماندهی گروهان، اسکورت در سقز را برعهده گرفت. شب و روز‌های استان‌های غربی با آشوب‌های آن زمان ضدانقلاب شبیه آن چیزی بود که داعش در عراق و سوریه رقم زده بود؛ آتش و خون و سر‌های بریده.

با ورود کاوه، سپاه در استان‌های غربی، تیپی را برای مقابله با این تحرکات تشکیل داد. شهیدکاوه مسئول عملیاتی این تیپ شد و همراه رزمنده‌ها تصمیم گرفت جاده پیرانشهر به سردشت را که ۷۰ کیلومتر طول داشت، از دست ضدانقلاب خارج کند. بعد از انقلاب تا سال ۶۱ این جاده مرزی دست ضدانقلاب بود و ارتش در این مدت نتوانسته بود آن را پس بگیرد.

این جاده آن‌ها را به ۳ شهر مهاباد، سردشت و پیرانشهر مسلط کرده بود. آن قدر به خودشان اعتماد داشتند که عبدالرحمان قاسم لو، رهبر ضدانقلاب ها، گفته بود: «اگر کاوه توانست جاده را از ما پس بگیرد، ما زن هایمان را طلاق می‌دهیم.»
کاوه این جاده را با طراحی دقیق عملیات کرده بود، با کمترین تلفات و بیشترین ضربه به ضدانقلاب پس گرفت و کمر ضدانقلاب را با این پیروزی شکست. بعد از این عملیات بود که این تیپ به لشکر ویژه شهدا ارتقا یافت.



«قمی» تنها در ارتفاعات حاج عمران

 

سردار علی صلاحی
فرمانده وقت عملیات لشکر ویژه شهدا
 
عملیات کربلای ۲ طی ۲ شب پر از حادثه انجام شد. شب اول این عملیات، سردار شهید محمود کاوه، بنده را همراه ۳ گردان از محور شهید عباسی به سمت نوک ارتفاع راهی کرد و قرار شد ما در جنگ تن‌به‌تن روی قله۲۵۱۹، سنگر‌های بتنی بعثی‌ها را تسخیر کنیم. قله۲۵۱۹ و ارتفاعاتش آن زمان ۳ مرتبه بین ایران و عراق دست به دست شد و هر ۳ مرتبه هم شهید کاوه آن را پس گرفت که مرتبه سوم روی همین قله به شهادت رسید. مرتبه اول، عملیات والفجر ۲ بود و دومین بار هم در تک حاج‌عمران قله را از عراق پس گرفت که همان‌جا به‌شدت مجروح شد و چند ماه بعد در عملیات کربلای ۲ در همان منطقه و درست همان‌جایی که مجروح شده بود، به شهادت رسید. در شب اول تا حدود زیادی به اهداف خودمان در محور شهید عباسی رسیدیم و چندین سنگر را در دامنه کوه گرفتیم، اما موفق به فتح قله نشدیم. برای شب دوم آقامحمود آتش هم تدارک دیده بود.
 
از میدان مین خودی رد شدیم. بعثی‌ها مرتب منور می‌زدند و ما می‌نشستیم و خاموش که می‌شد، حرکت می‌کردیم. وسط راه بودیم که یک‌دفعه وقتی منور زدند و نشستیم، متوجه شدم از کنار ستون یک نفر با ۲ بی‌سیمچی در حال نزدیک شدن است. از سبک راه رفتنش فهمیدم که محمود است. از او خواهش کردم که شما را به جان امام (ره) قسم می‌دهم برگرد. شما نیا، امشب کار نبرد سخت است. ما را داغ‌دار نکن. ایشان با حالت خاصی گفتند: اجازه بدهید بیایم. در کارتان دخالت نمی‌کنم. همان‌گونه که دیشب عمل کرده‌ای و صلاح می‌بینی، عمل کن. گفتم پس شما ۱۰ نفر عقب‌تر بیایید و تخریبچی‌ها و بی‌سیمچی‌ها را جلوتر از فرمانده محمود فرستادم. ستون به راه افتاد و ما به پیکر شهدای شب قبل رسیدیم. عراق مرتب آتش می‌ریخت و اینکه می‌گویند هنوز درگیری شروع نشده بود که کاوه شهید شد، کذب محض است. ایشان قبل از رمز عملیات، مجروح شد، ولی آتش دو طرف سنگین بود.
 
محمود همان‌جا از من پرسید: دیشب هم تا این حد آتش عراق سنگین بود؟ عرض کردم: بله، خیلی سنگین بود و از امشب هم سنگین‌تر بود. تا همین‌جا «چندین قمی دادیم» (به معنی چندین شهید دادیم، منتسب است به سردار شهید علی قمی، قائم‌مقام پیشین شهید کاوه.) به میدان مین عراق که رسیدیم، ستون را دوشاخ کردیم که یک ستون از راه دیشب برود و یک ستون از راه جدید که من نشان کرده بودم. به فرمان کاوه قرار شد من از راه جدید بروم» و من هم اطاعت کردم و رفتم. این آخرین دیدار من و محمود کاوه بود که بر بلندای ارتفاع رفیع۲۵۱۹ اتفاق افتاد. آقای چناری از مسیر شب گذشته به سمت قله راه افتاد. یک گردان هم برای احتیاط نزد شهید کاوه باقی مانده بود و شخص شهید کاوه از همان غار کوچک زیر قله، سنگر فرماندهی را برپا کرده بود. در همین حین ما رسیدیم به میدان مین و تخریبچی‌ها بلافاصله محوطه را پاک‌سازی و معبر را باز کردند و رسیدیم نزدیک سنگر کمین بعثی‌ها.
 
آقای چناری از همان مسیر دیشب به سنگ‌چین سنگر عراقی‌ها رسیده بود و شهید کاوه هم ظاهرا از غار سنگی بیرون آمده بود و همراه آقای چناری نزدیک قله بود و این زمانی بود که با بی‌سیم دستور داده بود آتش تهیه بریزند. الحق‌والانصاف آتش فوق‌العاده سنگین و شدیدی هم تدارک دیدند و روی سر دشمن ریختند و کاوه همان‌طور که وعده داده بود، کوه ۲۵۱۹ را ۲۵۱۳ کرد و خط عراق زیر‌ورو شد. ده پانزده دقیقه‌ای از ریختن آتش تهیه گذشته بود که ظاهرا محمود از آن غار کوچک که فرماندهی می‌کرده است، بیرون رفته، به سمت آقای چناری که ببیند آتش تهیه را کجا می‌ریزند. در همین حین یک گلوله خمپاره پشت آن‌ها به زمین خورده و ترکشی از آن به سر محمود اصابت کرده است. ناگهان صدای بی‌سیمچی کاوه آمد که مرا می‌خواست و خبر مجروحیت محمود را می‌داد. ما ۳۰۰ یا ۴۰۰متر با آن‌ها فاصله داشتیم. گفتم امدادگران را خبر و نامشان را هم یادداشت کنید. سپس به آقای منصوری پیام دادم و خواهش کردم که آتش را قطع و رمز عملیات را اعلام کنند.
 
با شنیدن رمز عملیات که «یااباعبد‌ا... الحسین (ع)» بود، ا... اکبر گفتیم و به قله۲۵۱۹ حمله کردیم و تا بالای قله رسیدیم و چند سنگر را هم فتح کردیم. اما نهایتا یک تیر به دست راست من خورد، زخم عمیقی ایجاد کرد و بی‌سیمچی‌های بنده آقایان حمیدرضا پرداس و نوربخش بودند که گفتند شما بر اثر خون‌ریزی بیهوش شدید و به عقب بردیمتان. زمانی که در بهداری به هوش آمدم، بلافاصله سراغ محمود را از آقای دکتر موسوی گرفتم و ایشان اظهار بی‌اطلاعی کرد و گفت: آقای کاوه اینجا نیست. فهمیدم که محمود را عقب نیاورده‌اند. فوری سرم را باز کردم و زخم و جراحت را از یاد بردم و به مقر استقرار گردان‌ها در پیرانشهر رفتم، بی‌سیمچی کاوه را پیدا کردم و نام امدادگران را گفتند. وقتی سراغ امدادگران رفتم، آن‌‎ها گفتند: ما ایشان را گذاشتیم روی برانکارد. کمی که عقب آمدیم، رسیدیم به جاده نیمه‌کاره‌ای که بولدوزر‌هایی آنجا بودند و شهید کاوه دست مرا با دستش کشید و اشاره کرد: مرا روی زمین بگذارید.
 
سپس اشاره کرد که مرا به سمت قبله قرار دهید و بعد اشاره کرد شما بروید بالا و مجروحان دیگر را بیاورید. آنجا بود که متوجه شدم کاوه روی قله مانده است و، چون به‌شدت مجروح بود، رفتم سراغ برادر بزرگوارمان سردار محبی از بچه‌های خوزستان که در لشکر ما بود و جانباز عزیزمان سردار خلیل‌آبادی و چند نفر دیگر. همراه هم راه افتادیم به سمت نقطه رهایی؛ همان محوری که شب قبل از آنجا عمل کرده بودیم و آقایان محبی و خلیل‌آبادی رفتند بالای ارتفاع به سمت محلی که امدادگران گفته بودند و درست هم گفته بودند. پیکر محمود آنجا روی زمین بود و تک‌وتن‌ها در قله۲۵۱۹ عاشقانه و عارفانه به شهادت رسیده بود، درحالی‌که می‌توانست همان شب به عقب برگردد و هنوز هم نفس می‌کشید و احتمالا می‌توانست زنده بماند، ولی به امدادگران گفت: «مرا روی زمین و رو به قبله بگذارید و بروید به دیگر مجروحان لشکر رسیدگی کنید.»
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
محمد
۰۱:۲۵ - ۱۳۹۹/۰۹/۲۷
شهید ماه همواره بزرگ و عزیز خواهد بود