صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

پرش ممنوع از روی دیوار شهر

  • کد خبر: ۴۵۳۷۱
  • ۱۱ مهر ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۹
‌می‌خواستم عصر تا شام را با دختری بگذارنم که در شهری پر از دیوار، پرواز می‌کند. بر ترک موتور دختر موتورسوار نشستم و از چشم در چشم نشدن با رانندگان که مبادا بفهمند پشت آن کلاه کاسکت، زنی نشسته تا پرش بی‌محابا در شهر و مبهوت ماندن افسر را تجربه کردم. زندگی چند ساعته با قهرمان موتورسواری زنان پرالتهاب بود و هیجان انگیز و مفهومی از آمیختگی تلخی و شیرینی...
سعیده فتحی/شهرآرانیوز، قرارمان ساعت ۶ بعدازظهر بود تا در خنکی هوای گرم تابستان بتوانیم با هم گپ بزنیم. ساعت چهار و نیم بعدازظهر از خانه بیرون می‌زنم. می‌روم سمت خیابان پاسداران و چند قدم مانده به خیابان اصلی، سمفونی بوق ممتد و اعصاب خردکن خودرو‌ها در هرم گرمای عصر شهریورماه تهران مقابل چشمم جان می‌گیرد.
خیابان قفل است و انگار پارکینگ عریض و طویلی با ماشین‌های روشن جای خیابان پاسداران را گرفته است. نیم‌ساعت تمام کلاچ می‌گیرم و دنده عوض می‌کنم، نیش‌گاز می‌دهم و لاک‌پشت‌وار ماشینم را جلو می‌کشم... «چکار کنم؟ چیزی به قرارمون نمونده و... وای اگه بخوام با ماشین برم که حالا حالاها...» هنوز خودگویه‌ام تمام نشده که صدای مردانه‌ای بلندتر از زمزمه من به گوشم می‌خورد: «موتور بیا موتوررر! سریع و فوری موتور...»

ترک موتور غریبه
تردید نمی‌کنم! ماشین را می‌کشم پهلوی خیابان و پارک می‌کنم. پا تند می‌کنم سمت موتورسوار و بی مقدمه می‌گویم: «استادیوم آزادی می‌رم. خیلی هم عجله دارم.» پک محکمی به سیگار نیم‌سوخته‌اش می‌زند. دودش را غُلاج غلاج بیرون می‌دهد و می‌گوید: «بیشین خانوم... پلک بزنی، ۱۰ دقیقه‌ای رسوندمت!...» لحنش تو ذوق می‌زند، چاره‌ای ندارم. معذبم با فاصله، بر تَرک موتورش می‌نشینم. موتور با سروصدای زیاد در بزرگراه دور می‌گیرد. باد گرم به پیشانی ام می‌خورد. چشم هایم را بستم و خودم را تنها روی موتور و بدون هیچ مزاحمی تصور کردم؛ خودم داشتم موتور را می‌راندم و چه کیفی هم داشت! چشم هایم را که باز کردم دنیا به شکل علامت سئوال بود: یعنی چی؟ این دیگر چه قانونی است؟ چرا به عنوان یک زن اجازه ندارم خودم موتور برانم و هر کجا می‌خواهم بروم، اما مجازم که ترک موتور یک مرد ناشناس بنشینم؟!
نه! این سئوال آن روز و در گرمای دم غروب شهریورماه ذهنم را تسخیر نکرده بود، بلکه سال هاست یکی از پرسش‌های بی پاسخی است که همیشه دغدغه‌ام بوده و همچنان هم لاینحل در گوشه‌ای از ذهنم محبوس شده است. ۱۰ دقیقه می‌گذرد، ۱۵ دقیقه و ۲۰ دقیقه... موتور جلوی در پیست موتورسواری ورزشگاه آزادی آرام می‌گیرد و رشته افکارم را می‌بُرد... پیاده شدم و کرایه ام را حساب کردم. راننده اسکناس‌ها را بی آنکه بشمرد از وسط تا زد و توی جیب بلوزش چپاند، گفت: «عزت زیاد» و رفت.

کرونا و ممنوعیت‌ها
سر می‌چرخانم؛ پیست خالی به نظر می‌آید! لابد دیر شده، نکند رفته باشد؟... ناگهان صدای غرش موتوری در چند متری ورودی پیست بلند می‌شود. نگاه می‌کنم، از وسط غبار سایه‌ای با سرعتی عجیب به سمتم خیز برمی‌دارد. یک لحظه خوف وجودم را می‌گیرد و لحظه‌ای بعد او را می‌بینم. خودش است نورا نراقی، با لباس مخصوص موتورسواری روی یک موتور هوسکوارنا (hosqvarna)!
نورا کلاه کاسکتش را برمی‌دارد «فکر نمی‌کردم خوش قول باشی، راس ساعت ۶ رسیدی!» پقی می‌زند زیر خنده و من هم به خنده می‌افتم و می‌گویم: «چون با دوستت اومدم به موقع رسیدم» نیم‌چرخی می‌زند، انگار دنبال کسی می‌گردد و می‌پرسد: «دوست من؟ مگه قرار نبود با من مصاحبه کنی؟ از دست شما خبرنگارا...» می‌گویم: «مگه ندیدی با موتور اومدم؟» چشم هایش برق می‌زند: «پس تو هم از راه نرسیده آلوده شدی ها؟» از ته دل می‌خندد. کلاه کاسکت یدکی‌اش را به سمتم پرتاب و با سر اشاره‌ای به پشت موتور می‌کند که یعنی بپر بالا...
دوست داشتم وارد پیست شویم، اما اجازه ورود نداشتیم! ویروس کرونا بلای جان همه مردم دنیا شده و پیست را هم از موتورسواران گرفته، آرام می‌گویم: «کاش می‌تونستیم وارد پیست بشیم دوست داشتم پرش و تک چرخ زدنت رو ببینم.» این پا و آن پا می‌کنم که دستش روی گاز می‌غلتد و من از ترس بلند شدن دوباره غبار، صاف می‌پرم ترک موتورش. سرم را نزدیک کاسکتش می‌برم، می‌شنوم می‌گوید: «راه نمی‌دن دیگه، اما ناراحت نباش می‌ریم یه جا هم می‌پریم هم تک چرخ می‌زنیم.»
 
عکس ها از : ایمان اصیلی

حس آزادی
اما من فارغ از ممنوعیت ها، ترک موتور نورا احساس آزادی می‌کردم. حس عجیبی بود؛ یک لحظه انگار تمام دنیا مال من شده بود، چشمانم را بستم، دست هایم را باز کردم و باد توی آغوشم بود. چه حس خوبی است حس آزادی!... یک ماشین ۲۰۶ آلبالویی رنگ از کنارمان رد می‌شود، کمی جلوتر سرعتش را کم می‌کند انگار منتظر است تا ما به او برسیم. دختر جوانی سرش را از ماشین بیرون آورده و متعجب نگاه مان می‌کند. از کنارشان که می‌گذریم یک دفعه جیغ می‌زنند! سه نفر هستند، سه دختر که با ناباوری به ما خیره شده اند. اول فکر کردند راننده موتور خارجی است! دختری که روی صندلی کمک راننده نشسته بود، با مو‌هایی که مش سوزنی داشت و بینی خوش تراش حاصل از جراحی پلاستیک، با دست‌هایش قلب درست کرده و می‌گوید: «we love you» نورا خنده کنان می‌گوید: «ما هم عاشق شما هستیم!» این بار دختر راننده فریاد می‌زند: «ای وای تو ایرانی هستی؟ چطوری موتور سواری می‌کنی؟» نورا هم با خنده می‌گوید: «همین طور که می‌بینید.»
دست نورا روی دستگیره می‌لغزد و همانطور که با شتاب از بین خودرو‌ها راه می‌گیرد، می‌گوید: «نباید جلب توجه کنیم امکان داره کسی اذیت مون کنه!»

قاضی مهربان
اما فارغ از تمام گیرها، ترک این موتور بزرگ نشستن و با نورا نراقی در بزرگراه‌های تهران تاختن، احساس عجیبی دارد. یک جور حس غرور با سبکی خاص و البته کمی هم ترس. هرچند او بی‌گمان ماهرترین موتورسواریست که ترکش نشسته‌ام. می‌پرسم مگر تابحال برایش دردسرهم درست شده؟ می‌گوید: روزی یک نفر جلویش را گرفته و باعث شده موتورش را به پارکینگ ببرند و در نهایت هم با وثیقه به بازداشتگاه نرفته است! این هم بدترین خاطره وهم یکی از خاطرات خوبی است که نورا از موتور سواری دارد، خوب از آن جهت که وقتی برای گرفتن موتورش به دادگاه می‌رود با یک قاضی خانم مواجه می‌شود که با دیدنش فکر می‌کرده اتاق را اشتباهی رفته! اما آن قاضی زن به نورا می‌گوید: «سلام قهرمان، چطوری؟» قاضی نه تنها نورا را می‌بخشد و وثیقه اش را پس می‌دهد بلکه شماره تلفن او را هم می‌گیرد و به نورا می‌گوید که برای یاد گرفتن موتورسواری حتما پیش او خواهد رفت!
در حین بازگو کردن این خاطرات متوجه می‌شوم وقتی ماشین‌ها از کنارمان رد می‌شوند نورا عمدا سعی می‌کند به آن‌ها نگاه نکند! علت را می‌پرسم و می‌گوید: «درسته لباس موتورسواری پوشیدم، اما اگه چشم تو چشم آدم‌ها بشم حتما می‌فهمن دخترم، برای همین بهتره به هیچ کس نگاه نکنم.»

پرش و تک چرخ زدن
آهسته راه می‌گیرد به طرف راست، به سینه خاکی بزرگراه که می‌رسیم، خنده کنان می‌گوید: «اینجا می‌تونیم پرشم داشته باشیم.» ترمز می‌زند، پیاده می‌شوم. آفتاب کم‌رمق‌تر از همیشه رو به غروب است. کنار می‌ایستم، کاسکت را از سرم برمی‌دارم و دست‌هایم را در هم قلاب می‌کنم و به نورا و موتور زرد و مشکی رنگش چشم می‌دوزم.
"استارت زد، صدای موتور که بلند شد کلاچ را زیر دست چپ چرخاند و موتور که کمی نفس کشید گاز را با دست راستش فشار داد و غرش‌کنان راه افتاد و پشت سرش گرد و خاک بلند شد. زمین خاکی را دور زد. ثانیه‌ای انگار در هوا و میان غبار پرواز کرد و درست روی پیچ بعدی جاده فرود آمد! "
نفسم از شوق در سینه حبس شده بود. اگر خودم تا چند لحظه پیش تَرک او ننشسته بودم باور نمی‌کردم که پشت فرمان آن موتور یک دختر نشسته است. دختری که تمام زندگی‌اش همین موتور است. شاید تصور یک زن آنهم پشت فرمان چنین موتوری کمی سخت باشد، اما روی آن موتور غول پیکر یک دختر نشسته است، دختری که به راحتی و با مهارتِ تمام آن را کنترل می‌کند؛ می‌راند، می‌پرد و تک چرخ می‌زند!
هوا پر از گرد و غبار شد. یک قدمی من که با شالم جلوی دهانم را گرفته بودم ترمز می‌زند «اگه راضی شدی خانم خبرنگار بپر بالا بریم.» دوباره ترک موتورش می‌نشینم. برایم بی اندازه جالب بود، من فقط تماشاچی بودم و با این حال ترسیدم، او چطور این همه شهامت دارد و بدون ترس این کار‌ها را می‌کند؟ سرم را بازهم نزدیک کاسکتش می‌آورم: «نورا تو نمی‌ترسی؟» دوباره می‌خندد: «همه همین سوال رو ازم می‌پرسن، اما واقعا ترس نداره. من هر بار جلوی موتورُ بالا می‌برم هیجان زده می‌شم، اما بقیه می‌ترسن. فکر کنم بیشتر از این می‌ترسن که می‌بینن یه دختر با موتور مثلا ۱۵ متر می‌پره. اما من که ازش لذت می‌برم...»
 

افسر خوش اخلاق
آفتاب نفس‌های آخرش را کشیده بود که ما از اتوبان وارد خیابان اصلی شدیم، کمی شلوغ بود و نورا نگران اینکه مبادا جلوی موتورش را بگیرند و نگرانی‌اش پر بیراه هم نبود! دور میدان شهرک غرب ماشین پلیس راهنمایی رانندگی پارک کرده و افسر جوانی که کنارش ایستاده دست تکان می‌دهد و با تحکم می‌گوید: «موتوری بزن کنار!». قلبم تند تند می‌زند و صدای ضربانش را می‌شنوم. نورا می‌گوید: «نترس، خونسرد باش!»
افسر سمت ما می‌آید. چهارشانه، قد بلند و سبزه روست. با لهجه‌ای از اقلیمی دور می‌پرسد: «گواهینامه داری؟» نورا کاسکتش را برمی‌دارد: «سرکار خودتون می‌دونید که به زن‌ها گواهینامه نمی‌دن.» افسر یک ابرویش را بالا می‌برد و با تردید در حالی که می‌کوشد تعجبش را پنهان کند، با همان لهجه که به نظرم جنوبی می‌آید می‌پرسد: «دختر بودی و آنقدر خوب می‌روندی؟ کار دیگه‌ای نداری واقعا؟ پسرهاش با موتور کراس جرات ندارن به خیابون بیان بعد شما...» حرف هایش تمام نشده نورا آن را قطع می‌کند و خیلی آرام، طوری که انگار این رفتار‌ها برایش کاملا عادی است می‌گوید: «من نورا نراقی ام سرکار، قهرمان موتورسواری زنان ایران.» گره پیشانی افسر باز می‌شود و جایش را به لبخند می‌دهد: «بسیار خب خانم قهرمان. مدارک که داری؟» نورا دست در جیب لباس مخصوصش می‌کند و دو کارت و یک برگه کاغذی تا خورده را به افسر می‌دهد. او هم نگاهی می‌اندازد و مدارکش را پس می‌دهد: «این بار برید، ولی دیگه این ریسک رو نکنید و با موتور نچرخید، شاید پلیس بعدی به خوش اخلاقی من نباشه» نورا با دستش سلام نظامی می‌دهد: «چشم سرکار!»
 
حس عجیب رقابت بین مادر و دختر
به سرعت موتور را روشن می‌کند و راه می‌افتیم. دور کمرش چنبره می‌زنم «نورا خیلی کار پر استرسیه! تو چطور این کارا رو می‌کنی؟» صدایش را در غرش موتور هم واضح می‌شنوم «من دیگر عادت کردم، نه می‌ترسم نه استرس دارم، چون پدر و مادرم موتورسوار بودن، از ۴ سالگی سوار موتور شدم و در اصل روی موتور بزرگ شدم.» بعد تعریف می‌کند که از یک خانواده موتورسوار می‌آید و پدرش مربی اول او بوده و حتی در مسابقات هم با مادرش رقابت می‌کرده و مشخص است که شجاعت و نترس بودنش را هم از مادرش به ارث برده است. رقابت مادر و دختر هم عجیب است، آمیخته شدن حس دوست داشتن و رقابت کردن! در گوش نورا می‌گویم: «چطور یه مادر می‌تونه برای شکست فرزندش تلاش کنه؟ یا یه دختر دعا دعا کنه تا مادرش عقب بمونه!» باز از آن خنده‌های از ته دل می‌کند: «ای بابا کی گفته این جوریه؟ ما اتفاقا برعکس اینیم! تا جایی که می‌تونیم تلاش می‌کنیم برنده بشیم، اما ته دل مون برای هم دیگه دعا می‌کنیم، ولی واقعا حس جالب و متفاوتیه.»
 

خوردن قهوه با کلاه کاسکت
بالاخره به کافه می‌رسیم. نورا می‌گوید: «به نظرم کلاه کاسکت‌ها رو در نیاریم. بخاطر کرونا بهتره با همین‌ها بریم داخل.» به نظر پیشنهاد خوبی بود. وارد کافه می‌شویم و با اینکه نور کم است انگار کلاه هایمان جلب توجه می‌کند، صاحب کافه از پشت پیشخان سرک می‌کشد: «خوش اومدید، کجا دوست دارید بشینید؟»، نورا پشت پنجره را نشان می‌دهد و یواش می‌گوید: «اونجا ویوش بهتره» مرد دستی به مو‌های کم پشتش می‌کشد و با تعجب نگاه می‌کند، او هم باورش نمی‌شد پشت آن کلاه کاسکت یک دختر باشد، اما به روی خودش نمی‌آورد، با لبخند می‌گوید: «بفرمایید، راحت باشید.»

بهترین اتفاق زندگی
می‌نشینیم و وویس رکورد را روی رومیزی مشبک سفید می‌گذارم. بعد از سفارش ۲ قهوه اسپرسو می‌گویم: «خب نورا کمی برایم از لحظات خوبی که در موتورسواری داشتی بگو؟ چه زمانی از همیشه خوشحال‌تر بودی؟» شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و بی‌درنگ می‌گوید: «بهترین صحنه زندگی ام برای روزیه که در آمریکا پشت خط استارت مسابقات AMA ایستادم و با بقیه دختران مسابقه دادم. هنوز فکر می‌کنم دیدار با اشلی فیولک قهرمان آمریکایی رو خواب دیدم» و ریز ریز می‌خندد.
شاید برای تان جالب باشد که بدانید نورا به دلیل اینکه از سن پایین عاشق اشلی بوده زبان اشاره را یاد گرفته، چون اشلی ناشنواست! برای همین از او می‌خواهم داستان سفرش به آمریکا و دیدار با اشلی را بیشتر توضیح دهد. چشمانش برق می‌زند و کاملا مشخص است تا چه اندازه به این قهرمان موتور سوار علاقه دارد، با هیجان خاصی می‌گوید: «یه روز پدرم یه مجله بهم داد و گفت اینجا درباره یه دختر ناشنوا نوشته که قهرمان موتورسواری آمریکاست. اون نوشته درباره اشلی فیولک و قهرمانیش در نوجوانی به قدری روی من تاثیر گذاشت که از همون روز طرفدارش شدم. آرزو می‌کردم که یه روز اشلی رو از نزدیک ببینم و باهاش تمرین کنم، برای همین هم شروع کردم به یادگیری زبان اشاره. منتهی بعدا فهمیدم که زبان اشاره فارسی با انگلیسی فرق داره، اما من به هر حال یاد گرفتم و در نهایت به واسطه مصاحبه با یه خبرگزاری فرانسوی موفق شدم اشلی رو ببینم! خبرنگار درباره ایده آل ورزشی ازم پرسید و گفتم که دوست دارم مسابقات اشلی فیولک، قهرمان آمریکایی رو از نزدیک ببینم و مثل باقی طرفداراش تشویقش کنم. این مصاحبه بدست اشلی رسید، و بالاخره من یه ایمیل دریافت کردم که اشلی دعوتم کرده بود به آمریکا برم!.»
نورا که لبخند از روی صورتش محو نمی‌شود قهوه‌اش را کمی مزه مزه می‌کند. من متوجه می‌شوم که دیگران هنوز هرازگاهی برمی گردند و با تعجب نگاه مان می‌کنند: دو دختر کلاه کاسکتی که اینجا نشسته اند و قهوه می‌خورند!
نورا فنجان را میان دو دست می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «وقتی وارد فرودگاه فلوریدا شدم اشلی با فیلمبردار و عکاس منتظرم بود. من به قدری ذوق زده بودم که انگار می‌خواستم یکی از اعضای خانواده م رو بعد از سال‌ها ببینم! با هم یه مدت تمرین کردیم و حتی چند روزی هم توی خونه ش موندم. بعد در مسابقات حرفه‌ای موتورسواران آمریکا شرکت کردم، چیزی که تا به حال هیچ ایرانی‌ای موفق به انجامش نشده. همزمان خانم «استفی بائو» باهام تماس گرفت و یه دوره مربیگری برام گذاشت. منم برای دختر‌های آمریکایی کمپ‌هایی برگزار می‌کردم. در نهایت هم کارت مربیگری گرفتم.»

ترس از آمپول و سوسک
به اینجای کار که می‌رسد نورا با انگشت هایش روی فنجان ضرب می‌گیرد و با شیطنت چشمک می‌زند. شاید بد نباشد بدانید دختر موتورسوار داستان ما ساز هم می‌زند، حتی گاهی دست به قلم می‌برد و برای دل خودش می‌نویسد. کتاب زیاد می‌خواند و می‌گوید از پرش با موتور هیجان زده می‌شود، اما از پرواز، آمپول، و سوسک می‌ترسد! از دیدن فیلم‌های ترسناک مثل زامبیا و خون آشام هم لذت می‌برد! اما از تنها چیزی که متنفر است بدقولی ست. " پس چه خوب شد که من موتور را انتخاب کردم و به موقع به قرارمان رسیدم! "
از او درباره شخصیتش می‌پرسم و می‌گوید: «شخصیت مستقلی دارم، قوی هستم و خیلی کم کمک می‌گیرم. به شدت احساسی ام، اما منطقی تصمیم می‌گیرم. شیطونم، شوخ طبعم، ولی بعضی وقت‌ها خجالتی می‌شم.»

همه چیز بستگی به خود زنان دارد
نورا از موتورسواری درآمدی ندارد، اما در مقابل برای این رشته بسیار هزینه کرده و وقتی از او می‌پرسم که آینده موتورسواری برای بانوان را چطور می‌بیند؟ در جوابم جمله جالبی می‌گوید: «همه چیز بستگی به خود ما زن‌ها داره. منم یه زنم که با همین قوانینِ ایران زندگی می‌کنم، پس چطور می‌تونم هر روز موتور سوار شم؟ چون برای من حسرت خوردن و ترس بی معنیه. بنظرم جامعه ما الان پذیرای موتورسواری بانوان هست و حتی ازش استقبال می‌کنه، حالا نوبت ما زنهاست که مسئولین بالایی رو مجاب کنیم تا موتورسواری هم مثل رانندگی ماشین برامون آزاد بشه.»
آنقدر گرم صحبت بودیم که متوجه نشدیم هوا تاریک شده و یک دفعه به خودمان آمدیم و دیدیم ساعت از ۹ شب گذشته و نورا باید به خانه برگردد. از کافه بیرون زدیم، نورا سوار موتورش شد و خداحافظی کرد و من هم دستم را برایش تکان دادم. می‌خواست استارت بزند که گوشی‌اش زنگ خورد و من که راسته پیاده رو را گرفته ام و از او دور می‌شوم صدای شاد و پرانرژی اش را می‌شنوم که می‌گوید: «الو. سلام عزیزم فردا روی تپه‌ها تمرین می‌کنیم...»

پرش از روی موانع به جای حسرت خوردن
کمی در پیاده رو قدم زدم و به عصری که داشتیم فکر می‌کردم. به اینکه برای نورا موتورسواری تنها یک ورزش نیست، بلکه فلسفه زندگی و خود زندگی است. او با موتورسواری یاد گرفته که چطور با مصائب زندگی مقابله کند. نورا در مواجهه با موانع زندگی پر چالشش به جای ترس، هیجان را انتخاب کرده و به جای ماندن و حسرت خوردن، با قدرت و سرعت از روی موانع پریدن را...
رسیدم به میدان و داشتم فکر می‌کردم که این وقتِ شب و در اوج ترافیک چطور برگردم به خیابان پاسداران و ماشینم را بردارم، که باز صدای مردی را شنیدم که می‌گفت: «موتوررر، موتوریه، موتور...»
دوباره آمدم آه بکشم که چرا به عنوان یک زن نمی‌توانم خودم موتور برانم و باید ترک یک مرد ناشناس بنشینم که یاد جمله نورا افتادم: «همه چیز به خود ما زن‌ها بستگی داره.»
بله! هر چند که بالاجبار باز هم ترک موتور مرد غریبه نشستم، اما تصمیم گرفتم که در اولین فرصت و با اولین پولی که به دستم می‌رسد برای خودم یک موتور بخرم! اصلا در پارکینگ بزرگی به اسم تهران، شاید بزودی حرکت کردن بدون موتور غیرممکن شود و من هم که هزار کار و قرار و گرفتاری دارم. کسی چه می‌داند، شاید خیلی زودتر از آن چه که فکر می‌کنیم ممنوعیت موتورسواری برای زنان هم برداشته شود؛ شاید بزودی من هم بدون ترس و استرس و با گواهینامه، در خیابان‌های شهرم موتورسواری کنم. خدا را چه دیدی؟ چه ناممکن‌ها که تا به امروز ممکن شده است.
موتور با سر و صدای زیاد از ماشین‌ها راه می‌گیرد و در سمفونی بوق ممتد خودرو‌ها به سمت خیابان پاسداران می‌رود.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.