فرزانه هم بالأخره بزرگ شد. آنقدر بزرگ شد که بتواند بنشیند پای پاشویه و دست بکشد به آن پاهای زخم و زیلی تاولزده و بشویدشان. آن سالها هنوز بچه بود، هشتنهساله شاید. میدیدمش که مثل پادوها از این طرف به آن طرف میرود. هرکس هر کار کوچکی داشت به او میگفت: «فرزانه اون ظرف رو از اون وسط بردار بیزحمت، جلو پای زائر نباشه.»، «عزیزم، این دستمال رو ببر بده به خانم صادقی»، «مادر، چرا اینجا واستادی. برو قاشقو بده به اون خانمها دیگه.» و ....
هرسال توی ایستگاه زائر سهراه فردوسی غلغله بود. هرچه به شهادت امام رضا (ع) نزدیکتر میشدیم، کاروان پشت کاروان از راه میرسید، فوجفوج. هرسال گزینههای جدیدی برای خدمت به زائرهای پیاده اضافه میشد، از دادن غذا گرفته تا خیاطی و آرایشگری و کارواش و واکسزدن کفش و کمکهایاولیه پزشکی. بین همه اینها صحنهای دیدم که بعد از چهار پنج سال هنوز گاهی به آن فکر میکنم. در آن بخش از ایستگاه که مخصوص خانمها بود، وقتی زائر از راه میرسید، از خستگی و کوفتگی روی فرش پا دراز میکرد تا نفس تازه کند. آب و چای میدادند دستش. فشار خونش را میگرفتند. اگر به دارو و درمانی احتیاج داشت، پرستارهای هلالاحمر به دادش میرسیدند. بعد از آن میرفت سمت پاشویههایی که در یک ردیف ساخته شده بودند. مینشست روی سکو. پاهای تاولزده و زخمیاش را میگذاشت زیر شیر آب و عدهای از زنهای مشهدی بهآرامی دست میکشیدند روی پا و انگشتانش. آنها را میشستند و ماساژ میدادند و زیر لب ذکر میگفتند. بعضی از زائرها شرمنده میشدند. دست میبردند که خودشان پاهایشان را بشویند، اما خادمها نمیگذاشتند. اصرار میکردند که «اجازه بدین من این کارو بکنم». من فقط نگاه میکردم و آن چیزی را که توی ذهنم میگذشت از بقیه پنهان میکردم. دلم نمیخواست کسی بفهمد دارم به چه فکر میکنم. یک بار به خانم افشارزاده که مسئول بخش خانمها بود و خودش هم این کار را گاهی انجام میداد گفتم: شماها خیلی مخلص هستین که پاهای زائرها رو میشورین. هر کسی حاضر نیست این کارو بکنه. در جوابم برگشت گفت: و السابقون السابقون اولئک المقربون. اونهایی که اول از همه این کارو انجام دادن یک جایی از بهشتو به اسم خودشون زدن. ما که دیگه .... به او گفتم: بله، سابقون که کارشون درسته، ولی بالأخره شما هم کمکاری نمیکنین. حتما رفته بودم با آن خانمهایی که پای پاشویه مینشستند و انتظار آمدن زائر را میکشیدند صحبت کرده بودم. همه تلاشم را هم کرده بودم که حرفی از زبانشان بیرون بکشم تا به من حالی کند چه چیزی باعث شده است پاشوی زائر حضرت شوند و دقیقا چه حس و حالی دارند، اما حرفهایشان تکراری بود. همه میگفتند «به عشق آقا.» یا میگفتند «باعث افتخار ماست که نوکر امام رضا (ع) باشیم.» یا میشنیدم که «ما که افتخار نداشتیم خادم حرم باشیم. گفتیم خادم زوار حضرت باشیم.». اشکال از فهم من بود. برای همین به پر و پای آنها میپیچیدم وگرنه آنها خوب میدانستند دارند چهکار میکنند و دنبال چرایی کارشان نبودند. امسال که زائر پیادهای نیست، نمیدانم خانم افشارزاده و همه آن خادمهای دیگر چهکار میکنند و چقدر مثل من یاد ایستگاه زائر میافتند. چند روز پیش پیام دادم به خانم افشارزاده و حالش را پرسیدم. گفت: از شانس فرزانه، امسال میخواست بره پاشویه. هرسال بهش میگفتیم هنوز بچهای. پارسال گفت سال دیگه اگه بهم بگین بچهای، دیگه نمیآم. این از امسال. گفتم: مگه الان چند سالشه؟ چقدر زمان زود میگذره! گفت: آره بابا. بزرگ شده. برای خودش خانمی شده دیگه. توی پیام نوشتم: خانم افشارزاده، فقط سابقون نیستند که مقرباند. اونهایی که بزرگ میشن مقرب میشن.
فقط استیکر لبخند برام فرستاد. نوشتم: بعضیهام هیچوقت اونقدر بزرگ نمیشن که مقرب بشن. آدمهایی پر از پرسش باقی میمومن. اما پاکش کردم. به جایش نوشتم: کاش ایستگاه زائر بود و کاش من باز میتونستم بیام برای تهیه گزارش.