چوبهایی بود به قُطر یک انگشت، به طول ۳۰ و حداکثر ۴۰سانت که هر دفعه که نان میخریدند، چون معمولاً هر خانوادهای که میرفتند نان بخرند، نانوا یک خط روی چوخط میانداخت.
مسعود نبیدوست | شهرآرانیوز؛ به مشهدِ قدیم که برگردیم، به مشهد قبلِ از ۱۳۰۰، نهخبری از کارخانههای قند آبکوه و نخریسی هست، نه دارایی و هلال احمر و بقیه. همه مشهدیها هم اینور و آنورِ شش، هفت محله قدیمی لابد به کشتوکار و باغداری مشغول هستند. در اینچنین شهری، سالی یکی دو بار گذر پول میافتد؛ سرِ دروی گندم و جو یا وقتِ میوهها. پس چارهای نیست مگر اینکه همه خریدها را به وعده سرِ خرمن رد کنند. حکایت «چوبخط» حکایت آن سالهاست؛ حکایت ابزاری که سالی یک بار باید بیاید برای شهادت حسابها؛ آنچنان که «پرویز توانا» تعریف میکند.
نمیشود «پرویز توانا» را بچه یکی از محلات قدیم مشهد دانست. او توی کوچه پسکوچههای سرشور به دنیا آمده است، اما آنقدر آنجا نماندهاند که خاطرهای از این محله در ذهن داشته باشد. اواخر کوچه زردی بالاخیابان، روبهروی یکی از یخدانهای قدیم، در خانهای که ۴ خانوار همزمان در آن زندگی میکردند، قد کشیده است. بعد هم به دلیل شغل پدری که انباردار هنرستان صنعتی مشهد بوده، در این هنرستان زندگی کرده است. لابد به سبب همه این سالها و گذرها هم هست که ذهن مرد ۸۰ساله مشهدی حالا پر است از ریز و درشتهای آن سالها. پای روایت او درباره مغازهها و خریدهای آن موقع نشستهایم؛ ماجراهایی که به گواه این خاطرات حالا خیلی توفیر کردهاند با سابق.
وقتی حساب دفتری نبود
آن موقعها از قصابی یا نانوایی که چیزی میخریدیم، معمولاً چو [ب]خط بود. مردم «چوخط» داشتند، ولی ما، چون خودمان، یعنی من و پدرم، یکخُرده سواد داشتیم، توی دفتر وارد میکردیم. چوبهایی بود به قُطر یک انگشت، به طول ۳۰ و حداکثر ۴۰سانت که هر دفعه که نان میخریدند، چون معمولاً هر خانوادهای که میرفتند نان بخرند، نانوا یک خط روی چوخط میانداخت. هر روز هم همین ۳ قرص نان را میخریدند. چرا؟ چون اگر میخواستند دو تا بخرند، این چوخط وضعیتش به هم میخورد. پس معمولاً میرفتند روزی سه قرص نان میخریدند و خود نانوا یک خط میانداخت روی چوخط.
یک مَن نفت بده
من را مادرم یا پدرم میفرستاد که بروم نفت بخرم. این چیلیکی که داشتیم برای نفت، برمیداشتم، با دوزار، پنجزار - حالا کمتر یا بیشتر، دقیقاً یادم نیست - میرفتم دم بقالی و نفت میخریدم. میگفتم: «یک مَن نفت بده... نیممن نفت بده...» به «مَن» میگفتیم آنجا. بقال هم کِیل برمیداشت و برایمان میریخت. آخر آن زمان توی بقالیها سه قلم جنس حتماً بود. یکی از آنها همین نفت بود. یکی دیگرش زغال یا زغالمیم بود برای قلیانها. یک چیز دیگری هم که حتماً بود، از این «لامپا»ها بود؛ شیشههایی که روی چراغ نفتیها میگذارند.
دُنبه طالب داشت آن موقعها
توی قصابی آنموقعها برعکسِ الان بود. الان دعوا سرِ این است که چربی ندهند. قصاب چربی را لای گوشتها قایم میکند! اما آنموقع اینجوری نبود. مردم میگفتند: «چربی بده. دنبه بده.» قصاب هم به دلیل اینکه دنبه را زیاد نشان بدهد، میآمدند دنبه را نازک نازک میکردند، درست مثل پوست پیاز. به همان نازکی. دنبهها را میبریدند روی خود [لَش]گوسفند. بعد هم گوشتی که میداد، میگذاشت لای همین لایه دنبه. یادم هست اینقدر دنبه دوست داشتم که تا خانه که میرسیدم، این دنبه را میخوردم. بعد که میرسیدم، مادرم میگفت: «این چربیهاش کو؟» میگفتم: «امروز چربی نداشت!»
پ. ن:
۱. چیلیک: پیت - ظرف فلزی خرید و جابهجایی نفت
۲. کِیل: پیمانه - وسیله اندازهگیری