به گزارش شهرآرانیوز؛ پادشاهی، روزگاری دور پسری داشته که لحظه تولد نفس از سینهاش بیرون نمیآمده و درویشی چاره کار را بریدن گلوی پسرک میدانسته. چون جانِ پسر به تیغ بند بوده، اسمش جان تیغ شد و اگر تیغ جدا میشد، میمرد. دوای درد جانتیغ پیدا کردن چلگیس و رها کردنش از بند دیوان بود. در این مسیر یکبار تیغ از جانش جدا میشود، اما قصهها پایان ناخوش ندارند.
مرگ شخصیتهایشان موقتی است و نجاتشان حتمی. باید به هفت شبانهروز جشن و پایکوبی هم برسند. همین هم میشود، جان تیغ به چلگیس میرسد و خوش و خرم کنار هم زندگی میکنند. فاطمه و طیبه قصه «جان تیغ» را شنیده بودند. اهالی کابل میگویند میان زندگی آنها و قصه جانتیغ شباهتهایی است. تیغ روی گلوی آنها تیز است، میبُرد. مرگهایشان واقعی است و بیشتر از پایکوبیها، عزا و مویه و فاتحه است. فاطمه محمدی و طیبه موسوی این را میدانستند، اما خیال بال آرزویش بلند است، آنچنان اوج میگیرد که نمیشود، بند زمینش کرد. خیال نمیکردند که ۲۲ جوزا (خرداد) مین توی «موتر تونس» (ماشین) منفجر شود و آنها دیگر نباشند. بخت و اقبال آدم که خیال و رویا سرش نمیشود، آن هم برای آن که زاده افغانستان باشد.
«زندگی کردن در کابل به قمار میماند. مرگ و زندگی اینجا مثل یک اتفاق است، فکر میکردم، این اتفاق از من دور باشد. خیلی دور.» «ابوالفضل وارسته» آخرین بار پنجشنبه ۲۰ جوزا فاطمه نامزد یکسالهاش را دیده بود. پنجشنبه، به لحظه آشناییاش فکر کرده بود، لحظهای که فاطمه بله گفته بود و با هم نقشه کشیده بودند که اگر کابل روی زندگی آنها قمار کرد، ترکش کنند و بروند جایی که خبری از مین و انفجار نباشد.
ابوالفضل و فاطمه با یکسال اختلاف از هم سال ۲۰۱۸ و ۲۰۱۹ از دانشگاه هنرهای زیبای کابل فارغ شده بودند.
یکی عکاسی خوانده بود و دیگری نقاشی. انیمیشن «یوسف و زلیخا»، بختشان را بهم گره زد، انیمیشنی برگرفته از روایت مولانای جامی که انستیتو هنر فرانسه در کابل حمایتش کرده بود و آنها ساخته بودندش. فاطمه بعد از آن انیمیشن یک سالی خانهنشین شده بود، پیدا کردن شغل آن هم شغلی که یک پایش به هنر بند باشد، در شهر آشوب سخت بود. آخرین بار در آرتنورد فعالیت کرده بود، نهادی فرهنگی با هدف شناخت نقاشی دیواری که هنرمندان داخلی و خارجی در نمایشگاههای آن فعالیت میکنند. دست آخر «افغان فلم» از فاطمه دعوت به کار کرد، قرار بود انیماتور شود. ابوالفضل مخالف بود، «نرو»، گفته بود از خانه تا آنجا، دو ساعتی راه است، شهر ناامن شده و هزارهها را میکشند، گفته بود میترسم. «در خانه خسته شدم، از الان میخواهی، نگذاری من کار کنم.» فاطمه با خنده گفته بود. ابوالفضل حالا بغض میکند.
ساعت دو روز شنبه ۲۲ جوزا کاکا ایوب، عموی طیبه مشغول کار در حجرهاش بود. مادر طیبه در خانه منتظر دخترش بود. مثل مادر فاطمه. قلب هردویشان کوک نمیزد. هر بالا و پایینی در شهر خودش را روی قلب زنانش نشان میداد، گفته بودند دوای درد مسری، بیخبری و ذکر و توکل است. فاطمه و طیبه ۲۳ ساله از لحظه تولد خیالبافی میکردند.
از نه سالگی که طیبه از تهران به کابل آمده بود و به مکتب رفته بود، تا دانشگاه و نمایشگاه و تئاترهای خیابانی جدایی میان دو دوست قدیمی نیفتاده بود. طیبه بچگیاش در تهران را با یک خاطره تلخ در ذهنش ثبت کرده بود. جسم پدر را برق خشک کرده بود، پدر آن روزها کارگر بود.
با ۴ فرزند که از تهران تنها، حکیمیه، قتلگاه پدر در یادشان مانده بود و از ایران، مزار پدر. طیبه و فاطمه دوستان جانی و قدیمی، خاطرات مشترک زیادی داشته باشند.
حالا میخواستند خاطرات تازهتری بسازند، حالا که یک هفتهای میشد هر دو در افغان فلم پذیرفته شده بودند و قرار بود از قصههای فولکلور افغانستان به زبان پشتو و دری انیمیشنهایی برای کودکان بسازند. چند روز قبل تصویر آنها در ویدیویی ثبت شده بود، قرار بود نمایشگاهی از فیلمهای ساخته شده در افغان فلم برگزار شود.
میخندیدند، یکی که فارغالتحصیل تئاتر بود و روزها در خیابانهای کابل، نقش بازی کرده بود، میان خندههایش از آرتیست شدن گفته بود و دیگری نقاش شدن. قرار بود که هر دو روز شنبه به اداره فرهنگ کابل بروند.
ابوالفضل به فاطمه گفته بود، نرو: «خسته بود، از کارهای نمایشگاه خیلی خسته شده بود.»، «قول دادم» قاطع گفته بود.
«چند روز استراحت کن» سکوت و بعد کلمات «باید بروم، نمیشود که اول کار استراحت کرد» پیچیده بود توی گوش ابوالفضل پشت میز کافهای در پل سرخ کابل. جایی مثل شانزلیزه یا ونیز در قلب خاورمیانه. «کلمات بیا برویم، پل سرخ». اینبار از پشت تلفن، پخشوپلا شده بود و نشسته بود توی گوشی فاطمه. «خستهام و بیحوصله» و بعد بوق ممتد، پنجشنبه قرار حضوری را به شنبه و قرار تلفنی وصل کرده بود. تلفن ابوالفضل قطع شده بود و فاطمه طیبه نشسته بودند توی «موتر تونس» (ماشین) تا به خانه برگردند. ساعت حوالی دو بعد از ظهر روز شنبه بود.
ابوالفضل در راه خانه صدای انفجار شنیده بود، انفجار توی کابل مثل آمدن صاعقه در آسمان است. یک لحظه صدا و ترس دارد، اما بعد «اینقدر که در شهر انفجار زیاد است، صداها برای ما عادی میشود» بمب دوم که منفجر میشود، اما احساسات آدم، تغییر میکند. انفجار دوم مثل آمدن شب، وسط روز غیرعادی است: «دیگر ترسیدم، اولش گفتم شاید انفجار گاز باشد، اما بعد گفتم نکند جنگ شده. باشد».
ابوالفضل خانه رسید که کلمات «فاطمه کجاستش؟» مادرش توی سرو صورتش خورد. «شهر ناامن شده است، من عادت داشتم وقت رفتن از کار تا وقت رسیدن هر نیم ساعت احوالش را میگرفتم، اما هرچه زنگ میزدم، در دسترس نبود.» نگرانی از یک جایی به بعد میشود همدم آدمی که جانش در شهری به تیغ بند است.
ابوالفضل ترسیده بود، اما به روی خودش نمیآورد. خبرها در نت از دو انفجار در «مهتاب قلعه» و منطقه «سرپل» خبر میدادند. مسیر حرکت فاطمه و طیبه از مسیر «کوته سنگی» بود، اما هیچکس نمیدانست که آیا گذر «موتر تونس» آنها به این دو منطقه افتاده یا نه. چندباری به خانواده فاطمه زنگ زده بود، آنها گفته بودند تا رسیدن فاطمه به خانه زمان زیاد است. فاطمه و طیبه سوار موتر دیگری شده بودند؟ مسیرشان کجا بود؟ یعنی از غرب کابل آمده بودند؟ تا ساعت ۵ عصر فکر و خیال قطار شدند و از ذهن ابوالفضل که میدانست، آن دو زودتر برگشتند، گذشتند.
«دیگر باید میرسیدند.»، اما نرسیده بودند. هیچکدامشان. عقربهها انگار عمر نوح داشتند، انتظار بیانصافی بود. ساعت از پنج که گذشت هول و ولا مسری شد و به جان همه اعضای خانوادههای دو دختر افتاد. تلفنها خاموش بودند.
خبرها میگفتند که مین، موتر را منفجر کرده، معلوم نبود که موترها سرنشین داشته یا نه. ابوالفضل در آن لحظهها دلش میخواست فاطمه و طیبه گم شده باشند، راه خانه را گم کرده باشند، گوشیشان خراب شده باشد. اما بخت و اقبال آدم که رویا و خیال سرش نمیشود. «از این شفاخانه به آن شفاخانه رفتیم.» یکی، دوتا، نوزدهتا، بیستتا. شفاخانههای باقیمانده از تعداد انگشتان یک دست کمتر بودند. در هیچکدام اثری از وجود فاطمه و طیبه نبود. کاکا ایوب همراه مادر طیبه و برادران و خواهران راهی شفاخانه بود. مادر و پدر فاطمه و ابوالفضل و ۳ برادر و خواهرش هم از سوی دیگر در شهر پرسه میزدند. طب عدلی آخرین جایی بود که دو خانواده میخواستند به آن سر بزنند. نفس زمان هم حبس شد تا بعد از پرسوجو دو خانواده فهمیدند که نام فاطمه و طیبه در لیست آنهایی که مردند، اما شناخته نشدند، نیست. امید ابوالفضل و کاکا ایوب و مادرها سر جای خودش برگشت: «یک شفاخانه که رفتیم گفتند دو نفر پیدا شدند. دو خانم که هر دو کاملا سوخته بودند.»
شما کی فهمیدید؟ «من؟ من نفهمیدم. من اصلا نفهمیدم.» آنجایی درام، تراژدی شد که هیچکس فاطمه و طیبه نیست. زنان سوخته بودند و نمیشد شناساییشان کرد، فقط گفته بودند یکیشان روی بینیش چهارگل دارد. فاطمه و طیبه که روی بینی، نگین نداشتند. ساعت از نیمههای شب گذشته بود و دیگر کسی نمیدانست باید به انتظار چه چیزی بنشیند.
شفاخانه محمدعلی جناح در میان بیماران کروناییاش اعلام دو جسد سوخته کرده بود. دو جسد که هیچ علامتی نداشتند، جز اینکه یکی کم ریزنقشتر از کناریاش بود: «دوست نداشتم فکر کنم، تصور میکردم که شاید فاطمه و طیبه باشند، اما مدام به خودم میگفتم نه.»
آمبولانس که باز شده بود، ابوالفضل حس کرده بود که فاطمه را شناخته، اما پیش مادرش سکوت کرد. برادر طیبه هم خواهر را شناخته بود مادر، اما نه. جسدها بعد از حوزه پلیس به طب عدلی سپرده شدند برای شناسایی. ابوالفضل آن شب نخوابید، مثل کاکا ایوب.
شب تا صبح به گریه و فکر گذشت. «اصلا شاید زخمی شده باشند»، تعداد زخمیها و سوختههای روزهای کابل آنقدر زیاد است که هرجایی ممکن است، اثری از مرد یا زنی که تنش خاکستر شده، باشد. یک شفاخانه، اما از چشمها جا مانده بود. «ما شفاخانه سوختگی را نگشتیم.»
خبرها از زخمی شدن ۸ نفر حکایت کرده بودند، پس باید چند نفرشان اینجا میبودند. یک زن با دست و پایی سوخته تصویر فاطمه و طیبه را شناخت، گفته بود وقتی سوار موتر شده، آن دو کنار هم عقب نشسته بودند. وقتی مین منفجر شد، او خودش را از موتر پرت کرده بیرون و انداخته توی جوی آب تا آتشش بند بیاید. از همان لحظه دیگر خبری از فاطمه و طیبه نداشته. از آنها و شش نفر دیگر در ماشین.
«خانوادهها مثل ساقه گیاهی که گل و میوهاش را چیده باشند، ترد شده بودند، باد تکانشان میداد، به زمین میافتادند.» طب عدلی خبر نهایی را داد، تیغ بریده بود و خون فاطمه و طیبه میان دشت برچی کابل پخش شده بود. آنها شناخته شدند.
جسد تا کمر سوختهشان میان اجساد بیماران کرونایی افتاده بود. از آنجا به بعد دیگر برای هر دو خانواده روایت مشترک است. فاطمه را همان روز در دشت برچی به خاک سپردند و طیبه را در قسمت دیگری از قبرستان که کوه بلندی دارد. حالا بعد از یک هفته معلوم نشده که مین کار داعش بوده یا طالب. مثل انفجار دو هفته پیش دشت برچی که معلوم نشد چه کسی ۵۰ کودک مکتب سیدالشهدا را کشته. افغانستانیها در فضای مجازی میگویند پای یک نسل کشی در میان است. نسل کشی هزارهها که فاطمه و طیبه هم جزوشانند.
«در میان مردم ما یک نفر پسرش روی مین ماند، در انفجار یک کورس آموزشی، تنها بچهاش.» در میان هزارهها این روزها هر خانواده دست کم تصویری از شهادت یک نفر در میان قوم و خویشش دارد.
کابل حالا به گمان مردمانش تیغ شده که گلوی مردمش را میبرد با اینکه وطن است: «چرا از ایران برگشتید افغانستان؟» کاکا سکوت میکند: «وضع کشورمان جور شده بود، باید برمیگشتیم. کشورمان اینجاست، جای دیگر مهمانیم» قصد ندارید بروید جای دیگر؟ سکوت از پشت تلفن کش میآید و پاسخ دیگری داده میشود: «جسدش تا کمر سوخته بود، من باورم نمیشد، عزیزترین آدم زندگیم… هنوز هم باورم نمیشود. رنج زیادیست. من هم کنار فاطمه سوختم.»
حالا چند تابلوی نقاشی و مینیاتور مانده از فاطمه و از طیبه چند تکه فیلم کوتاه از اجراهایی خیابانی و اجراهای دانشگاهیاش. کاکا ایوب میگوید در یکی از فیلمها، طیبه به مردم شهر میگوید که زنان میتوانند رئیسجمهور شوند: «با همان زرنگی و توانایی که داشت میگوید همه به من میخندند، میگویند صدایت را آرام کن، به فکر آینده و شوهر داشتن باش.» کاکا میگوید طیبه رویاهایش زیاد بود. مثل فاطمه که ابوالفضل میگوید لایق بود و برای زندگی مشترکش، خیالات زیادی داشت. اما واقعیت که خیال و رویا سرش نمیشود.
منبع: سوگل دانایی- روزنامه پیام ما