صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

آن پیر هم چشم ما بود!

  • کد خبر: ۹۶۴۷۴
  • ۳۰ دی ۱۴۰۰ - ۱۳:۱۶
پرویز خرسند

نسل من و پیش از من، دست‌کم، نمی‌توانند انکار کنند که به پشت‌گرمی وجود تو بود که چونان ارتشی صف‌به‌صف می‌ایستادیم و از «کانون نشر حقایق اسلامی» تا آستان آن امام غریب و ضامن غریبان و بی‌پناهان می‌رفتیم.

از آغاز محرم تا تنهایی پراشک‌وخون فرزندان حسین (ع) و در پای کوه اندوه عظیم زینب (س)، غریبانه، اما پر خشم و کین می‌نشستیم و تو بیش از آنکه چیزی بگویی، می‌گریستی و از اشک‌هایت حرف‌هایی می‌شنیدیم که رژیم حاکم به وحشت می‌افتاد.

نسل من و نسل پیش از من یا دست‌کم خود من نمی‌توانم انکار کنم که با استخوان‌های تو ایستاده بودم. با چشمان تو می‌دیدم و با صدای همیشه در طنینت در کوه و کوه‌پایه‌ها و در کویری که تا «کانون» می‌آمد و دیگر بار به انتهای افق بازمی‌گشت راه را می‌یافتیم و گم نمی‌شدیم.

اما پس از سفر بلند و بی‌بازگشت علی، تو و ما به «نمی‌دانم کجا» پرتاب شدیم. یعنی برده شدیم، گم شدیم، زیرا تو دردت را آرام و بی‌صدا بر سجاده‌ات می‌گریستی و حنجره فریادت که با آن سفرکرده عاشق بود، دیگر نبود تا صدای ما را به منزل و مقصد بخواند.

از پس بهار ۶۰ دیگر مشهد را ندیدم تا نوروز ۶۶ که به زیارت امام غریب و غریبان و به دیدن تو آمدم. آن شب، مثل بسیاری از شبان و روزان زندگی‌ام، چیزی نفهمیدم و دلیلی نیافتم و نپرسیدم و محو زیبایی و سبکی و پرواز روشن تو بودم.
قصه‌ای از قرآن را پرسیدم و تو بی‌اندکی تزلزل و تأمل آیه از پی آیه و سخن از پی سخن مولا مثال آوردی. ذهنت مثل یک جوان بیست‌سی‌ساله فعال بود و کار می‌کرد. آن شب دکتر در حنجره‌ات سخن می‌گفت.

مگر دکتر در نیمه اول دهه ۴۰ ننوشته بود که دیر نخواهد زیست؟ مگر مدام از فرصت اندک نمی‌گفت؟ و ما کی باور می‌کردیم که در اوج جوانی و کمال، جوانی یک متفکر و نویسنده که از ۴۰ و ۵۰ آغاز می‌شود، خواهد رفت؟ مرگ در چهل‌وچهارسالگی برای مردی که اگر تا پنجاه‌سالگی هم زنده می‌ماند، خیلی از «شاندل» (!) بزرگ‌تر می‌شد.

یا بهتر بگویم: فرصت می‌یافت که چنان شاندل را بپروراند و بزرگ کند که هر رئیس و رئیسچه دکان‌داری نتواند به خودش اجازه دهد که از بازجویی‌های رندانه او نامه خصوصی و منتشرنشده بسازد؛ و هم ساواکی‌اش بخواند و هم ساواکیانی که به خفه کردنش بسیج شده‌اند با خاطری آسوده به تماشا بنشینند! راستی را که اگر به قول خودش یک پنج‌ساله دیگر را هم فرصت می‌یافت، خیلی از بهانه‌های حمله را از میان برمی‌داشت و دشمن را خلع سلاح می‌کرد. اما نماند و رفت. به سوی خدایش رفت و بی‌شک صلاح همان بود.

آیا بدین حقیقت می‌اندیشی که با انتخاب روز سفرت، هر ۳ ماه بهار فصل بارش و رویش و بالش و شکفتن را به نام شریعتی ثبت کرده‌ای؟

از این پس، فروردین ماه «تفسیر نوین» و «ولایت و امامت» و «کانون نشر حقایق اسلامی» است و اردیبهشت ماه «هجرت» و «از هجرت تا وفات» و پر از صدای عاشقی که می‌گفت و می‌نوشت و جان روشن و زلال خویش را به گواه صداقت سخنش ایثار می‌کرد که «دستم را قلم می‌کنم و قلمم را از دست نمی‌گذارم» و دیدی و دیدم و دیدیم و دیدند که نکرد و در ۴۴ دشمن مدعی‌اش قلم زد و در اوج دیکتاتوری و در دل اختناق و سکوت و خودفروشی، نوشت و فریاد کشید و پیام افشاند و خود را چنان حفظ کرد که توانست رودرروی دوست و دشمن، دشمنانی فراوان و قداره‌بند و سلاخ، و دوستانی غریب و تنها و دل‌شکسته و سوخته و ققنوس‌وار بر هیمه خودفراهم‌آورده نشسته و از خاک و خاکستر خود روییده، فریاد زند تا همه بفهمند و تاریخ ناگزیر اعتراف کند که لقمه‌ای حرام نخورده است و کلمه‌ای به سود دشمن خلقش نگفته و ننوشته است و جان پاک خدادادش را چنان که همه در آغاز از خدا می‌ستانیم، به دروغ و خیانت و بدی و پستی و پلشتی و خودفروشی نیالوده است؛ و اگر همه از خداییم و پاک -که هستیم و خدا و پیامبر بزرگش گفته‌اند و هشدار داده‌اند-، اما همه به سوی بهشت رضایت او نمی‌رویم. یعنی توان رفتنش را نداریم. اما او داشت و پاک آمد و پاک زیست و پاک رفت.

بهار به نامتان شد که حق و سزاتان بود و با خود مکتوب و مضبوطی که به جا نهاده‌اید، آنکه به‌راستی انسان است و جویای عدالت و حق، با خواندن و شنیدنشان انکارتان نمی‌تواند کرد.

جلال آل قلم در رثای مراد شعر و هنر نیما نوشت «پیرمرد چشم ما بود» و من در رثای تو می‌گویم «پیرمرد روشنای چشم و امید دل و دست کار و پای رفتار و دلیل ایستادن و ایستادگی و بهانه با هم بودن و جمع و جمعیتمان بود.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.