صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یک دسته نهنگ در آن حوض کوچک

  • کد خبر: ۱۲۶۰۱۲
  • ۲۷ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۵:۰۷
علی موسی زاده - نویسنده و مدرس داستان

ما وسط بازی بودیم که پیدایشان شد. عبور آرام و مغموم آن‌ها ما را مرعوب کرد. علی جعفری گفته بود قمقمه برداریم و دهانمان را پر کنیم و هرکدام از بچه‌های شهرک را دیدیم با دهان رویش آب بپاشیم و الفرار.

البته من هم نامردی نکردم و روی خود علی جعفری هم آب پاشیدم. ما افسارگسیخته‌هایی بودیم که هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست بازی ما را متوقف کند. اما آن‌ها که آمدند وا رفتیم.

علی جعفری همان طور که زل زده بود، آب از گوشه‌های دهانش با آن لب‌های آویزان شره کرد و سرید توی یقه چرک و گشادش. آن‌ها رسیده بودند. این اولین باری بود که وارد شهرک می‌شدند. سیاه پوشیده بودند و موقع راه رفتن چوب دستی‌های گره دارشان تق روی زمین می‌کوبید و در ضرباهنگی منظم پا‌های برهنه شان قدم برمی داشت.

دستار‌های منقشی داشتند که ترکیبی از سبز و مشکی بود. بعضی‌ها به پیشانی و بعضی‌ها به کمر بسته بودند.

آن چشم‌های محجوب غمگین و صورت‌های آفتاب سوخته در سکوت، شهرک را می‌شکافتند و پیش می‌رفتند.
قسم می‌خورم اگر ارتشی در برابر آن‌ها ایستاده بود فقط با همین عبور آرام و مغمومشان می‌توانستند همه را با خاک یکی کنند. همان طور که ما را مبهوت کرده بودند.

هیچ چیزی تا آن روز نتوانسته بود بازی ما بچه‌ها را به هم بریزد یا کاری کند از زل آفتاب تابستان دل بکنیم و برگردیم خانه هایمان تا کمی آرام بگیریم. نه سروصدای پدر و مادر‌ها و نه بهانه درس و نه هیچ چیز دیگر. اما عبور آن‌ها بازی ما را از هم درید. ایستاده بودیم روی جدول و فقط محو تماشا بودیم. شبیه چیزی بودند که در یک سریال قدیمی تاریخی می‌توان دید. انگار داشتند از میان مسیر اصلی شام می‌گذشتند. آن لحظه کاری کردند که تاریخ مثل کاغذی تا خورد و دو نقطه از زمان روی هم افتاد.

دسته دمام زن‌ها هم پیداشان شد و طبل‌های پوستی آن کوبش‌های دل خالی کن را شروع کردند و سن سنِ سنج‌ها به هوا رفت. مو به تن ما سیخ شد و احدی از مردم شهرک دم نزد. فقط گفتند از عراق می‌آیند برای اربعین. پیاده آمده بودند. گفتند اول رفته اند پابوس امام رضا (ع) و بعد روانه شهرک شده اند. همه اش هم پای پیاده. حالا هم مستقیم می‌رفتند مسجد شهرک برای نماز ظهر؛ و ما زل زده بودیم به پینه‌ها و ترک‌های پاهایشان. صورت‌های رنج دیده روستایی‌ها را داشتند و توی چشم هایشان نگاهی وحشی لانه کرده بود.

مسیر شهرک را که می‌شکافتند فقط نیزه‌ها را کم داشتند و سر‌ها را. ما خیره بودیم. برای ما تعریف کرده بودند که چطور بچه سه ساله از غصه دق کرده بود.

اما سر‌های پرشور ما که فقط میخ بازی و شیطنت بود همچو چیزی را نه هضم می‌کرد و نه می‌فهمید. اما طوری که آن‌ها وارد شهرک ما شدند و همه چیز را تسخیر کردند، با زبانی دیگر که قلب‌های کوچکمان می‌فهمید با ما حرف زده بودند. فهمیدیم چطور در آن روزگار ولوله برپا شده بود؛ که چطور قلب‌های مردم از دیدن عبور بقایای کاروان، جوشیده بود.

ما بچه بودیم و این را دیدیم که چطور یک عبور ساده، بازی ما و مغز‌های کوچکمان را به هم ریخت... و خواب آن شب را از چشم‌های ما ربود. دلمان خواست ما هم همراهشان می‌بودیم و همه شهر‌ها و دهکده‌ها را همین طوری فتح می‌کردیم. مثل عبور نهنگ‌ها از کنار ماهی‌های قرمز کوچولو...

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.