صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یک آکتور سینما با موتورسیکلت

  • کد خبر: ۱۳۴۸۲۱
  • ۲۴ آبان ۱۴۰۱ - ۱۹:۱۹
کلافه و مضطرب از اینکه دیر به قرارم برسم، ایستاده بودم کنار خیابان که چه کنم. یک موتورسوار آرام از مقابلم گذشت.

ترافیک، شدیدتر و عجیب‌تر از هر موقع دیگر به نظر می‌رسید. کلافه و مضطرب از اینکه دیر به قرارم برسم، ایستاده بودم کنار خیابان که چه کنم. یک موتورسوار آرام از مقابلم گذشت و گفت: «موتور! موتور!» کمی که دورتر شد، انگار که تازه از گنگی خلاص شده باشم، داد زدم: «موتوری!» نشنید و ناگزیر بعد از سال‌ها سوت زدم. موتورسوار ایستاد. به عقب نگاه کرد و من برایش دست تکان دادم. وقتی رسید مقابلم، مقصد را گفتم. گفت: «حله! فقط قیمتی که مُگُم، توش دبه درنیاری.» گفتم: «اگه منصفانه باشه، حله.»

سر مبلغ به توافق رسیدیم و بعد راه افتادیم. راکب مقید، اما تند و تیزی بود. سر روزنامه تاشده از کیفم بیرون زده بود. درش آوردم تا درست سرجایش بگذارم و نیفتد. آقای موتوری نگاهی به عقب انداخت و گفت: «اوه! مگه هنوز کسی روزنامه مُخوانه؟» گفتم: «به هرحال مخاطبای خودش رو داره و ازطرفی فایل دیجیتال مطالب هم توی سایت هست که در دنیای مجازی هم مخاطبان رو تحت پوشش قرار می‌ده.» گفت: «پس شما ازونایی هستی که روزنامه چاپی مخوانَن؟» خندیدم و گفتم: «نه! من، چون خودم توی روزنامه مطلب می‌نویسم، نسخه چاپی رو هم گاهی می‌گیرم.»

بعد از گفتن این حرف، آقای موتوری انگار که برق گرفته باشدش، کشید کنار خیابان و ایستاد. بعد سریع کلاه کاسکتش را از سر برداشت و با تعجب و ذوقی عجیب گفت: «جان ما، شما خبرنگاری؟» با تعجب گفتم: «خبرنگار که نه، اما هفته‌ای یک بار یادداشت می‌نویسم و گاهی هم مطالب متفرقه هنری.» جوان بیشتر ذوق زده شد و گفت: «خودشه، جان ما،‌ای خدایا شکرت! نیگا، مو عاشق بازیگریُم. تو چندتا نمایشم نقش کوچیک دِشتُم. یک بارم تا دم بازی کردن تو سریال نوروز رنگی رفتُم. نوروز رنگی رِه که یادتانه؟ عید گذاشت. همه مشدی بودن!

اما لحظات آخر علی مشهدی گفت مو یک آدم چاق نیاز درُم، ما ره رد کِردن.» گفتم: «حالا من داره دیرم می‌شه، برو بریم توی راه صحبت می‌کنیم.» گفت: «چاکِرِتُم، مصطفی صدام بزن.» توی راه آقامصطفی ادامه داد: «چند سال پیش یک بار مختار ره سوار کردُم. باور مُکنی مختار؟ دیرش شده بود. مُخواست بره فرودگاه.» گفتم: «مختار! «گفت: ها! دگه بازیگر نقش مختار...» و بعد صدایش را تغییر داد و انداخت ته گلو؛ «شرط عشق جنون است؛ ما که ماندیم، مجنون نبودیم.» و ادامه داد: «عشق کردی چقدر شبیهش حرف مِزِنُم؟ خودش خیلی با مو حال کِرد. بعد یک قولایی داد، اما فکر کُنُم از ایران رفت.»

آقامصطفی مجال نمی‌داد و پشت سر هم دیالوگ‌های سریال مختارنامه را می‌گفت تااینکه رسیدیم به مقصد. گفتم: «من باید دوتا کوچه بالاتر پیاده شم.» آقامصطفی گفت: «چاکِرم. چشم!»

وقت پیاده شدم، هرکاری کردم، از من کرایه نگرفت، اما از من درخواستی کرد و گفت آن را حتما بنویسم.
«عزیزان کارگردان و دست اندرکاران فیلم و سینما! هرجا به یک بازیگر جوان لاغر با لهجه خوب مشهدی نیاز داشتید، می‌توانید به آقامصطفی امیدوار باشید.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.