آغاز اکران آثار منتخب هجدهمین جشنواره سینما حقیقت در سینما ویلاژتوریست مشهد + جدول اکران پوستر جشنواره چهل و سوم فیلم فجر اصلاح می‌شود آغاز فصل دوم برنامه برمودا + زمان پخش یک خبرنگار تئاتر درگذشت + علت اختتامیه بیست‌وششمین جشنواره بین‌المللی قصه‌گویی خراسان رضوی برگزار شد همه چیز درباره فصل دوم بازی مرکب ( اسکوییدگیم ) + بازیگران و تریلر و خلاصه داستان هوش مصنوعی باید در خدمت هنر باشد | گفت‌و‌گو با علیرضا بهدانی، هنرمند برجسته خراسانی هوران؛ اولین رویداد گفت‌و‌گو محور بانوان رسانه در مشهد| حضور بیش از ۵۰ صاحب‌نظر در حوزه زنان+ویدئو نگاهی به آثاری که با شروع زمستان در سینما‌های کشور اکران می‌شوند شهر‌های مزین به کتاب | معرفی چند شهرِ کتاب در جهان که هرکدام می‌تواند الگویی برای شهرهای ما باشد معرفی اعضای کارگروه حقوقی معاونت هنری وزارت ارشاد + اسامی واکنش علی شادمان، بازیگر سینما و تلویزیون، به رفع فیلترینگ + عکس چرا فیلم علی حاتمی پوستر فجر شد؟ صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۶ دی ۱۴۰۳ فیلم‌های آخرهفته تلویزیون (۶ و ۷ دی ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان پوستر چهل و سومین جشنواره فیلم فجر را ببینید + عکس «فراهان» با نوای اصیل ایرانی در مشهد روی صحنه می‌رود
سرخط خبرها

یک عاشقانه قدیمی

  • کد خبر: ۱۳۷۲۶۲
  • ۰۸ آذر ۱۴۰۱ - ۱۲:۴۵
یک عاشقانه قدیمی
یک دستش به عصایی چوبین بود و در دست دیگرش، سبدی پر از خرت وپرت. تند قدم برمی داشت و پیرزنی که گویا همسرش بود، با فاصله کمی از عقب‌تر می‌آمد.

لاغر بود. پشتش کمان شده بود. یک کت بلند مدل قدیمی خاکستری پوشیده بود. یک کلاه کشی سیاه را هم تا روی گوش کشیده بود، اما درمیان این همه، آثار پیری چشمانش درخشان بود و نافذ. یک دستش به عصایی چوبین بود و در دست دیگرش، سبدی پر از خرت وپرت. تند قدم برمی داشت و پیرزنی که گویا همسرش بود، با فاصله کمی از عقب‌تر می‌آمد. خوب معلوم بود که این فاصله برای این است که مراقب پیرمرد باشد.

پشت گیت قطارشهری که رسیدند، پیرمرد کارتش را درآورد و گرفت سمت مسئول گیت و گفت: «آقاجان! سمت وکیل آباد، همینجه باید سوار شِم؟» مسئول گیت گفت: «بله، پدرجان! منتها باید کارتت رو روی دستگاه بکشی.» پیرمرد نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: «چجوری؟» مسئول خواست چیزی بگوید، اما تأمل کرد و سرش را خاراند و بعد در کوچک کنار گیت را باز کرد و گفت: «کارتت رو بده پدر!» بعد کارت را دوبار به دستگاه کشید و پیرمرد و همسرش هم از همان در کوچک وارد شدند.

چند دقیقه بعد که قطار نزدیک می‌شد، پیرمرد از من پرسید: «همی قطاری که میه، مِره وکیل آباد؟» گفتم: «پدرجان! همه قطار‌های این سمت خط می‌رن وکیل آباد.»

پیرمرد و همسرش از اولین در قطار، قسمت بانوان، سوار شدند. از همان میله وسط گرفتند. قطار که حرکت کرد، پیرمرد انگار که تازه متوجه شده باشد، نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد که در وسط قسمت بانوان ایستاده است. حالتی از دستپاچگی و معذب بودن به او دست داد. سبد را برداشت و رو به همسرش گفت: «مو مُرُم قسمت مردانه.» و بعد به سمت نیمه دیگر واگن راه افتاد. به جلو در شفاف بادبزنی که رسید، با تعجب نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «ای چجوری وا مِره؟» پسر جوان نشسته در ردیف اول صندلی‌ها گفت: «پدرجان! بیا جلو، این خودش باز می‌شه.» بعد هم بلند شد و رفت مقابل در بادبزنی، دست پیرمرد را گرفت و آورد کنار خودش نشاند.

توی شلوغ پلوغی و کم وزیاد شدن آدم‌ها در ایستگاه ها، پیرمرد دو دستش را تکیه داده بود به عصا و چشمش دائم پی همسرش بود. گاهی که فضا شلوغ‌تر می‌شد، سعی می‌کرد با سر چرخاندن و خم شدن تا حد ممکن منفذی برای دیدن وضعیت همسرش پیدا کند. واگن که کمی خلوت‌تر شد و پسر جوان از کنارش بلند شد، بلافاصله سبد را برداشت گذاشت روی صندلی، کنار خودش و نیم خیز بلند شد رو به سمت در بادبزنی با صدای بلند صدا زد: «حاج خانم مددی! حاج خانم مددی! حاج خانم مددی!» خانم‌های جوانی که در فاصله بین پیرمرد و همسرش بودند، پیرزن را متوجه پیرمرد کردند. پیرمرد بلافاصله دست تکان داد و گفت: «حاج خانم! بیِن اینجه، جا براتا گرفتُم.»
خانم‌های جوان خنده ریزی کردند و یکی شان گفت: «خدا شانس بده!» پیرزن کنار پیرمرد نشست. مردی که کنار من نشسته بود و شاهد ماجرا بود، گفت: «عشق هم قدیمیش خوبه.»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->