صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

حکایت طبیعت گرد ساده و یوز خال خالی

  • کد خبر: ۱۵۸۷۹۱
  • ۲۶ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۸:۰۷
روزی طبیعت گرد که در جریان طبیعت گردی خود درحال عبور از جاده‌ای کوهستانی بود، ناگهان صدای ناله‌ای شنید.

در همین روزگاران جدید، در دامنه‌های جنوبی سلسله جبال البرز، طبیعت گردی هرسال بهار به طبیعت گردی می‌پرداخت. روزی طبیعت گرد که در جریان طبیعت گردی خود درحال عبور از جاده‌ای کوهستانی بود، ناگهان صدای ناله‌ای شنید. شتابان به سمت صدا رفت و یوزپلنگ زخمی‌ای را مشاهده کرد که از ناحیه پا تیر خورده بود. یوزپلنگ وقتی چشمش به طبیعت گرد افتاد، به او گفت: «ای مرد، شکارچی‌ای یا شکاربان یا کارشناس محیط زیست یا جاسوس؟»

طبیعت گرد گفت: «هیچ کدام. طبیعت گردی ساده ام.» یوزپلنگ گفت: «ای طبیعت گرد ساده، شکارچیان غیرقانونی به دنبال من هستند و همان طور که ملاحظه می‌کنی پای مرا نیز زخمی کرده اند. آیا می‌شود مرا در کوله ات جا بدهی و از اینجا دور کنی؟» طبیعت گرد گفت: «بلی. اما بگذار نخست شگفتی خود را از اینکه یوزپلنگ حرف می‌زند ابراز کنم.» وی پس از آنکه شگفتی خود را از اینکه یوزپلنگ حرف می‌زند ابراز کرد، گفت: «ولی از کجا معلوم که وقتی تو را از اینجا دور کردم، مرا نخوری؟»

یوزپلنگ گفت: «به جان یک دانه بچه ام.» طبیعت گرد قول یوزپلنگ را پذیرفت و او را در کوله بزرگش جاساز کرد و به راه افتاد. وقتی به اندازه کافی از آنجا دور شدند، طبیعت گرد کوله خود را زمین گذاشت و زیپ کوله را باز کرد تا یوزپلنگ از داخل آن بیرون بیاید. یوزپلنگ وقتی از کوله بیرون آمد، گفت: «ای طبیعت گرد، من زخمی و گرسنه ام و با این منطقه نیز آشنایی ندارم. چاره‌ای ندارم جز اینکه برای سد جوع تو را بخورم.» طبیعت گرد گفت: «ولی تو به جان بچه ات قسم خوردی که مرا نمی‌خوری.» یوزپلنگ گفت: «من بچه ندارم. یعنی اصلا تشکیل خانواده نداده ام.»

طبیعت گرد فکر خود را به کار انداخت و گفت: «حالا که چاره دیگری ندارم بیا بخور. اما پیش از آن آخرین خواسته ام را اجابت کن.» یوزپلنگ گفت: «خواسته ات را بگو.» طبیعت گرد گفت: «وقتی من به شهر برنگردم، نیرو‌های امداد و نجات به دنبال من خواهند گشت و کوله مرا پیدا خواهند کرد. دوست ندارم تصور کنند من مردی چرک و کثیف و هپلی بوده ام. اگر داخل کوله من کثافت کاری کرده ای، نخست به داخل کوله برو و آن را تمیز کن، بعد بیرون بیا و من را بخور.»

یوزپلنگ گفت: «باشد.» و به داخل کوله برگشت تا کثافت کاری خود را تمیز کند. در این لحظه طبیعت گرد در کوله را بست و با چوب یوزپلنگ را که در داخل کوله گیر کرده بود آن قدر زد تا مُرد. سپس گفت: ترحم بر پلنگ تیزدندان، ستمکاری بود بر گوسپندان. به این ترتیب یوزپلنگ، که آخرین بازمانده یوز ایرانی بود، در اثر بدعهدی و سوءرفتار خود از بین رفت و از آنجا که تشکیل خانواده نداده بود و توله‌ای نداشت، نسلش نیز منقرض شد. یادش گرامی و راهش پررهرو باد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.