محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز می گویم شما اسم و فامیلتان خودش یک تیتر جذاب است و گویای هزار حرف. موی سپیدتان هم این شمایل را جذابتر میکند، اینکه کتاب از دستتان به زمین نمیافتد هم مجموع این ویژگیها را تکمیل میکند و ما میتوانیم به شما به چشم انسانی نگاه کنیم که وجودش برایمان واقعا غنیمت است؛ برای ما که آمده ایم با شما گپ بزنیم و برای کتابها و قصهها و کتابخانه مرکزی شهرمان در بولوار هفت تیر.
چهار سالی میشود که پاتوقش اینجاست. دو هفته به دو هفته میآید تا دو یا سه داستان و رمان را به امانت بگیرد و برود و بخواند تا نوبت دیگر. محل قرار ما هم میشود همین کتابخانه. میرسیم و مینشینیم و انتظار میکشیم تا سر برسد. رأس ۱۰ از راه میرسد. بدون تأخیر و فوت وقت، چنان که قرارمان بود. عصا به یک دست و کیف دستی کوچک بر دستی دیگر، میآید. با طمأنینه و لبخند به همراه دخترش.
مَلک مَلک، دارد در دهمین دهه زندگی اش سیر میکند و در نود ودومین سال زندگی اش. به قول خودش غم دارد، ولی همچنان روپاست. او در همه این ۹۲ سال، عشق کتاب خواندن بوده و بیشتر از هر چیز عشق خواندن رمانهای عشقی و تازگیها کمی هم کتابهای تاریخی. مطلب پیش رو شرح یکی دو ساعت مصاحبت با اوست و دخترش مهناز معدنی، که از مراجعه کنندگان ثابت و سن وسال دار و قدیمی کتابخانه مرکزی امام خمینی (ره) است.
در خلال صحبت با هرآن کس که دم خور کتاب است و در همین فضا نفس میکشد، بارها شنیده ام که برای کتاب خوان کردن آدم ها، باید این عادت را از همان سن کم در وجود آنها نهادینه کرد. به عبارت دیگر، آنها باید از همان دوران کودکی کتاب را در اطراف خود و در دست پدر و مادر ببینند و با آن غریبه نباشند تا کنار همان کتابها قد بکشند. زندگی ملک ملک، دقیقا به همین شکل و شمایل بوده است؛ یعنی از وقتی چشم باز کرده، دوروبرش کتاب دیده است.
دست اعضای خانواده کتاب دیده است. در خانه کتابخانه دیده و جریان زندگی اش هیچ گاه از این یک مقوله خالی نبوده است. وقتی درباره ریشه گرفتن و پرورش این مسئله در خانواده اش میپرسم، او نیز اهمیت این مسئله را تأیید میکند و دخترش در تکمیل صحبتها میگوید: «پدربزرگ من به عنوان هدیه و کادو برای مادرم مجله و روزنامه میخرید. او را مدام به خواندن تشویق میکرد. حتی در زمان سفر و وقتی در خانه حضور نداشت، به مادربزرگم سفارش میکرد تا فراموش نکند فلان مجله را برای مادر بخرد. پدرم هم خیلی اهل مطالعه بود و واقعیت این است که تک تک ما را نیز به مطالعه و درس خواندن تشویق کرد.»
او نیز در ادامه حرفهای فرزندش با تأکید میگوید: «بله بله، روزنامه آسیای جوان.» و پشت بندش ادامه میدهد: «خیلی به خواندن علاقه دارم. خیلی علاقه دارم. همیشه دوست داشتم کارهایم را به سرعت انجام بدهم تا بتوانم به خواندن روزنامه هم برسم. هر چیز کوچک خواندنی را که گیر میآوردم تا نمیخواندم دست بردار نبودم. الان هم همین طور است. به ویژه که فراغت زیادی دارم. خیلی روزها پیش میآید که تا ۲۰۰ صفحه هم میخوانم. بیشتر هم رمانهای عشقی میخوانم.»
ملک صحبت هایش را با جملات کوتاه و مکثهای هرازگاهی این گونه ادامه میدهد: «اصلا خسته نشدم. اصلا.» و دلیل این استمرار و تداوم را در کتاب خواندن، همین پی ریزیهای فرهنگی میداند که در محیط خانواده و به ویژه از جانب پدر، شکل گرفته است: «تشویقهای پدرم من را وارد این مسیر کرد و در این راه نگه داشت.»
عشق او به خواندن داستان و رمان، به حدی قوی است که میگوید شبها از خواب بلند میشود تا قصهای که هنوز به پایان نرسیده است را تمام و خیال خودش را از سرانجام آن راحت کند:
«چشم هایم خیلی زود خسته میشود. خسته که میشوم میخوابم. نیمه شب باز بلند میشوم، چراغ را روشن میکنم، کتاب میخوانم و بعد دوباره میخوابم. حتی شده ساعتهای یک یا دو.» و همین مدام خواندن و خواندن، باعث شده بیان و زبان شیرینی هم برای سخن گفتن داشته باشد و، چون شهرزاد قصه گو که هر شب برای ملک جوان بخت خود قصهای برای تعریف کردن داشت، او نیز چنته اش پر باشد از قصه کتابهایی که خوانده است.
کتابهایی که شاید نتواند نام آن را به خاطر بسپارد، اما قصه آن را هرگز فراموش نمیکند. دخترش میگوید یک جوری داستانها را تعریف میکند که آدم را مجبور میکند برود خودش آن کتاب را بخواند. گواه این بیان و زبان خوب هم میشود خاطرهای که خودش از روزی تعریف میکند که همه اهل خانواده را در قطار میخکوب قصه اش کرده است؛ خانوادهای با حال ناخوش و دمغ که دارند با قطار از اصفهان به مشهد برمی گردند، اما او با معجزه قصه و کتاب و کلمه در کل مسیر، سرشان را گرم میکند و حالشان را خوب.
میخندد و میگوید: «همسرم همیشه میگفت باید شبها برایم قصه بگویی تا خوابم ببرد.»
آدم ناخودآگاه مقایسه میکند. ناخودآگاه هرآنچه از خودش و جوانهای امروزی دیده و شنیده را میگذارد و میچیند کنار ملک ملک. کنار عادتش به کتاب خواندن. کنار عشقش به ورق زدن کتاب ها. کنار حوصله اش و صبوری اش و کنار حال خوبی که از هم جواری با کتاب نصیب او شده است و حالا نصیب هم جوارانش هم میشود؛ و باز آدم ناخودآگاه از خودش میپرسد تفاوت این نسل با نسل تازهای که به آن انتقاد میکنند حوصله کتاب خواندن را ندارند چیست؟ و چه چیزی باعث شده که این عادت برای سالها ادامه پیدا کند؟
عادتی که دیگران هم از آن مطلع بوده اند و به قول خودش هرکس میخواسته او را خوش حال کند برایش مجله و کتاب هدیه میآورده است. مهناز به ما میگوید: «محیط زندگی مادر طوری است که یکی از بهترین روشها برای سرگرم شدن او همین کتاب است. یکی از شوقهای زندگی اش این است که زود کتابها را بخواند و زود به کتابخانه پس بدهد تا دیر نشود.
نسل قدیم کتاب خوانتر هستند. در اطرافم آدمهای قدیمی زیادی را میبینم که عضو همین کتابخانه هستند و خیلی باعلاقه کتاب میخوانند. شاید به خاطر امکانات زندگی این روزها و تنبلی، بچههای این نسل کمتر کتاب میخوانند. نسل امروز حوصلهای که ما و پدران و مادران ما داشتند حتی در انجام امور روزمره ندارند. یک دلیل دیگر هم وجود گوشی هاست که همه جوره بچهها را سرگرم میکند.»
حالا صحبت هایمان به آمار کتاب خوانی ایرانیها میرسد و وقتی از آنها میپرسم به نظر شما ما ایرانیها آدمهای کتاب خوانی هستیم یا نه، هردو با یکدیگر میگویند: «خیر.» و مهناز با توجه به تجربه تحصیل در رشته کتابداری و کار در دانشکده ادبیات، این گونه ادامه میدهد: «طی ۲۵ سالی که در دانشگاه کار کردم، میدیدم که اغلب فقط دنبال یک چیز حاضر و آماده و شسته رفته اند.
یعنی مثلا بچهها وقتی باید تحقیقی انجام میدادند، فقط از روی وظیفه و به سرانجام رساندن آن مسئولیت روی دوششان به کتاب مراجعه میکردند، نه از سر علاقه به مطالعه. بعضا در استادان دانشگاه هم این موضوع دیده میشود. ما استادانی داشتیم که تمام کارهای تحقیقات و پروژههای خود را به دانشجویان واگذار میکردند. در گذشته کمتر با این مسئله روبه رو بودیم. دکترها فقط منتظر بودند خرید جدید داشته باشیم تا بیایند و ببینند این خریدهای جدید چیست. البته از این نکته هم نباید غافل شد که این روزها راههای دسترسی به کتاب بیشتر شده است.»
و صحبت از گرانی کتاب و دغدغههای فکری که در میانه صحبت درباره کتاب و کتاب خوانی همیشه به میان میآید: «همه چیز دست به دست هم میدهد. تا آرامش فکری وجود نداشته باشد نمیتوان روی کتاب و کتاب خواندن تمرکز کرد. قیمت کتاب هم خیلی بالاست. وجه اقتصادی این موضوع را واقعا نمیتوان نادیده گرفت.»
حضور همیشگی ملک به عنوان یکی از اعضای قدیمی و فعال در کتابخانه مرکزی، بین او و مسئولان و دست اندرکاران این مجموعه رفاقت عمیقی به وجود آورده است و او حالا بیشتر از اینکه برای آنها فردی باشد که برای پس دادن کتابهای قدیمی و گرفتن کتابهای نو پا به اینجا میگذارد، رفیق آشنا و موسپیدکردهای است که دو هفته به دو هفته به دیدار دوستانش میآید، دو سه رمان تازه میگیرد و اگر در این روند وقفهای بیفتد یا برای مدتی هرچند کوتاه خبری از او نباشد، این اهالی کتابخانه هستند که نگرانش میشوند و سراغش را میگیرند. خودش این گونه تعریف میکند: «اوایل امسال برای مدت سه ماه به تهران و استانبول سفر کردم و طبیعتا نیامدم کتابخانه. خانمها دلواپس شده بودند. به پسرم زنگ زدند و پرس وجو کردند که چرا نمیآیم؟»
دخترش نیز میگوید: «قبل از اینکه مامان اینجا عضو شود من برایش از کتابخانه دانشگاه کتاب میآوردم. بعد از اینکه بازنشست شدم و مامان هنوز به اینجا نمیآمد، با یک کتاب فروشی آشنا شدم سمت پاساژ مهتاب که رمانهای دست دوم داشت و با قیمت خوب میفروخت. برایش از آنجا کتاب میخریدم. تا اینکه پس از نقل مکان به اینجا، عضو کتابخانه هفت تیر شد و حالا چهار سال است که پاتوقش همینجاست.»
صحبتهای ما به یک توصیه و چند آه و افسوس هم میکشد. آه و افسوس کتابهایی که به دیگران امانت داده شده است و هرگز برنگشته و توصیهای که همسرش در زمان امانت دادن کتاب به دیگران داشت و حالا او به ما دارد: «همسرم وقتی به دیگران امانت میداد، روی یکی از برگههای آن امضا میزد و مینوشت خواهش میکنم کتاب را به صاحبش برگردانید.»