کمال خجندی | شهرآرانیوز الان اسمش شده است «خوراکدام و طیور»، اما قدیمیترها میدانند که این پیشه، اسمش «علافی» است؛ حلقهای واسط میان جامعه تولیدی روستا و مشتریهای شهرنشین. همه محصولات تولیدی در روستا چه آنهایی که از زمین حاصل میشد و چه آنهایی که از دامها بهدست میآمد و چه حتی دستبافتهها، به مغازههای علافی میرسید و از آنجا مشتری خودش را پیدا میکرد.
پایینخیابان از قدیم، محله جنبوجوش علافیها بوده است. هنوز هم مغازه دارهای فراوانی را میشود دید که در کاروانسراهای پایینخیابان، میراثدار همین پیشه قدیمی هستند. «سیدمحمد آشگران» یکی از همانهاست. کار را از پدرش به ارث برده است و فروشگاهش هنوز در همان حوالی پابرجاست.
پدرم «حاجسیدعلی آشگران» همین شغل را داشت، اما مرحوم پدربزرگ من «آشگر» بوده است. مرحوم پدرم با پدربزرگم گاهی «شعربافی (بافتچادرشب و لنگی و...)» هم میکردند. اینها شغلهایی بود که در قدیم خیلی رواج داشت. الان مردم فکر میکنند آشگر یعنی کسی که آش میپخته یا میفروخته است، اما آشگری بخشی از کار دباغی است.
«سیدحسین» که پدربزرگ ما باشد، کارش آشگری بود. آشگری، اول کار دباغی است. آن مرحلهای است که پشم روی پوست و چربی آن را میگیرند. بابت همین هم وقتی نام خانوادگی انتخاب میکردهاند، نام خانوادگی ما شده است آشگر، اما مرحوم پدرم کار پدربزرگم را ادامه نداد و آمد سراغ همین کار که آن موقعها اسمش «علافی» بود. مغازه علافی حاجآقا هم همان اول پنجراه بود. آنجا، قدیم، کارُمسرا (کاروانسرا) بود؛ «کارمسرای شایسته».
اول خیابان تهران بود. پشت هتل تهران، «کوچه پل چوبی». الان شده «کوچه فروزان». سمت «کوچه دراز» و «کوچه کربلا».
ملکی که الان شده هتل تهران، ملک «حاجیتوکلی» نامی بود. باغ بود آنجا. بعدها آن باغ هم کارمسرا (همان کاروانسراست در لهجه مشهدی) شد. روبهرویش هم یک کارمسرای دیگر بود که الان «مسجد رانندگان» همانجاست.
کنار باغ حاجیتوکلی، کوچهای بود که میخورد به یک پل چوبی که روی کال (مسیل) بود. این کال ادامه همان «کال قرهخان» است که رویش یک پل چوبی قرار داشت. این پل هم تا قبل از خرابیهای خیابان تهران بود، اما توی همان خرابیها، خرابش کردند و روی کال را هم پوشاندند.
توی محل، ما فقط آب داشتیم. از «دبیرستان فردوسی» آب کشیده بودند و آمده بود تا محله ما. همه اهل محل میآمدند از خانه ما آب میبردند؛ برای همین همیشه خدا شلوغ بود؛ یا عقدی بود یا عروسی بود یا شیرینیخوری بود.
بله. حاجآقا، در همان مغازه سر کارمسرای شایسته، علافی داشت. انبارها هم توی کارمسرا بود؛ البته بعدا کارمسرا را ساختند و شد پاساژ. انبارها رفت، اما مغازه بود. بعد از آن، حاجآقا، بارش را میبرد در انباری در رباططرق. ما آنجا مرغداری داشتیم. ملکش بزرگ بود. بخشی از آن ملک را کرده بودیم انباری.
(میخندد). بله؛ خب آنهم بی ارتباط با علافی نبود. دان مرغ را خودمان داشتیم؛ مرغداری هم زدیم. ما تا سال ۷۵ با حاجآقا بودیم. این مغازه نزدیک میدان اعدام را من سال ۷۲ خریدم، اما باز نکردم و همچنان با حاجآقا هم بودم. حاجآقا سال ۷۶ در هشتادسالگی به رحمت خدا رفت. تا همان موقع هم میآمدند درِ مغازه و میرفتند.
بله. اسمش از همان قدیم همین بود. پدرم میگفت زمانی اینجا چند تا از آن لاتولوتهای قدیم مشهد را اعدام کرده بودند. برای همین معروف شده بود به میدان اعدام و همین اسم هم رویش ماند. بعد از انقلاب، اسم میدان را گذاشتند «میدان عدالت»، اما هنوز هم خیلیها اینجا را به همان اسم قدیمیاش میشناسند. میدان اعدام، میدان بزرگی بود. فضای سبز سالاری (بزرگ) داشت. شاید سهبرابر فلکه آب بود.
اینجا تا همین سالهایی که من یادم میآید، آخر شهر بود. دورتادور میدان، گاری بود که باروبنشن میفروختند یا باروبنشن جابهجا میکردند. خود من هم یکیدوباری، وقتی قرار بود باری ببریم به طرق، روی همین گاریها نشستهام و تا طرق رفتهام. تقریبا از سالهای ۵۶ و ۵۷، دیگر وانتها آمدند و گاریها کم و کمتر شدند.
کار علافی دو جور بود؛ یکی امانی و یکی خرید قطعی. آن شکل امانیاش، دیگر تقریبا ورافتاده. همینجا در همسایگی ما، یک «حاجیامیری» بود که کارش همین فروش امانی بود؛ البته بعدها جمع کرد و رفت. مشتری روستایی داشت که برایش از روستا روغن زرد و کره، کشمش و حبوبات، حتی قالیچه و همه رقم محصول روستایی را میآوردند و امانت میگذاشتند تا او بفروشد که میفروخت. این یک رشته از علافی بود.
یادم میآید که مثلا هرکه میآمد پیشش، یکیدو گونی بار با خودش میآورد. جالب بود که همه هم اصرار میکردند که وقتی بار فروخته شد، گونی خودشان را داشته باشند. هر کسی میگفت همان گونی خودم را میخواهم. این بندهخدا روی گونیها اسمها را مینوشت که مبادا گونیها باهم جابهجا بشود و شر درست شود.
یک رشته دیگر هم در کار علافی بود که همان خرید قطعی بود. ما میگوییم «بارفروشی». ما کارمان بارفروشی است. بار گندم و جو میآید اینجا و ما هم میفروشیم؛ گندم و جو و ذرت و سویا و کنجاله و.... قدیم کاه هم میفروختیم، حالا دیگر نه. ما قطعی میخریم و قطعی میفروشیم.
از روستاها میآمد. بیشتر از روستاهای جاده سرخس. فرض کنید از «تنگلشور» و «آبروان» و «قوزقون» (قازقان) و آنطرفها. از فریمان هم بار زیاد میآمد. جو و گندم میآوردند. از بالاخیابان، از سمت قوچان و چناران هم بار میآمد. کنجاله هم از کارخانههای روغنکشی برای ما زیاد میآوردند. همین دم هفدهشهریور کارخانه کنجاله بود. تخم آفتابگردان و «پنبهتخم» (پنبهدانه) و دانههای دیگر میآمد برای روغنکشی. روغنش را که میگرفتند، باقیماندهاش میشد کنجاله. کنجاله خوراک دام است و خیلی مقوی است. کار ما، فروش همینها بود.
همان است، اما طبیعتا مختصری تغییر کرده است. الان، چون خوراک دام را کارخانهها تولید میکنند، دیگر جو و گندم و کنجاله و... آنقدرها مشتری ندارد. کارخانهها خودشان همینها را با هم مخلوط میکنند و بهعنوان خوراک دام میدهند به بازار. شرایط عوض شده. کارها شاخهشاخه شده و هرکه رفته سراغ یک شاخه. آن موقع همهجور باری میخریدیم، اما الان نه. قدیم گندم که میآوردیم، بوجاری نشده بود و داخلش کاه و کلش هم بود. مسئلهای هم نبود.
همانها هم جزو خوراک دام بود، اما دان پرنده حسابش فرق میکند. پرنده ظریف است و غذایش هم باید تروتمیز باشد. ما الان دان پرنده میفروشیم. طبیعتا محصولی که داریم، باید تمیز باشد؛ به همین دلیل مثلا گندم نیمه (بلغور) نمیآوریم. تا ده، پانزده سال قبل چرا، سبوس و آرد هم میفروختیم. از کارخانه آرد مشهد، آرد که میخریدیم، سبوس هم میخریدیم و همینجا خالی میکردیم، اما حالا دیگر نه. حالا هر دانهای که میخریم، باید بوجاری شده باشد.
توی همین «کارمسرای زغالی» دور میدان اعدام، هم بوجاری بود و هم آسیاب. آسیابش هنوز هم هست. قدیم آسیابها سنگی بود، الان چکشی است؛ البته همان آسیاب سنگی هم که بود، با موتور برق کار میکرد. خود ما هم در مرغداری، هنوز از آن آسیابهای سنگی داریم. حالا این آسیابها که میگویم، بیشتر برای همین خوراک دام بود، اما کلا در قدیم آسیاب خیلی بود.
هر روستایی چند تا آسیاب داشت که با آب کار میکرد؛ آب قنات. در همین رباططرق آسیابی بود به نام «آسیاب مَدخان» (آسیاب محمدخان) که ما خودمان گندم میبردیم و آرد میکرد. سنگش دو متر در دو متر بود. از آن سنگها هنوز در همین روستاهای اطراف مشهد پیدا میشود.