صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

پا در رکاب برای مشهد

  • کد خبر: ۳۲۹۹۱۳
  • ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۰:۳۳
فرمان دوچرخه کمی کج شده و با طناب باریک سبز‌رنگی، محکم به بدنه بسته شده است. انگار که پسرک، خودش با دستان کوچکش راهی برای رام کردن این اسب قرمز و سرکش پیدا کرده و او را گوش به فرمان خودش کرده است.

- با همین دوچرخه می‌خوای بری مشهد؟

پسرک به دوچرخه کوچکش نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. دوچرخه قرمزرنگ، کوچک‌تر از آن است که پا‌های او با آن دمپایی‌های آبی‌رنگی که برایش بزرگ است به‌راحتی روی رکاب‌هایش قرار بگیرد. روی تنه دوچرخه خط و نشان‌هایی از سال‌ها بازی و زمین‌خوردن به یادگار مانده است. خط‌وخش‌هایی که هرکدام، قصه‌ای در دل خود نهفته دارند. ترمزی در کار نیست، شاید علت این یادگار‌هایی که روی تنِ دوچرخه مانده است همین باشد. خدا می‌داند چقدر هر دو با هم زمین خورده‌اند و باز بلند شده‌اند.

فرمان دوچرخه کمی کج شده و با طناب باریک سبز‌رنگی، محکم به بدنه بسته شده است. انگار که پسرک، خودش با دستان کوچکش راهی برای رام کردن این اسب قرمز و سرکش پیدا کرده و او را گوش به فرمان خودش کرده است. حالا این دوچرخه، شبیه اسب وفاداری شده است که هر روز صاحبش را از کوچه‌ها و گذر‌ها می‌گذراند تا او را به رؤیا‌های دوردستش برساند. شاید هم به شهر‌های دوردست.

پسرک، همچنان لبخند می‌زند و چیزی نمی‌گوید. چشم‌های سیاه و شوخش و نگاه مهربانش، جهانی است برای خودش. موهایش کوتاه و مرتب است، چهره‌اش آفتاب‌خورده و گونه‌هایش از سلامت و بازی‌های روزانه سرخ شده‌اند. درست شبیه رنگ اسب کوچکش.

پسرک، با همان لبخندی که از صورتش پاک نمی‌شود جواب می‌دهد:

- بعله، باهاش همه این کوچه‌ها رو رفتم، یک عالمه تمرین کردم.

دستی به سر و تن دوچرخه‌اش می‌کشد. گره‌های طناب روی فرمان را سفت می‌کند و خاک‌های روی لاستیک دوچرخه را تمیز می‌کند. زین کوچکش را مرتب می‌کند و قسمتی که ابرش کنده شده را با دست می‌پوشاند. انگار می‌خواهد نشان بدهد که دوچرخه‌اش آن‌قدر هم که به نظر می‌آید قدیمی نیست. پسرک هوای دوچرخه‌اش را دارد.

- باشه، قبول. حالا ان‌شاءا... وقتی رسیدی به مشهد، اول از همه کجاش می‌خوای بری؟

- می‌خوام برم حرم امام رضا

این‌بار جواب سؤال را بدون مکث می‌گوید. دو ستاره‌ای که درون چشم‌هایش جا خوش کرده‌اند، درخشان‌تر می‌شوند و لبخندش پررنگ‌تر. فرمان دوچرخه را بلند می‌کند و چرخِ سفید جلو را با ضربه پایش می‌چرخاند. این‌طوری می‌خواهد آمادگی دوچرخه‌اش را نشان بدهد.

- به به، خوش به سعادت تو و دوچرخه‌ات. نائب‌الزیاره ما هم باشی ها. حتما وقتی رسیدی حرم، از امام رضا یک دوچرخه نو و بزرگ‌تر می‌خوای؟ آره؟

پسرک دوباره می‌خندد. دوچرخه را از کنار دیوار برمی‌دارد و سوارش می‌شود. هنوز چند رکاب بیشتر نزده که دمپایی‌اش را روی زمین می‌کشد. دوچرخه می‌ایستد. سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:

- نه، همین خوبه. فقط تو حرم دعا می‌کنم که بابای فریدم براش یک دوچرخه بخره که دفعه بعدی با هم بریم. فرید پسر همسایه‌مونه.

پسرک پایش را از روی زمین برمی‌دارد و دوباره پا بر رکاب می‌شود. با آن دمپایی‌های آبی بزرگ طوری رکاب می‌زند که آدم فکر می‌کند همین الان عازم مشهد است. حتی زمین هم زیر چرخ‌های کوچک دوچرخه او می‌چرخد. انگار می‌داند که این زائر کوچک، بزرگ‌ترین دل دنیا را توی سینه‌اش دارد.


عکس : فرهاد فربد

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.