احمد قندهاری، فرزند حبیبا...، در تاریخ هفدهم مرداد ۱۳۴۰ در خرمشهر دیده به جهان گشود. کوچکترین فرزند خانه بود و تا کلاس سوم نظری درسش را ادامه داد. اوایل انقلاب به عضویت سپاه خرمشهر درآمد و در واحد عملیات مشغول انجام وظیفه شد.
زهرا بیات | شهرآرانیوز - احمد قندهاری، فرزند حبیبا...، در تاریخ هفدهم مرداد ۱۳۴۰ در خرمشهر دیده به جهان گشود. کوچکترین فرزند خانه بود و تا کلاس سوم نظری درسش را ادامه داد. اوایل انقلاب به عضویت سپاه خرمشهر درآمد و در واحد عملیات مشغول انجام وظیفه شد.
او یکی از بهترین مربیان آموزشی بود. دوستانش میگفتند او سرمایه سپاه خرمشهر است. در سقوط خرمشهر شاهد شهادت بهترین دوستانش بود و آرزو داشت که روزی ۲ مرتبه خرمشهر را فتح کنند. میگفت در خرمشهر قطره قطره خون عزیزان ما ریخته شده، نباید بیوضو در آنجا پا بگذاریم. او در عملیات بسیاری از جمله شکست حصر آبادان، شوش و بستان شرکت داشت؛ اما نتوانست موفقیت کامل عملیات بیتالمقدس را ببیند؛ او در جاده اهواز به خرمشهر بر اثر اصابت دو گلوله به پا و اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید.
یار باصفای جهانآرا
قبل از انقلاب ایشان با بچههای بازار صفای خرمشهر دستهها تشکیل داده بودند و فعالیتهایی داشتند، اعلامیههای امام (ره) را تکثیر و پخش میکردند. از جمله؛ دوستان ایشان در آن دوران محمد جهانآرا بود. بعد از انقلاب هم تمام وقت ایشان در داخل مسجد، بسیج و سپاه بود و کمتر ایشان را در منزل میدیدیم. اهل تشریفات نبود، همان حقوق را که از سپاه میگرفت به کسانی که نیازمند بودند میداد و در مراسم ازدواجش با لباس سپاه خرمشهر بود و با همان لباس هم شهید شد.
راوی: حسین قندهاری، برادر شهید
بالاخره خرمشهر آزاد را دید
تا قبل از سقوط خرمشهر با هم بودیم. شهر که سقوط کرد آمدیم بیرون. احمد گفت که شما ضرورتی ندارد اینجا بمانید. مادر و خواهرها و همه را فرستاده بودیم مشهد. گفت آنجا در مشهد تنها هستند، شما بروید آنجا و آنجا همین خدمت جنگ را انجام بدهید. آمدم و در جهاد خراسان مشغول شدم و از آنجا دوباره به منطقه رفتم. حضرت امام (ره) فرموده بودند پاسداران و بچههای جنگ اگر میتوانند، در شرایط جنگ هم نباید مجرد باشند. به من زنگ زد که میخواهم ازدواج کنم. شما در مشهد یک خانم محجبه و مؤمن پیدا کنید. فقط من میخواهم با خدا باشد و شرایط من را درک کند. من یک ساعت نمیتوانم در مشهد بمانم یا با من بیاید منطقه یا بایستد آنجا و من ۴۰ روز، ۵۰ روز بیایم یک سری بزنم. من اصلاً نمیتوانم بایستم. خلاصه خواهر محترمی را معرفی کردیم. آمد مشهد و مراسم ازدواج بسیار ساده برگزار شد. بنا بود ۲ روز بایستد، اما زنگ زدند و خود جهانآرا گفت بلند شو و بیا.
یک عملیات مقدماتی داشتند. خانمش هم گفت با شوهرم میروم. همراه هم همان روز بعد رفتند. چند ماه بعد نمیدانم گرفتار تیفوئید شد که به ناچار برگشت مشهد در بیمارستان منتصریه بستری شد. ممنوعالملاقات بود، اما همسرش کنارش بود از او پرستاری میکرد. حالش قدری بهتر شد و آمد منزل که استراحت کند، اما دوباره تلفن زدند که بلند شو بیا. آن آخرین باری بود که رفت.
چند روز بعد چند نفر آمدند دم منزل ما که «احمد نیامده مشهد؟» گفتند برای شناسایی منطقه پل نو رفته بودند و گم شده است. چند روز که گذشت مطمئن شدیم شهید شده، اما پیکرش هنوز پیدا نشده بود. آن روزها من مسئولیت امور شهدا و جانبازان جهاد را داشتم؛ تعدادی از شهدای جهاد را مشهد آورده بودند. برای شناسایی رفتم سردخانه بیمارستان قائم، آنجا جنازه بینامی بود، همکارم از من خواست او را هم ببینم؛ پیکر احمد بود. چند هفته بود همه توی خرمشهر دنبالش میگشتند، اما او اینجا بود. به واسطه کاغذی که نشانی مشهد را داشته، پیکرش را فرستاده بودند اینجا و بنا بود به عنوان شهید گمنام تشییع شود.
نمیدانم پنجم یا ششم خرداد بود؛ ۲ روز مانده به روز پاسدار. وصیت کرده بود اگر تا شهادت من خرمشهر فتح نشده بود من را در آبادان به عنوان امانت دفن کنید و بعد انتقال بدهید به خرمشهر. تشییع در مشهد هم مصادف بود با عملیات آزادسازی خرمشهر. اینطور بود که احمد اولین شهید جنگ بود که پس از فتح شهر در خرمشهر دفن شد.
راوی: علی قندهاری، برادر شهید
داماد جبهه
سال ۵۹ ازدواج کردیم و صبح روز بعد عقد با هم برگشتیم منطقه. او میجنگید و من در بهداری کمک میکردم. مدتی برای درمان بیماری تیفوئید به مشهد آمد، در بیمارستان با تب شدید بستری بود، میگفت این تب انسان را به یاد آتش جهنم میاندازد. انسان در اینجا آزمایش میشود. با این بیماری خداوند مرا به شهادت نزدیکتر میکند. آزادی دوباره خرمشهر تمام فکر و ذکر احمد بود برای همین بلافاصله بعد از بهبود عازم جبهه و شهید شد. ۴ روز قبل از چهلمین روز شهادتش، فرزندمان به دنیا آمد. او قبل از شهادتش وصیت کرده بود که نامش را عبدا... بگذاریم.
راوی: صدیقه فرازی، همسر شهید
در ستایش جانهای شریف
در منطقهای بودیم. دشمن آن منطقه را حسابی با خمسه کوبید به طوری که ناچار به عقبنشینی شدیم. دیدیم یک نفر از میان دشمن میآید؛ یک بچه پانزده ساله بود، سربازی هم که پایش را از دست داده بود روی دوشش. حدود ۵۰۰ متر سرباز را با خودش آورده و آن را از مرگ حتمی نجات داده بود. سرباز را تحویل ما داد و برگشت به قلب دشمن. میخواستیم از رفتن او ممانعت کنیم، ولی متأسفانه نتوانستیم. وقتی سؤال کردیم چرا میخواهی برگردی؟ گفت اسلحه این سرباز جا مانده!
برگرفته از مصاحبهای تلویزیونی با احمد قندهاری قبل از آزادسازی خرمشهر
خواب زیر آتش
حسن آذرنیا
جانباز دفاع مقدس
از سال ۵۵ در یک محله زندگی میکردیم و رفتوآمد داشتیم که با ازدواج برادر من و خواهر احمد این رفتوآمد بیشتر شد.
دهم مهر ۵۹ که درگیری در خط حائل بین ما و دشمن بعثی از گمرک تا منازل پیشساخته ادامه داشت هر کجا که لازم بود، مانند دیگر رزمندگان به دفاع از شهر میپرداختیم، شب هنگام که آرامش نسبی در خط میسر شد، برای استراحت به مدرسه «دریابد رسایی» آمدیم، من در سمت راست راهپله مدرسه، کنار شهیدان بزرگوار «سیدعلی حسینی» و «تقی محسنیفر» دراز کشیده بودم و در سمت چپ راهپله بچههای سپاه آغاجاری از جمله شهیدان «سیدمهدی مصطفوی»، «غلامرضا حیدری»، «اسماعیل فرهادی» و «محمد کرمی»، در حال استراحت بودند.
در گوشهای در انتهای راهرو مدرسه، «شهید احمد قندهاری» محلی را برای استراحت در نظر گرفته بود. آن شب مدرسه گلولهباران شد. گلوله چهارم که به داخل سالن شلیک شد، قصد کردم خودم را به اتاق مخابرات برسانم و از شهید بزرگوار جهانآرا کسب تکلیف کنم. درحالیکه از روی اجساد شهدا و از میان بدنهای تکه تکه شده جانبازان عبور میکردم گلوله پنجم نیز به داخل سالن شلیک شد. من بر اثر نوری که ناشی از شلیک آن گلوله بود برای لحظهای احمد قندهاری را دیدم که بیحرکت در کنج دیوار آرمیده، تصور کردم شهید شده است. قدری او را با نام صدا کرده و با دست تکان دادم تا اینکه تازه آن موقع بیدار شد. شدت خستگیاش به حدی بود که زیر آن آتش بیدار نشده بود.
عزیزانی که مظلومانه در مدرسه «دریابد رسایی» به شهادت رسیدند عبارتند از شهیدان «تقی محسنیفر» و «سید علی حسینی» از سپاه خرمشهر و شهیدان «سیدمهدی مصطفوی»، «غلامرضاحیدری»، «اسماعیل فرهادی» و «محمد کرمی» از سپاه آغاجاری و کسانی که در این شب و در این مدرسه به درجه جانبازی نائل شدند نیز عبارتند از «محمد گلشن»، «علیرضا روستایی»، «حجتالاسلام موسوی» از سپاه خرمشهر و برادران «عظیم نساج»، «امیرحسین خطیبی»، «خسرو کاوسی» و «میثم بهمئی» از سپاه آغاجاری.
سرانجام من به اتفاق «شهید قندهاری» و «رضاکرمی» و تعدادی دیگر از همرزمان از مدرسه به سلامت خارج شدیم و درحالیکه سرگردان بودیم و ساعت از یک نیمه شب گذشته بود، خود را در زیرپل خرمشهر یافتیم، در این زمان خودرویی توجهمان را به خود جلب کرده بود، جلو رفتیم و دیدیم، محمد جهانآرا به اتفاق «احمد فروزنده» است که در ظاهر تازه از اتاق جنگ آبادان برگشته بودند، ماجرا را برایشان تعریف کردیم که جهانآرا، هر ۳ نفر ما را در بغل گرفت و با کلام دلنشینش ما را به صبر دعوت کرد و مایه آرامش ما را فراهم ساخت.
فردای آن روز، محمد جهانآرا همه همرزمانش را فراخواند و آن کلام دلنشینش را بیان کرد، جهانآرا، همانگونه که امام حسین (ع) به یارانش سفارش کرده بود، سخن گفت، از جمله اینکه: «اینجا کربلاست، من حجت خود را از شما برداشتم، هرکه میخواهد، میتواند برود و هر آنکس که میماند بداند که در اینجا شهادت دارد، اسارت دارد، مجروحیت هم در میان است.» در این لحظه بچههایی که باقی مانده بودند، هم قسم شده و با جهانآرا بیعت کردند که تا پایان دست از جهاد برندارند، فکر میکنم در همینجا بود که جهانآرا گفت: «بچهها، شهر اگر سقوط کرد آن را دوباره فتح خواهیم کرد، مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند.»