زهرا بیات | شهرآرانیوز - حسین ثابتخواه، پنجم مرداد ماه سال ۱۳۴۵ در مشهد چشم به جهان گشود. کودکی آرام و ساکت بود. برای یادگیری قرآن به مکتب رفت و مقطع ابتدایی را در مدرسه، ولی عصر (عج) و دوره راهنمایی را در مدرسه پاسداران گذراند. پس از آن ترک تحصیل کرد. بسیار خوشاخلاق و خوش برخورد بود. محبت و گذشت را سر لوحه کارش قرار داده بود و دیگران را برای انجام کارهای خوب تشویق میکرد. از جمله خودش به سالخوردگان و پدر و مادرش بسیار احترام میگذاشت و میگفت: «باید به آنها کمک کنیم، دستشان را بگیریم و به آنها احترام بگذاریم.» فاطمه رجبی، مادرش میگوید: «در ماه مبارک رمضان مریض شدم. او از من پرستاری میکرد و در موقع افطار برایم آب میوه میآورد. میگفت: شما باید استراحت کنید تا هرچه زودتر حالتان بهتر شود. من نمیتوانم زحمتهای شما را جبران کنم. دوست دارم شما را به مکه ببرم.»
فرزند انقلاب بود
در درسها به بچهها کمک و آنها را به خواندن درس تشویق میکرد. حتی در مسائل مذهبی، مثل روزه، آنها را تشویق میکرد و هر کس که روزه میگرفت به او جایزه میداد. با این کار بچهها به نماز و روزه اهمیت میدادند.
علاقه خاصی به دعای توسل داشت. هر شب چهارشنبه دعای توسل را در حرم مطهر امام رضا (ع) میخواند. در اوایل انقلاب (زمانی که فقط ۱۰ سال داشت) شبها در خیابان اعلامیه پخش میکرد، شعار روی دیوارها مینوشت و در راهپیماییها شرکت میکرد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد بسیج شد و دوره تیراندازی دید. عشق و علاقه او به بسیج باعث شد که در سال ۱۳۶۰ وارد تشکیلات سپاه شود، ولی به دلیل کمی سن نمیتوانست عضو رسمی تشکیلات شود. به همین دلیل چند سالی را به طور افتخاری در سپاه خدمت کرد تا اینکه به سن قانونی رسید.
محمد ثابتخواه (پدر شهید) میگوید: «برای اینکه بتواند وارد سپاه شود یک سال شناسنامهاش را بزرگ کرده بود.»
از مسئولیتش سوءاستفاده نمیکرد
مسئولیتهای زیادی در سپاه داشت. از جمله، مسئول رسیدگی به خانوادههای ایثارگران در قسمت تعاون سپاه بود. همچنین در انجمن اسلامی شهید بهشتی به همراه چند تن از دوستانش فعالیت داشت و در آنجا به وضع خانوادههای مستضعف رسیدگی میکردند. مریم ثابتخواه، خواهر شهید میگوید: «همسر یکی از دوستانش مریض بود. چون خانواده پرجمعیتی بودند، برای آنها یک ماشین لباسشویی خرید تا آنها راحت باشند. تظاهر و ریا در کارش نبود.» همچنین میگوید: «ما نمیدانستیم که ایشان مسئول تعاون سپاه هستند، بعدا فهمیدیم. آن زمان ما در ساختمان تازهسازی زندگی میکردیم که پنجرههایش شیشه نداشت و پلاستیک زده بودیم.
همسرم در جبهه بود پس به برادرم گفتم: شما که در تعاون سپاه هستید، میتوانید برای این ساختمان شیشه فراهم کنید؟ بسیار ناراحت شد و گفت: من از شما توقع نداشتم، چون آن وسایل مال بیتالمال است و نمیتوانم کاری انجام دهم. چند روز بعد عدهای از خواهران سپاه برای سرکشی به منزل ما آمدند که اگر کمبودی است برایمان رفع کنند، ولی من به آنها گفتم: کمبودی نداریم. وقتی که این ماجرا را برای برادرم تعریف کردم، بسیار خوشحال شد. گفت: آفرین. در زندگی قانع باشید. آن وسایل باید به دست خانوادههایی که احتیاج بیشتری دارند برسد. او از مسئولیتش هیچ وقت سوءاستفاده نمیکرد.»
خودش را شهید میدید
با شروع جنگ تحمیلی برای رضای خدا به جبهه رفت. میگفت: «رفتن به جبهه تکلیف است. باید همه به جبهه بروند و جبهه را خالی نگذارند باید از مملکت دفاع کنیم و به فکر اسلام و دین باشیم. اگر ما به جبهه نرویم پس چه کسی باید به جبهه برود؟» هرجا که عملیات بود، سریع خودش را به آنجا میرساند. خیلی کم در مرخصی میماند و دائم در منطقه بود. در عملیاتهای مختلفی، چون عملیات میمک، بدر، کربلای دو، کربلای چهار و فتح پنج حضور داشت. در کربلای دو بر اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شده بود که پس از بهبودی نسبی دوباره به جبهه رفت.
حدود ۲ سال در مهاباد با شهید کاوه بود. بعد از مدتی برای خدمت به مردم مستضعف و محروم کرمانشاه به عنوان مسئول قرارگاه رمضان به آنجا رفت.
خواهر شهید میگوید: «نمایشگاههایی با موضوع مناطق درست میکرد. در یکی از قسمتها نوشته بود: شهید حسین ثابتخواه. من وقتی این نوشته را خواندم، گریه کردم و به او گفتم: چرا این کار را کردی؟ چرا نوشته بودی شهید حسین ثابتخواه؟ گفت: اینها برای سازندگی است. باید بیایید و این صحنهها را ببینید تا ساخته شوید و تحملتان زیاد شود و اگر این اتفاق افتاد، بتوانید به راحتی آن را قبول کنید.»
سینهخیز تا شهادت
شهادت را افتخار میدانست. برای همین در جبهه با توجه به اینکه در منطقه بانه شیمیایی شده بود، ماسکش را به دوستانش داده بود و هشت کیلومتر را سینهخیز رفته بود تا به آب برسد. حسین ثابتخواه در تاریخ
۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۶ مصادف با اول رمضان بر اثر عوارض شیمیایی در بیمارستان به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از انتقال به مشهد، در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.
سرانجام مرا به مکه برد
فاطمه رجبی، مادر شهید
او آرزو داشت مرا به مکه ببرد. بعد از شهادتش خواب دیدم که با لباس سیاه و با یک خانم سیده (که پوشیه زده بودند) به خانه ما آمدند. گفت: «مادر بلند شو که میخواهیم به مکه برویم. هر چه زودتر کارهایتان را انجام دهید.» گذرنامه و لباسهایم آماده بود. آنها مرا به مکه بردند. ابتدا به قبرستان بقیع در مدینه رفتیم وقتی میخواستیم به حرم پیغمبر (ص) برویم، از خواب بیدار شدم. نوه کوچکم که مریض بود، مرا از خواب بیدار کرد. صبح زود به حرم امام رضا (ع) رفتم و او را به جان جوادش قسم دادم که مرا ناامید نکند. سپس کارها طوری درست شد که بعد از چند روز به مکه مکرمه مشرف شدم.
جنگ مهمتر است
محمد ثابتخواه، پدر شهید
در بیمارستان بستری بود. وقتی برای ملاقات رفتیم، مادر شهید گریه میکرد. گفت: برای من گریه نکنید. برای همرزمان دیگرم گریه کنید. حال آنها از من بدتر است. با اینکه شیمیایی شده بود، بسیار دلیر و فعال بود. گروهی برای مصاحبه آمده بودند، او گفت: «ما نمیترسیم و جبههها را خالی نمیگذاریم. با اینکه چشمهایم کور شده است و شما را نمیبینم، ولی ما روحیهمان را از دست نمیدهیم.» در مقابل مشکلات صبور بود و سعه صدر داشت. جنگ را اولویت آن روزها میدانست طوری که وقتی برای عروسی خواهرش به او تلفن زدیم که به مشهد بیایید، گفت: «جبهه واجبتر است.» یا وقتی که از او میخواستم ازدواج کند، میگفت «فعلا وقتش نیست، جنگ مهمتر است.»
میخواست دوباره به جبهه برگردد
حسین بخشی، همرزم شهید
در عملیات کربلای چهار مجروح شده بود. موقع برگشتن به پشت جبهه او را دیدم. جلو رفتم که او را در بغل بگیرم، حالت خاصی به ایشان دست داد. گفتم: چه شده؟ گفت: چیزی نگویید که ترکش خوردهام. او مجروحیتش را از همه پنهان کرده بود که مبادا او را به عقب بفرستند. در بیمارستان هم که بستری بود، طوری وانمود میکرد که سالم است و دوست داشت دوباره به جبهه برود.
منبع: فرهنگنامه جاودانههای تاریخ
(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)
نوشته سید سعید موسوی، نشر شاهد، تهران-۱۳۸۵