حامد سرادار | شهرآرانیوز؛ داغ است، بی سایهای قد استراحت ظهرگاهی. بدون آب سالم برای شست و شو مثل شهرکی دورافتاده از تمدن. با خانههایی شبیه غارهای قبایل دور، بدون فرشی برای نشستن. حمامی شبیه غسال خانههای خرد، یک حمام صحرایی برای ۱۰۰ تا ۲۰۰ نفر. یک دستشویی صحرایی برای ۱۰۰ تا ۲۰۰ نفر؛ و کار: یادآور کار سخت در معادن طلا، با کمترین دستمزد.
معدن طلای اینجا، اما از خشت و آجر است؛ و تیرگی پوستها از «نژاد» نیست، بلکه از «گرمادیدگی مفرط» است. زمان اینجا به کندی میگذرد، کش میآید تا دستهای پینه بسته زن و مرد و پیر و جوان، و حتی کودکان خرد، از ساعت ۳ بامداد تا آستانه شب بعد جان بکنند برای لقمهای نان، در جایی که جنگ زده نیست، قحطی نیامده. جایی کنار گوش شهر پرزرق وبرق مشهد، جایی حوالی شهر در دل کویر، با آدمهایی که صدا ندارند و این گزارش خواسته است صدای آنها باشد.
پلیس راه سرخس را که رد میکنیم، جایی در دل بیابانهای مشهد، نشان از آنها میگیریم. کسی نمیداند. راه بلد ما را به رو به روی کارخانه کاشی سازی میرساند. صدایی از جایی نمیرسد. سکوت، کامل است. کسی که سالها پیش برای کاری گذرش به اینجا افتاده است، مختصاتی به دستمان داده. آن طرف جاده روبه روی کارخانه کاشی، راهمان را از جاده به دل بیابان کج میکنیم. میرویم؛ و ناگهان، در دل بیابان، این امپراتوری آرام فقر و ناچاری است که سر بر میآورد. با معماری عظیم چند کوره آجرپزی که، چون تخت جمشیدی از کار سخت، در دل بیابان علم شده است. معماری پنهان در بیابان که رهگذران ناآشنای جاده را حتی خیال وجود آن نیز نمیرسد.
در اینجا، زمان تنها در بازی بی حواس و سر به هوای کودکان جریان دارد. بچهها بر پهنه خاک با خیال اسباب بازی، بازی میکنند؛ و کودکی البته زود به پایان میرسد. «میم» یکی از دخترهای کوره پزخانه است. فقط پنج سال دارد. در اینجا پنج سالگی فاصله زیادی با «عروسی» ندارد. دخترخالههای «میم» در ده سالگی و یازده سالگی عروس شده اند، دخترهایی هم هستند که زودتر از اینها عقدشان را در آ سمانها میبندند. در اینجا، فاصله خاک بازی و شوهرداری با عروسک پر نمیشود؛ و کار چه بسا زودتر از شوهرداری شروع میشود.
«علی محمدی» با چهره آفتاب سوخته و دستار بر سر، از کار بچهها هم دوش والدینشان میگوید: «همه با هم از صبح علی الطلوع تا شب کار میکنیم. از ساعت ۳ شب شروع میکنیم تا ۷ شب بعد. بچهها هم هستند و البته بچههای خیلی کوچک کار نمیکنند. یعنی کاری از دستشان برنمی آید، مگر سیمانی بیاورند مثلا. از یازده دوازده سالگی، اما همه کار میکنند. پسر سیزده ساله و دختر چهارده ساله خود من، با خودمان، چهارنفره کار میکنیم. با هم روزی سه هزار و پانصدتا میزنیم.»
«سه هزار و پانصد» عدد آجرهاست؛ و در اینجا مهمترین عدد، عدد آجرهاست، مهمتر از عدد آدم ها: «اینجا هزاری کار میکنیم!» هزاری، رایجترین اصطلاح در میان جوانهای اینجاست. جوانهایی که در جمع چندنفره شان به ما فرصت هم کلامی میدهند، بی آنکه کار متوقف شود: «یعنی، هزار تا خشت، هزار تا آجر که تحویل میدهی ۱۱۰هزار تومان میدهد. پارسال که این طور بود. حالا تا امسال چه بشود.» یعقوب کرمی میگوید و رسول رشیدی ادامه میدهد: «برج دو تا هفت میآییم اینجا. از ۱۵ فروردین تا اول برج هفت. روزی ده دوازده ساعت پشت سر هم کار میکنیم. از ساعت ۳ صبح تا ۷ عصر.»
یکی دیگر از جوانهای کوره توضیح میدهد: «هر خانواده هفتهای یک میلیون در میآوریم که آن را هم میخوریم. آخر کار سه چهار میلیون دستمان را میگیرد که آن را هم فصل سرما میرویم روستا میخوریم و باز بر میگردیم. هر چه در میآوریم، میخوریم. یک چیزی هم رویش میگذاریم و بر میگردیم.»
همه اعضای یک خانواده چهار پنج نفره با هم کار میکنند و با هم مزد میگیرند. مزد ماهیانه که عددی حدود چهار پنج میلیون تومان است، ماه به ماه پرداخت نمیشود. آقای «ب» به ما درباره چگونگی پرداخت دستمزدها میگوید: «هر هفته مبلغی در حد خورد و خوراکمان به ما میدهند. شاید یک چهارم دستمزدمان را. بقیه اش را ۱۵ مهر تسویه میکنند. آن هم چطور؟ دو تومنش را پول نقد میدهند، بقیه اش را چک میدهند برای آخر سال، گاهی پیش میآید چکش هم نقد نیست. وقتی بر میگردیم روستا برای گذران زندگی بی پول میمانیم. مجبور میشویم همان چک را هم به یکی دو میلیون تومان به یکی بفروشیم که گرسنه نمانیم.»
مردم کوره، صاحبکارشان را «ارباب» صدا میزنند. هرجا به نام او میرسند، به جای اسمش میگویند «ارباب»؛ و ارباب مردی جاافتاده است که در شهر بساز و بفروش دارد و نیازی هم نمیبیند زیاد اینجا باشد. چرا؟ یکی از «رعایای کوره» پاسخ میدهد: «چون اینجا کار هزاری است، کسی دنبال مچ گیری نیست. هرچه بیشتر کار کنی، بیشتر مزد میگیری. ارباب بالای سرت نیست.» و ارباب تنها گاهی به اینجا مختصری سر میزند و هفتهای یک بار هم با یک تانکر آب میآید: «هفتهای یک بار این آب انبار را آب میکند. فقط برای خوردن و آشامیدن است و برای نظافت و شست وشو باید آب از چاه برداریم. آب اینجا خیلی شور و غیر قابل استفاده است. آب انبار هم معلوم نیست سالم است یا آلوده و خیلی روزها کرم میافتد.»
«آب انبار» را وسط بیابان ساخته اند. دورتر از آن توالت صحرایی است. یکی دیگر از اهالی کوره، از ترس خانمها برای استفاده از آن میگوید. یک توالت کوچک به ابعاد دو متر در سه متر که وسط آن را با آجر دیوار چیده اند. یک سمت برای آقایان و یک سمت برای خانم ها. بی در و پیکر؛ و با فاصله زیاد از خانههای صحرایی. میگوید: «شبها خانمها میترسند اینجا بیایند و هیچ امنیتی ندارد.» و حمام، دو اتاقک کوچک شبیه غسال خانه، با شیشه شکسته، چند پله زیر زمین، وسط بیابان: «چند وقت پیش دو تا مار رفته بودند توی حمام زنانه. چند ساعت آتش روشن کردیم تا بیرون آمدند. خدا به خیر گذراند.» و عایدی مردم کوره از کار زیاد و نظافت مختصر: «بیشتر مردم به ویژه خانمها یا عفونت دارند یا بیماری پوستی دارند یا مشکل کلیوی.» و به گفته او «برخی آن قدر آسیب میبینند که دیگر نمیتوانند کار کنند.»
اینجا همه چیز «آجر» است. انسان بدون آجر بی ارزش است. اندازه خانههای اهالی کوره را تعداد آجرهای هر خانواده تعیین میکند، احترام آدمها را، و حتی ادامه زندگی شان را در اینجا: «همین پارسال برادر خانم خودم را برق فشار قوی گرفت. جوانِ جوان رفت زیر خاک. ارباب پدرش را راضی کرد و برگرداند ده، آب هم از آب تکان نخورد. از این اتفاقها زیاد میافتد. کوره چپ میشود. آجر چپ میشود. اتفاقی هم برای کسی بیفتد، این طور نیست که ارباب دستش را بگیرد. به محضی که اتفاقی برای کسی بیفتد، میگوید جمع کن و برو!» اینها را آقای «د» میگوید و ادامه میدهد: «حرف زدن از بیمه مانند فحش است. اسمش را بیاوری، بیرونت میکنند.» این را کارگری از کارگران کوره پزخانه میگوید که از کودکی در کورهها کار کرده است، از پنج سالگی. حرف بقیه هم جز این نیست.
دیگری به ما میگوید: «من خودم به بچه هایم میگویم درس بخوانید و هنر یاد بگیرید. کار کوره وفا ندارد. فقط شش ماه است و توی همین شش ماه هم باید هرچه در میآوریم بخوریم. زیاد و طولانی مدت کار میکنیم و اگر روزی چهار پنج نوبت غذا نخوریم، نمیتوانیم سر پا بایستیم. از بیمه هم خبری نیست. الان من ۱۴ سال است در همین منطقه کار میکنم، نمیتوانیم اسم بیمه را بیاوریم. در میان سالی هم هزار جور مرض میگیریم و از یک جایی به بعد ازکارافتاده میشویم. مگر بچهها چقدر درمی آورند که خرج مادر و پدر زمین گیرشان کنند؟»
اهالی مهربان کوره، ما را میهمان خانه هایشان میکنند، خانه که نه، غارهایی در دل بیابان، واحهای در میان خستگی روز. خانهها از خشت و گل اند و آجرهای رنگ نخورده. بزرگترین خانهها شاید به اندازه یک فرش مساحت دارند. بیشتر خانهها کوچک ترند؛ و کمتر خانهای فرش به تن دارد. با زیلویی، موکت پاره ای، چیزی، فرش شده اند. با امکانات نزدیک به صفر. آنها که متمکن ترند، تلویزیونی قدیمی در چاردیواری خود دارند. از یخچال و خنک کننده و... خبر چندانی نیست. اثاث خانهها به متکایی برای استراحت شب مختصر میشود.
آنها که خانمهای باسلیقه در خانه دارند، در ورودی خانه خود را با پردههای رنگ ورو رفته با طرحهای شاد آذین داده اند؛ بقیه خانهها از در، شکستگی شیشهها را با خود دارند. دیوار میان بعضی خانهها به سقف هم نرسیده است. بی اغراق، وقتی وارد خانهها میشوی، آنچه پیش چشم میبینی، بیش از آنکه خانه باشد، «غار» است، غارهایی درکنار معدنی در صحرایی حوالی مشهد!
کوره پزخانه جاده سرخس همیشه هم این طور فراموش خانه نیست، بعد از مدتها برای یک روز فتیله کار سخت را پایین کشیده تا کودکانش کودکی کنند، آن هم به مناسب عید فطر و به همت بروبچههای «فرشتههای آسمانی». گروهی که با مدتها تلاش، شادی را ولو برای چند روز به این ده کوره آورده اند. کسانی که روز عید فطر امسال از حوالی کوره میگذشتند برخلاف همیشه صدای موسیقی و خنده میشنیدند. مجموعهای از رنگهای شاد در میان رنگهای تیره و خنثای زمین کوره. از تپههای اطراف کوره که پایین میرویم، جمعی از جوانهای شهر، اهالی کوره را میهمان شادباش خود کرده اند.
حدود ۱۵۰سفیر آرزوهای «فرشتههای آسمانی» کارشان این است که به بچههای کم برخوردار سر میزنند، آرزوهایشان را ثبت میکنند و بعد آن همت میکنند برای رساندن آنها به آرزوهایشان. آرزوها زیاد و متفاوتند، به اندازه محرومیت این کودکان. «همه جور آرزو به دستمان میرسد، از عروسک و دوچرخه و توپ و اسباب بازی تا یخچال و تلویزیون و حتی خانه!» اینها را «حسین شریفی»، مدیر گروه فرشتههای آسمانی، میگوید که همراه دوستانش با لباسهای متحد الشکل برای خوش کردن دل بچهها به اینجا آمده اند: «جشن گرفتن برای این بچه ها، بهانهای است که انرژی مثبت و حال خوب به آنها بدهیم، و اینکه یک روز کامل خوشحال باشند و حالشان خوب باشد.»
«حال خوب»، اما برای هرکدام از بچههای اینجا یک معنی میدهد؛ معنایی که در «نامه ها» یشان برای «فرشتههای آسمانی» نمود پیدا کرده است. شریفی خود دراین باره به شهرآرانیوز میگوید: «همه جور آرزو بین آرزوهای این بچهها هست.» منظور او از «این بچه ها» کودکان کار و کودکان محروم است، دو طیف اصلی جامعه مخاطب آن ها. او به ما بیشتر از آرزوهای کودکان کار میگوید: «تا حالا به سراغ بچههای محروم بیشتر از صد منطقه رفته ایم و آرزوهای حدود ۵ هزار کودک را با کمک افراد نیکوکار برآورده کرده ایم.
در این بین کودکی را به خاطر دارم که آرزوی داشتن یک پفک داشت و بچهای که نوشته بود تا حالا رنگ پیتزا را هم ندیده است. پسربچهای هم از آرزوی داشتن یک «گاری» نوشته بود تا بتواند ضایعاتی را که جمع میکند، توی آن بگذارد و به دوش نکشد؛ و این آخری که اسمش «ستایش» است و به این جشن هم آمده، آرزو دارد «دست داشته باشد تا بتواند در روستا بازی کند و به مدرسه برود»، آرزویی که قرار است امروز برای او برآورده شود، به همت «فرشتههای آسمانی» و به کمک هلال احمر...»
بعضی آرزوها، اما دور و درازترند، مثل کودکی در یکی از روستاهای تربت حیدریه که آرزوی داشتن «خانه» داشته است. بچههای نیکوکار فرشتههای آسمانی به سراغش میروند و میبینند در خانه استیجاری روی هم آمدهای زندگی میکنند که از زیر آن خانه گلی، قنات عبور میکند و هر لحظه بیم فروریختن آن میرود. پس دست به کار میشوند و پای خیران را برای ساختن یک خانه نو برای آنها به روستا میکشانند.
«گروه فرشتههای آسمانی» که در سال۱۳۹۴ با شعار «آرزوهاتو صدا کن» شروع به فعالیت کرده است، با جمع آوری آرزوهای کودکان کار و کودکان مناطق محروم و انتشار آنها در صفحات اجتماعی خود، از عموم شهروندان برای برآورده کردن آرزوهای این کودکان دعوت میکند. برآوردن آرزوهایی که به گفته فعالان این گروه میتواند تا مدتها حال یک کودک آسیب دیده را خوب کند از اینکه «هنوز کسانی هستند که رسیدن کودکان به آرزوهایشان برای آنها اهمیت دارد.»