شهردار مشهد مقدس: ایمنی مردم، خط قرمز مدیریت شهری است | بهره‌برداری از ساختمان فرماندهی آتش‌نشانی در دهه فجر ۱۴۰۳ هوای کلانشهر مشهد برای نهمین روز پیاپی، آلوده است (۹ دی ۱۴۰۳) مروری بر وقایع ۹ دی ۱۳۵۷ مشهد از دریچه گزارش‌های ساواک | روز خون و آتش شناسایی ۱۳۰ نفر جهت دریافت نشان مشهد الرضا(ع) منصوریان: فلسلفه نشان مشهد الرضا (ع)، مردمی بودن آن است شهردار مشهد مقدس: نشان مشهدالرضا (ع) در تاریخ به یادگار خواهد ماند تاریخ‌گردی ۹۰ ساله در خیابان دانشگاه مشهد ثبت‌نام بیش از ۲۲۰۰ نفر برای عضویت در شورای اجتماعی محلات مشهد | احتمال تمدید مهلت نام‌نویسی از ماجرای نهر قدیمی منطقه تا مشکل ساخت وساز، در ملاقات مردمی شهردار منطقه  ۷  مشهد دستاورد‌های کلان مدیریت شهری مشهد در حوزه‌های زیرساختی حمل‌ونقل شهری آیین تودیع و معارفه فرماندار مشهد برگزار شد | قدردانی از «داوری»، آرزوی موفقیت برای «حسینی» + فیلم سرویس دهی رایگان متروی مشهد در روز‌های ۹ و ۱۰ دی ماه ۱۴۰۳ اعزام بیش از ۱۰۰ هزار نیروی کارگری به پروژه‌های شخصی، در ایست‌کار‌های مشهد توسعه کرامت‌محور در حوزه عمران و حمل‌ونقل شهر برگزاری دومین دوره مراسم «نشان مشهدالرضا(ع)» در روز ۱۰ دی | مشهد پیشتاز الگوسازی و تکریم نخبگان رویداد نشان مشهدالرضا(ع)، فرصتی برای معرفی ظرفیت‌های علمی مشهد هوای کلانشهر مشهد همچنان آلوده است (۸ دی ۱۴۰۳) پیشکسوتان عرصه‌های مختلف مشهد باید در رویداد نشان مشهد الرضا (ع) تجلیل شوند واقعه ۱۰ دیماه مشهد برای تشکیل حکومت اسلامی اتفاق افتاد
سرخط خبرها

کنار کوره‌ها می‌سوزیم و می‌سازیم/ اینجا آخر دنیاست

  • کد خبر: ۲۸۳۳۶
  • ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۸:۳۵
کنار کوره‌ها می‌سوزیم و می‌سازیم/ اینجا آخر دنیاست
روایت شهرآرا از مصائب زندگی در کوره‌های آجرپزی حوالی مشهد که اهالی آنجا از فقر شدید و بی آبی رنج می‌برند.
الهام مهدیزاده/ شهرآرانیوز - کوره‌های داغ و صورت‌های آفتاب‌سوخته، مو‌های به‌هم‌تابیده و پا‌های برهنه دختربچه‌ها، جدال با بی‌آبی و مار و عقرب‌های بیابان‌های حوالی کوره ها، دیوار‌های ضخیم کوره و کوره‌نشینی....
همه را گفت و گفت و گفت. گفتم: عکس بگیریم؟ مکثی کرد و گفت: بگیر... شاید عکس‌هایمان پیش از خودمان به جایی برسد. می‌گفت دو سالی می‌شود که پناه آورده‌ایم به این کوره ها. حدود پنج‌شش‌خانواده هستیم که شب و روزمان، زمستان و تابستانمان میان همین کوره‌ها می‌گذرد.
اینجا ۲۰ کوره آجرپزی سرپاست. از همین موقع‌ها که هوا گرم می‌شود و باران کمتر می‌بارد، تا اول مهر، آجر خشت می‌زنیم. بعد مهر بیشتر کارگر‌ها می‌روند به‌جز ما که اینجا و در دل این کوره‌ها زندگی می‌کنیم. اینجا شده است سرپناه ما.
زیاد با مشهد فاصله ندارد. از شهرک شهیدرجایی تا جاده میامی و سالارآباد راهی نیست. عبدا... آدرس را برایمان فرستاد. اول راضی نمی‌شد و می‌گفت: «کدام مرد ایرانی حاضر می‌شود از زن و بچه و نداری‌اش گزارش بنویسد که من راضی بشوم؟» قول‌وقراری با عبدا... گذاشتیم؛ اینکه صدای آن‌ها باشیم تا خشت اول گزارشمان را بر بنای حل مشکلات کارگر‌های کوره‌های آجرپزی و کوره‌نشین‌های اطراف شهرمان
بگذاریم.

روستای خشتی در حوالی مشهد
«سر جاده تابلو زده‌اند. نوشته است روستای سالارآباد. اول جاده، خانه روستاییان روستای سالارآباد است. جاده را ادامه بدهید و بیایید تا آخر... آخر که رسیدید، کوره‌ها معلوم است. اینجا ۲۰ کوره آجرپزی است.»
آدرس همان‌طوری بود که عبدا... گفته بود. خاک و آجر‌های پخته، دو اصل این جاده است. اینجا روستایی خشتی در حوالی مشهد است.
عبدا... و چند خانواده‌ای که درمیان کوره‌ها زندگی می‌کنند، منتظر ما هستند. حالا رسیده‌ایم. تعارف می‌کنند که به داخل خانه هایشان برویم. چند پرده، جلوی در‌های آهنی نصب شده است. اشاره دست عبدا... به سومین پرده آویخته‌شده است. خودش کنار پرده و دم در می‌ایستد و می‌گوید: بفرمایید داخل. همسر و دختر‌هایم داخل هستند. بوی نم دیوار‌های خشتی قطور، قبل از هر چیزی مشام را پر می‌کند. اتاق کوچک حدودا ۱۲ متری با دیوار‌های خاک و گچ‌گرفته، رنگ خانه را خاکی یکدست کرده است. از داخل همین اتاق و به اندازه چند آجر، حفره‌ای باز کرده‌اند تا از یک بخش دیگر به‌عنوان اتاق استفاده کنند.
خدیجه با سه دختر داخل اتاق هستند. آن‌طور که خدیجه می‌گوید، همراه شوهرش بیشتر از یک سالی است که سر کوره‌های روستای سالارآباد زندگی می‌کنند. گوشه‌ای از این چهاردیواری آجری، ظرف‌وظروف گذاشته است. چادرش را مرتب می‌کند و سریع چند قدم بلند برمی‌دارد و سمت ظرف کنار اتاق می‌رود: «از دیروز آب نیست. همه ظرف‌ها مانده. ببخشید!»

بی‌آبی درمیان کوره‌ها
عبدا... می‌گوید: بیشتر وقت‌ها اینجا آب نیست و باید با دبه آب بیاوریم. از دم صبح، آب قطع است.
با کمی مکث، حرف هایش را کامل می‌کند: «دفعه اولمان نیست. بعضی‌وقت‌ها بیشتر از چند روز، یک قطره آب هم نداریم. آن منبع را می‌بینی؟»
اشاره دستش به انتهای کوره و یک منبع زنگ‌زده است: «این منبع، آب ۵۰، ۶۰نفر از کارگران کوره‌نشین اینجاست. بعضی‌وقت‌ها موتور پمپ کوره می‌سوزد و آبی داخل منبع جمع نمی‌شود. این منبع هم مال ما نیست. مال ارباب (مالک کوره) است. اربابِ این کوره یک چاه برای گِل زدن دارد که به یک پمپ وصل است تا آب به سر خاک برسد. ما هم از آب این منبع برای خوردن و شست‌وشو استفاده می‌کنیم. بعضی روز‌ها هم مثل امروز، پمپ خراب می‌شود و آب نداریم. الان از صبح آب نداریم. بعضی‌وقت‌ها بوده که چهار، پنج روز بی‌آب بوده‌ایم و مجبور شده‌ایم از کوره کناری که کارش ماشینی است (کوره‌هایی که آجر دستگاهی تولید می‌کند) آب بگیریم. با چقدر منت... اگر آبی هم داده‌اند، به‌خاطر بچه‌ها بوده است، آن‌هم با هزار غر و منت. اینجا آب برای کوره‌ها و آجر‌ها، واجب‌تر از آب خوردن است.»
حالا دورمان شلوغ‌تر از قبل شده است و چند همسایه دیگر کوره به جمع ما اضافه شده‌اند. خدیجه، همسر عبدا...، هم کودکش را خوابانده است و با چادری که دور کمرش بسته است، نزدیک می‌شود و از یکی از زن‌های جمع درمورد صحبت‌هایی که شده است، می‌پرسد. تا متوجه می‌شود که هنوز درباره موضوع آب صحبت می‌کنیم، وارد بحث می‌شود و می‌گوید: ارباب یک استخر کوچک آن ته (با اشاره دست به‌سمت جهت مخالف) دارد که از آب برف و باران، پر می‌شود تا برای روز‌هایی که آب چاه کم است، از این آب برای خشت زدن استفاده شود. وقت بی‌آبی، ظرف‌ها را می‌شود کنار دیوار تل‌انبار کرد، اما تشنگی را که نمی‌شود کنار گذاشت. مجبوریم کوچک و بزرگ دبه‌به‌دست به‌سمت روستا برویم تا از روستایی‌ها آب بگیریم. بعضی‌وقت‌ها بچه‌ها از آب همین استخر که لجن زده است، می‌خورند.

خشت‌های کودکانه و زنانه
محمد یکی دیگر از ساکنان کوره‌های سالارآباد است. او یک سالی است همراه با خانواده‌اش سر کوره‌ها زندگی می‌کند. محمد و خانواده‌اش از صالح‌آباد تربت‌جام به اینجا آمده‌اند. می‌گوید: بیشتر کارگر‌های کوره فقط چند ماه بهار و تابستان به اینجا می‌آیند. بیشتری‌ها که خانه دارند، شب برمی‌گردند. بعضی هم مثل ما در همین خانه‌ها زندگی می‌کنند.
از او درباره کار کردن در کوره می‌پرسیم. روال را این‌طور توضیح می‌دهد: خشت زدن و کار در کوره از ساعت ۲ نیمه‌شب شروع می‌شود. مرد‌ها معمولا از عصر می‌روند تا گِل و خشت را برای قالب‌زدن آماده کنند. زن‌ها و بچه‌ها هم از صبح ساعت ۷ می‌آیند و تا ۷ شب خشت می‌زنند؛ هرقدر بیشتر خشت بزنند، بیشتر کاسب می‌شوند؛ مثلا روزی ۲ هزار تا خشت خام که بزنیم، ۱۲۰ هزار تومان به ما می‌دهند. این ۱۲۰ هزار تومان برای همه خانواده است. از همین بچه کوچک (به پسربچه‌ای که کنارش ایستاده است، اشاره می‌کند) تا من و زنم... همه و همه با هم ۱۲۰ هزار تومان می‌گیریم. اگر زن و بچه‌ها نیایند که نمی‌توانیم این تعداد خشت بزنیم. گلرخ، همسر محمد، هم کنار پرده قرمزرنگ آویخته جلوی در ایستاده است و نظاره‌گر ماست.
محمد حرف هایش را این‌طور ادامه می‌دهد: ما‌هایی که اینجا زندگی می‌کنیم، اوضاعمان با بقیه کارگر‌ها فرق می‌کند. ما همیشه بدهکار ارباب هستیم. خود من الان ۸ میلیون تومان بدهکارم. بدهی هایمان هم از زمستان و از سرسوز سرماست. کوره‌ها را زمستان تعطیل می‌کنند. چون ما اینجا زندگی می‌کنیم، از ارباب برای خرج‌ومخارج خودمان در زمستان قرض می‌کنیم. تابستان کار می‌کنیم تا این پول را بدهیم. یک جور‌هایی ما همیشه بدهکار ارباب هستیم.
از محمد درباره اینکه پشیمان شده است یا نه می‌پرسیم؛ اینکه آیا ماندن در صالح‌آباد، ارزشش کمتر از کوره‌نشینی در حاشیه مشهد است یا نه که می‌گوید: اگر کار باشد، برمی‌گردیم، اما وقتی صالح‌آباد کار نیست، آب برای کشاورزی نیست و کوره‌های آنجا نصف مشهد پول می‌دهند، چطور برگردیم؟

مار و عقرب‌های سرویس بهداشتی
ادامه گپ‌وگفت ما، دیگر مستاجران کوره‌ها را نیز از خانه هایشان بیرون می‌کشاند. از پشت هر پرده، یک یا چند نفر سرک می‌کشند تا اوضاع را ببینند و در بینشان، دختربچه‌ها و زن‌ها بیشتر به‌چشم می‌آیند.
درباره امکانات ضروری و بهداشتی از گلرخ (همسر محمد) می‌پرسیم. سؤالمان همان فرصتی است که او دنبالش بود؛ فرصت حرف زدن. او با دست به یک چهاردیواری خشتی دور از این خانه ها، به‌عنوان دستشویی اشاره می‌کند؛ چهاردیواری‌ای که اطرافش بیابان لم‌یزرع و خشک است و وقتی عزم من برای سرک کشیدن در وضعیت سرویس بهداشتی را می‌بیند، می‌گوید: دخترجان! می‌خواهی بروی چه‌کار؟ شما عادت به دیدن این‌جور جا‌ها نداری. یک وقت مارمولک یا جانوری می‌بینی و سکته می‌کنی.
گلرخ پابرهنه، ما را تا نزدیک سرویس بهداشتی همراهی می‌کند؛ مکانی که از نظر شکل و ریخت، هیچ شباهتی با تصورات ما از سرویس بهداشتی ندارد، فقط یک چهارچوب خشتی است که با پرده‌ای نخ‌نما از محوطه خاکی و بیابانی جدا شده است. گلرخ کامل نزدیک می‌شود و سه دختربچه کوچک هم پشت‌سر او می‌آیند. نزدیک‌تر که می‌شویم، به‌آرامی می‌گوید: برای این می‌گویم نرو، چون اوضاع درب‌وداغانی دارد. ممکن است جک‌وجانوری جلوی چشمانت سبز شود. اینجا مار و عقرب هم دارد.
با حرف‌های گلرخ، دیگر پایی برای رفتن نداریم. بی‌اختیار چشم به صورت گلرخ و حرف‌هایی که می‌زند، می‌دوزیم. او که متوجه نگاه‌های مضطرب ما شده است، می‌گوید: چیز عجیبی نیست، نترس. ما که تا حالا نمرده‌ایم. عقرب و مار‌ها را هر دفعه دیدیم، کشتیم. بیشتر شب‌ها سر‌وکله این جک‌وجانور‌ها پیدا می‌شود.
یکی از دخترانش سحر نام دارد. به قدوقواره‌اش می‌خورد که سه یا چهار سال داشته باشد. با مو‌های فرخورده و به‌هم‌تابیده که گاه‌وبیگاه از پشت‌سر گلرخ سرک می‌کشد. تا نگاهمان به‌هم گره می‌خورد، با خنده‌های ریزی که می‌کند، دوباره خودش را پشت‌سر مادرش مخفی می‌کند. گلرخ هنوز با هیجان از مهمان‌های ناخوانده بیابان‌های اطراف می‌گوید: اینجا شبی نیست که مار و عقرب پیدا نکنیم. به قدوقواره این بچه‌ها نگاه نکن، اگر عقرب و مار ببینند، می‌کشند. حالا دختر‌ها کمی ترسو‌تر هستند، اما پسر‌هایمان کاملا استاد شده‌ا‌ند. چاره‌ای نیست، باید عادت کنند.

وقتی که بیکاری موج می‌زند
دو زن کمی دورتر از همه درحال بیرون آوردن ظرف‌وظروف کثیف خود هستند. فائزه یکی از آن‌هاست. می‌گوید: ظرف‌ها را بیرون آوردیم تا اگر آب آمد، زودتر از بقیه دست‌به‌کار شویم. یک کوه ظرف کثیف داریم. از چهره او مشخص است که سن‌وسال زیادی ندارد. فائزه با دو دختر و یک پسرش، سر کوره‌ها زندگی می‌کند. می‌گوید: یک سالی است که از شوهرم جدا شده‌ام. پدرم و مادرم هم از دو سال قبل به اینجا آمده‌اند و سر کوره‌ها زندگی می‌کنند. من هم از وقتی از شوهرم جدا شده‌ام، به اینجا آمده‌ام تا ببینم چه‌کار می‌شود کرد. همه در همین اتاقی که می‌بینی، زندگی می‌کنیم. وقتی شوهر آدم نااهل باشد، مجبوری آواره این شهر و آن شهر باشی. غیر از ما و پدر و مادرم، خواهرم هم که یک بچه دارد، اینجاست. خواهرم آمده است تا سر کوره‌ها کار کند. اگر خانوادگی کار کنیم، آمار خشت‌هایی که می‌زنیم، افزایش می‌یابد.
فائزه هم صالح‌آبادی است. به قول خودش «در این گُلِ جا هرچه بگردید و بپرسید، همه می‌گویند صالح‌آبادی هستند.» روایت زندگی مشترک او به سال‌ها قبل برمی‌گردد. می‌گوید: سیزده‌ساله بودم که ازدواج کردم. چند سال با شوهرم زندگی کردم، اما اصلا اهل زندگی نبود. بیشتر روز‌ها برای خرج‌ومخارج خانواده خودم و بچه ها، مجبور بودم هر جایی که کار بود، بروم. اما مگر صالح‌آباد کار پیدا می‌شود؟ اگر تمام صالح‌آباد را بگردید، نمی‌توانید یک کارخانه یا یک شرکت پیدا کنید. نه ساخت‌وسازی است که شوهر‌های ما سر گذر کار کنند نه مغازه و رستوران بزرگ که بشود دست شوهر‌هایمان را آنجا بند کنیم.
فائزه رو به خواهرش می‌کند: «من که ۲۲ سال از خدا عمر گرفته‌ام، خیری از صالح‌آباد ندیده‌ام. با خواهرم به مشهد آمدیم تا با پدر و مادرمان سر کوره زندگی کنیم. این طفلک هم شوهرش بیکار است و مجبور است با یک بچه کوچک، سر کوره کار کند.»
خواهر فائزه خجالتی است. با بچه دوساله‌ای که در آغوش گرفته، کناری ایستاده است و فقط نگاه می‌کند. سؤال که می‌کنیم، فقط می‌گوید: چه بگویم؟
با گفتن این دو کلمه، چشم به فائزه می‌دوزد تا او دوباره سر صحبت را باز کند. فائزه می‌گوید: مروه ۱۶ سال بیشتر ندارد و با شوهر و بچه دوساله‌اش آمده است تا سر کوره برود. این‌ها فقط این چند ماه هستند و از اول پاییز، به صالح‌آباد برمی‌گردند.

آبی که از سقف می‌بارد
فائزه می‌گوید: تمام این یک‌سالی که اینجا زندگی کردیم، فقط سر همین کوره‌ها بودیم، حتی زمستان که کوره‌ها تعطیل است، یک‌سر تا مشهد نیامدیم.
او که انگار چیز جدیدی را به یاد آورده است، می‌گوید: راستی چند شب قبل که خیلی رعدوبرق بود و باران شدیدی می‌بارید، اگر اینجا می‌آمدید و این خانه‌ها را می‌دیدید، جالب بود. اینجا دروپیکر درست‌وحسابی ندارد و آب به داخل خانه‌ها آمده بود. زمستان‌ها هم برف و باران می‌بارد و آب از سقف چکه می‌کند. هرجا که توانستیم و دستمان رسید، کاسه بشقاب گذاشتیم. سقف و دیوار‌های اینجا خشتی است و با بارش باران، سقف چکه می‌کند.

مهاجران کوره
انتهای کوره‌ای که این خانواده‌ها برای زندگی آن را اتاق‌اتاق کرده‌اند، خاکروبه‌ها را مثل تپه‌ای کوچک روی هم ریخته‌اند. مردی به جان یکی از دیوار‌های این خانه‌ها افتاده است تا حفره‌ای تازه و اتاقی جدید درست کند. زنی مقابل این مرد، روی این خاک‌ها نشسته است و با دستی که به زیر چانه دارد، به شوهرش نگاه می‌کند. اسمش صاحب‌جهان است و چند روز قبل، همراه همسرش از صالح‌آباد تربت‌جام به اینجا آمده است. با همان نگاه حسرت‌آمیز و مبهمی که به دیوار‌های این چهاردیواری خشتی دارد، از حال‌وروزش روایت می‌کند: «تا چند سال قبل در یک گاوداری در صالح‌آباد با شوهرم کار می‌کردم. شوهرم نگهبان بود و یک خانه برای نگهبان آنجا داده بودند. چندسالی آنجا زندگی کردیم، اما گاوداری به بی‌پولی خورد و کم‌کم همه گاو‌ها را فروختند. مالک آنجا هم به ما گفت که نگهبان نمی‌خواهد. یک مدت به همین روال گذشت تااینکه یکی از آشنا‌ها که خودش در کوره‌های مشهد کار می‌کند، به ما گفت به اینجا بیاییم. ما فقط برای خشت‌زنی آمده‌ایم و چند ماهی اینجا هستیم. بعد به صالح‌آباد برمی‌گردیم.»

فقط گذران روز و شب
دورتر از گفت‌وگوی ما، مردی از همان ابتدای حضورمان، گوشه‌ای ایستاده و به دیوار تکیه داده است. از همان ابتدا که آمده‌ایم، یک پایش را به دیوار زده است و بدون آنکه بخواهد تکانی بخورد و تغییر وضعیتی دهد، چشم به جمع ما و صحبت‌هایی که بقیه می‌کنند، دارد.
سراغش که می‌رویم، باز هم تمایلی برای حرف زدن ندارد و می‌گوید: حرف زدن اگر فایده داشت، تا حالا گره از کار ما باز می‌شد. شما هم آمدی این عکس‌ها را برداری و ببری آن طرف دنیا جایزه بگیری. الان هر کسی که از بدبخت‌بیچاره‌ها می‌نویسد، جایزه می‌گیرد.
برای صحبت کردن که اصرار می‌کنیم، خودش را احمد معرفی می‌کند و با زبانی پر از گله می‌گوید: اگر خانه و زندگی داشتیم که اینجا نمی‌ماندیم. الان یک سال‌ونیم است که اینجا زندگی می‌کنیم؛ آن‌هم فقط به‌خاطر بی‌پولی و نپرداختن اجاره خانه. زندگی که نداریم، فقط روز را شب می‌کنیم. اصلا کدام مرد است که دوست داشته باشد خانواده‌اش در این بر بیابان زندگی کند؟ کدام مرد است که دلش رضایت بدهد زن و بچه‌اش در فقر و نداری باشند و شما بیایید گزارشش را بنویسید؟
او می‌گوید: هرچه می‌کشیم، از سر بی‌پولی و نداری است. از روزی که چشم باز کرده‌ام، کوره بوده و کوره. پدر و مادر من هم سر کوره‌ها کار می‌کردند. پول نداشتند که من را سر کلاس و درس بفرستند. ما هم مثل خودشان کوره‌نشین شدیم.
آفتاب از پشت کوره آرام‌آرام ناپدید می‌شود. بوی خشت و گل با خنک شدن هوا بیشتر از قبل در فضا پیچیده است. سرخی آفتابِ غروب روی کوره‌ها افتاده است. چند زن و دختر میان یکی از کوره‌ها درحال خشت زدن هستند. آفتاب درحال رفتن است، اما زن‌ها هنوز چشم به روشنی آفتاب و بیشتر کردن آمار خشت‌ها دارند. رساندن آمار خشت‌ها به هزار یا ۲ هزار یا.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->