محمد عنبرسوز | شهرآرانیوز - مستند «مایا» اثر جمشید مجددی فیلمساز و تدوینگر مشهدی، روایتگر رابطه یک مربی و ببر در باغ وحش است. این اثر در چند جشنواره بینالمللی به موفقیت دست یافته و به نظر میرسد که اثری جذاب برای دوستداران مستندهای مرتبط با طبیعت در ایران باشد.
هنوز امکان پخش کامل این مستند در ایران فراهم نشده است، اما بخشهای منتشر شده آن نشان میدهد که «مایا» از کیفیت بالایی در تولید و موضوعی جذاب برخوردار است همچنین به گفته مجددی قرار است «مایا» بهزودی از شبکه فرهنگ و هنر «آرته» (Arte) پخش شود. این اثر در چند جشنواره بینالمللی از جمله «زوریخ سوئیس» حضور داشته و جایزه ویژه هیئت داوران را از جشنواره «کالینینگراد روسیه» به دست آورده و اخیرا نیز به جشنواره وکنوور کانادا راه پیدا کرده است.
مجددی که آغاز دوران دبیرستانش با شروع جنگ تحمیلی مصادف شده همان زمان به جبهه رفته و آنطور که میگوید این تجربه بر زندگی حرفهای او نیز تأثیر گذاشته است.
گفتوگوی ما با جمشید مجددی، کارگردان خراسانی مستند «مایا» را که اکنون نیز در حال تدوین مستندی مشابه «مایا» است و به نحوه مدیریت بر حیات وحش و گونههای کمیاب و در خطر انقراض خراسان میپردازد در ادامه میخوانید.
جنگ مسئله مرگ و زندگی است، در تنگه چزابه به لحاظ فشار شدید شرایط جنگی قرار بود که ۱۰روز در آن محل باشیم، اما نزدیک به ۴۰ روز در شرایطی موقعیت را حفظ کردیم که شب و روز معنایی نداشت، فاصله دو خط مقدم نزدیک به ۱۰۰متر بود و تیراندازی یک لحظه هم قطع نمیشد. ما گروهی نوجوان و جوان بودیم که در این ۴۰ روز مقاومت را ادامه دادیم، از ۳۰۰ نفری که به این منطقه اعزام شدیم، ۲۰ نفر شهید نشدند. نمیدانم دیدن صحنههای شهادت یا جانباز شدن رزمندگان، چه تأثیراتی بر روح و روان یک نوجوان ۱۵ساله گذاشته؛ اما شاید بسیاری از داشتههای امروزم نتیجه آن روزگار باشد.
من از کودکی به طراحی علاقه داشتم و اغلب با کاغذ و قلم نقشهایی میکشیدم. البته نقاشی و خطاطی را به شکل خودآموز یاد گرفته بودم و فقط در حدود یک ماه آموزش خطاطی دیدم. دوران دبیرستان که مصادف با جنگ هم شد، تنها تفریحم پرداختن به نقاشی و خطاطی بود و البته در تبلیغات جنگ هم حضور داشتم. گاهی تا نیمههای شب مشغول پارچهنویسی، کشیدن تصاویر شهدا، تهیه شابلون و... برای جنگ بودم و تا پایان دفاع مقدس هم این کار را ادامه دادم. من بعد از چزابه سه مرتبه دیگر هم به جبهه رفتم و بار آخر از ناحیه دست مجروح شدم. این مجروحیت در خاک عراق اتفاق افتاد و بیش از نصف روز طول کشید تا به بیمارستانی در اهواز منتقل شدم. در آن ساعتها و لحظات نفسگیر اصلا فکر نمیکردم که جان سالم بهدر ببرم.
در آن سالها درس و مدرسه دغدغه اصلی نبود و پایان دوران دبیرستانم نزدیک به ۱۰سال طول کشید. بیشتر وقتم را به خطاطی و نقاشی میگذراندم و پس از جنگ، به واسطه یک بحران اقتصادی خانوادگی، مجبور شدیم به مشهد کوچ کنیم.
اواخر دهه ۶۰ در مشهد ساکن بودیم و به دلیل مسائل خانوادگی و مالی، شرایط خیلی سختی را سپری کردم. در مشهد نزدیک به یک سال در یک کارگاه چاپ در خیابان جنت کار کردم. سپس مدتی در فرمانداری چناران مشغول کار شدم، اما شرایط کارمندی و تکراری بودن کارها با روحیاتم سازگار نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتم برای شرکت در کنکور درس بخوانم. وقتی نتایج کنکور اعلام شد، هم دانشگاه تهران قبول شده بودم و هم دانشگاه صداوسیما که دومی را انتخاب کردم.
شرایط دانشگاه صداوسیما در آن زمان، از نظر امکانات رفاهی و آینده شغلی، بهتر بود؛ در دانشگاه صداوسیما امکان تعیین گرایش داشتیم و من کارگردانی تلویزیون را انتخاب کردم. در آن سالها کاملا منفعل و مشغول واحد پاس کردن و درگیر مسائل شخصی خودم بودم. دوران پوستاندازی بود و در پایان دوره، اثری درباره کتابخانه و موزه ملک ساختم.
در دوران دانشجویی با توجه به شرایط سخت اقتصادی مجبور به مسافرکشی شدم و به تبع آن ارتباط نزدیکتری با مردم برقرار کردم و داستانهای عجیبی از مردم شنیدم و دیدم که توجهم را به مسائل اجتماعی و توده مردم جلب کرد؛
بله؛ پس از پایان تحصیل به مشهد برگشتم و در صداوسیمای خراسان که بهتازگی شبکه مستقلی شده بود، مشغول به کار شدم. در ابتدای این دوران، کارگردان برنامه پخش زنده اذان مغرب از حرم مطهر امام رضا (ع) شدم و هر روز برای کار به حرم مشرف میشدم؛ اما مطالعاتم را هم ادامه دادم و منتظر فرصت برای ساختن فیلم بودم.
کمی بعد از این دوران بود که تهیه یک کلیپ درباره استاد ابوالقاسم اخویان (آخرین بازمانده نسل آجرتراشها) به من محول شد. در کنار این ویدئوکلیپ، اجازه پیدا کردم تا یک مستند هم از زندگی اخویان، با بودجهای اندک، بسازم که حاصلش شد «دستهای خسته». این اثر از طریق سازمان صداوسیما، به جشنوارههای خارجی ارسال و در یک جشنواره ایتالیایی هم پذیرفته شد. بدین ترتیب بود که من به ایتالیا دعوت شدم و در آنجا جایزه اول را به دست آوردم که نقطه عطفی در زندگی حرفهایام شد. «دستهای خسته» در ایران هم جوایز متعددی گرفت؛
متأسفانه کوتهنظریهای بعضی مدیران تلویزیون سد راهم شد و حتی اگر حمایت برخی مدیران دیگر سازمان نبود، امکان داشت از سازمان اخراج شوم. در این دوران فقط با انگیزههای درونی به مستندسازی ادامه دادم و به هر ترتیبی که بود، در کنار کارهای معمول و اجباری، سالی یکی دو مستند هم میساختم که بعضی هم جوایزی برایم به همراه داشت.
چوخه، وامانده و ... و البته یک فیلمی که خیلی مرا تکان داد، «پیوند» نام داشت که درباره اولین عمل پیوند قلب در مشهد بود و با همراهی کارکنان بیمارستان امام رضا (ع) تولید شد.
تمام دغدغه من از تولید این قبیل آثار توجه صرف به حیوانات نیست؛ بلکه بیشتر به ارتباط بین انسان و حیوان علاقه دارم. برایم جالب است بدانم وقتی تضاد منافع بین انسان و حیوان پیش بیاید، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ مستند «وامانده» درباره حمله موریانهها به شهرستان آشخانه در خراسان شمالی است و همچنین فیلمی به نام «خداحافظ اسکار» که به ارتباط یک شیر سیرک و مربیاش میپردازد. درباره سگی که سالها قبل وارد حرم مطهر امام رضا (ع) شده بود هم فیلمی ساختم که با حواشی زیادی همراه شد.
باید کمی عقبتر برویم. ماجرا از این قرار است که من سالها در باغ وحش مشهد رفتوآمد داشتم و گاهی گزارشهایی برای تلویزیون میگرفتم. از زمانی که آن اتفاق مربوط به شیر و مربی در سیرک رخ داد، موضوع حیوانات برایم خیلی جدیتر شد. از طرفی به دلیل برخی حواشی، ترجیح میدادم به یک فضای آرامتر پناه ببرم که همین جهان حیوانات بود. در چنین شرایطی مطلع شدم که در باغ وحش مشهد قرار است پروژه تولد یک حیوان دورگه برای نخستین بار اتفاق بیفتد. من فیلمبرداری از این اتفاق را آغاز کردم که به تولید مستند «تایگون» انجامید. آشنایی من با محسن طیرانی (مربی مایا) در حین تولید این فیلم، زمینهساز تولید «مایا» شد.
یک روز که برای گرفتن چند پلان به باغ وحش رفته بودم، به اصرار محسن وارد قفس ببرها شدم. در این هنگام محسن از من فاصله گرفت و ناگهان ببر دو دستش را روی شانههایم گذاشت و نفسش به من برخورد کرد. در آن لحظه، احساس ناتوانی عجیبی به من دست داد که میتوانم از آن به قدرت منحصربهفرد طبیعت تعبیر کنم.
جدای از ارتباط عجیب محسن با ببر، مطالعاتم درباره ببر ایرانی و انقراض آنها همیشه برایم دغدغه بود و از دست دادن این گونههای خاص و مهم عمیقا آزارم میداد و دوست داشتم دستکم کاری کنم تا جلوی انقراض گونههای دیگر مثل پلنگ و یوز گرفته شود؛
بله؛ پس از مدتی، در سال ۹۴ به همراه ببرها به زادگاه آنها در شمال کشور رفتیم. واقعا لحظات باشکوه و دراماتیکی بود. در واقع ایده اصلی «مایا» در این سفر شکل گرفت.
من در طول سالهایی که به جشنوارههای مختلف میرفتم، آشنایی نسبی با فهرست تهیهکنندگان بینالمللی و قواعد حاکم بر جامعه مستندسازی جهان پیدا کردم. پیگیریهایی انجام دادم و یک شرکت انگلیسی بیش از دیگران برای ساخت این اثر تمایل نشان داد. بیش از یک سال در مورد این همکاری مذاکره میکردیم و کارگردان انگلیسی و همکارانش سؤالات بسیار زیادی در مورد این مستند داشتند؛ سؤالاتی ریز و دقیق که ما یک هفته حضوری درباره آنها صحبت و مذاکره کردیم.
ارتباطمان بیشتر از جنس همکاری و تعامل بود، اما به طور کلی، فیلمبرداری با همفکری که با آنها انجام میدادم پیش میرفت تا گروه انگلیسی مجوز گرفت و حدود بیست روز به ایران آمدند و تصاویر نهایی را گرفتیم و تدوین هم کلا در لندن انجام شد. بعدتر هم که حوادث متعدد و ناگواری مثل تعطیلی باغ وحش، و... رخ داد و من سعی میکردم همه چیز را پوشش بدهم.
اختلاف فرهنگی و حتی تفاوت زبان مشکلاتی را ایجاد میکرد که خوشبختانه مانع ادامه کار نشد. علاوه بر این، تحریمها مانع جدی بود که من ناچار شدم تهیهکنندگی را به طرف خارجی واگذار کنم. اگر تحریم نبود، احتمالا خودمان میتوانستیم بهصورت مستقل فیلمهای مستند برجسته در سطح جهان بسازیم و پخش کنیم.
من به مدت ۴۰ روز برای تدوین نهایی به لندن رفتم و قرار بود قبل از کرونا افتتاحیه فیلم در BFI انستتیو فیلم انگلستان برگزار شود، اما متأسفانه کرونا همه چیز را لغو کرد و سرنوشت فیلم در هالهای از ابهام فرو رفت.
تقریبا هیچ سازمان و نهاد خاصی از من حمایت نکرده و من با امکانات معمولی و تکیه بر تجربیات و تواناییهای خودم فیلم را ساختم.
اولین اکران فیلم در جشنواره زوریخ اتفاق افتاد که از رویدادهای مهم سینمای مستند در اروپاست و «مایا» در این جشنواره کاندیدای جایزه شد. در جشنواره کالینینگراد هم جایزه ویژه هیئت داوران به «مایا» اختصاص یافت.
متأسفانه به دلایلی که عرض کردم و قانون کپیرایت، اکران فیلم فعلا میسر نشده است. با این حال، به دنبال آن هستم که یک اکران سراسری برای «مایا» در ایران تدارک دیده شود.
من نظرم با سینماست، اگرچه مدیومهای دیگر هم اثرگذارند، اما سینما خیلی مهم است و من نمیدانم چرا در ایران مستندها اغلب به اکران عمومی سینمایی درنمیآیند. امیدوارم راهحل مناسبی در این زمینه پیدا شود.
به نظر من مستند میتواند اثری بر مخاطب بگذارد که فیلم داستانی امکانش را ندارد؛ زیرا مستند با واقعیت سر و کار و همذاتپنداری مخاطب را به همراه دارد و بر قلب بیننده تأثیر میگذارد.
امیدوارم جوانان علاقهمند به مستند اسیر حاشیهها نشوند اصول فیلمسازی و کار با ابزار را بیاموزند، اما مهمترین بخش تولید یک مستند، کشف معنا در روابط معمولی و پرورش آن از سوی مستندساز است.
قبول دارم که امکانات در تهران متمرکز شده و ظرفیتهای زیادی دارد؛ اما من فیلمسازی در شهرستان را ترجیح میدهم. زیرا فکر میکنم فرصت تمرکز کردن و خلوت در مشهد بهتر برایم فراهم میشود.