زمان شاه یک بار تلویزیون را خانه صاحب کار آقام دیده بودم. دیگر ما تلویزیون ندیدیم تا انقلاب شد. تو کوچه آسیا فقط کل میرزا تلویزیون داشت. آن هم کمدی بود، ولی سیاه و سفید. همه جمع میشدند خانه کل میرزا و حوادث انقلاب را میدیدند.
گوینده اخبار که میآمد همه زنها چادرهایشان را درست میکردند که حجابشان را رعایت کرده باشند که گوینده نامحرم آنها را نبیند. بعد کم کم همه میرفتند و بچهها خوابشان میبرد و صبح بیدار میشدند و میرفتند خانه خودشان و بعضی از بچهها هم که خودشان را خیس کرده بودند سریع محو میشدند.
ما هر روز برای تلویزیون گریه میکردیم. این قدر که برای نداشتن تلویزیون گریه کردیم برای بدبختی هایمان گریه نکردیم. البته نداشتن تلویزیون هم جزو بدبختیهای ما بود.
یکی از همسایهها دو سه تا دختر داشت و یکی دوتا پسر. مادرشان مرتب میرفت روضه و کارها را به دخترها میسپرد. مثلا ظرفها را بشویند. حیاط را جارو کنند و ...
همه این کارها را ما میکردیم که بگذارند تلویزیون نگاه کنیم. همه کارها را که انجام میدادیم و مینشستیم پای تلویزیون نمیدانم چه سیخی به سیم آنتن میزدند که قطع شود و ما برویم دنبال کارمان و بعد با خیال راحت بنشینند و برنامه کودکشان را نگاه کنند. ما از برنامه کودک همیشه همان کودک علاف جلو پرده را میدیدیم و باهاش همذات پنداری میکردیم، ولی او به هدفش میرسید و ما نمیرسیدیم.
عاقبت مادرم که از اول مخالف تلویزیون بود این قدر دلش به حال ما سوخت و این قدر گریه کرد که یک روز اوستا علیرضا آمد خانه ما و نزدیک سقف یک طاقچه چوبی زد که دست ما نرسد و شب آقام با یک تلویزیون کوچک سیاه و سفید که توی روسری مادرم پیچیده بود از راه رسید. این قدر برایش گران تمام شده بود که هنوز قیمتش توی ذهنم مانده است. آقام هزار و هشتصد تومان داده بود به تلویزیون و تا مدتها قسط میداد.
اما انگار در بهشت خدا به روی ما باز شده بود. شب اولی که آنتن وصل شد و کمی صفحه صاف شد یک فیلم نشان داد به اسم «مروارید سیاه» یا «مروارید شوم» که ما دلمان حسابی به حال آن مکزیکی بدبخت سوخت و گریه کردیم. تلویزیون تقریبا نزدیک سقف بود و گردن ما میشکست. کنترل هم نداشت و آقام باید میرفت روی طاقچه و تلویزیون را روشن میکرد. تلویزیون که برفک شد ما ول کن صفحه نبودیم و همش فکر میکردیم شاید از دل برفکها چیزی بیرون بیاید.
فردا سر وقت بعد از گم شدگان و قرآن و سرود جمهوری اسلامی (شد جمهوری اسلامی بپا ...) پسره دوباره آمد و ما دیدیم یک کفتر میآید پرده را میزند کنار و مینویسد «برنامه کودک و نوجوانان». بعد هم برای اولین بار خانم خامنه را دیدیم و عاشقش شدیم. آن شب «آهنگ برنادت» را نشان دادند و ما خانوادگی نشستیمهای های گریه کردیم.
تلویزیون اول اشک مادرم را در آورد که آقام مجبور شد تلویزیون بخرد. بعد اشک آقام را درآورد که با آن وضعش پول تلویزیون را داد. بعد هر شب اشک ما را در میآورد که میدیدیم چقدر مردم دنیا بدبخت و بیچاره هستند.
تازه ما، چون ته کوچه آسیا بودیم هر کار میکردیم شبکه ۲ را نمیگرفت والا برای اوشین هم گریه میکردیم. همین جوری همسایهها که برای مادرم تعریف میکردند طفلک مادرم گریه میکرد. میگفت زندگی من از اوشین هم تلختر بوده. شکر خدا آن دوران گذشت و حالا عمو پورنگ هست.