صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

حکایت پسر بی شعور و کانال چهل وپنج هزار تومان

  • کد خبر: ۱۴۷۴۸۰
  • ۰۶ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۶:۴۵
روزی پسرِ بی شعورِ شاعرمسلکِ لاابالیِ میراث بربادده در حالی که کاپشنش را بر تن کرده بود و در خیابان‌های شهر می‌گشت و به اطراف نگاه می‌کرد و شعر‌های فاقد وزن و قافیه می‌سرود و باد هوا می‌خورد، در گوشه‌ای از خیابان به گلی برخورد کرد که پیش از بهار روییده بود.

در روزگاران قدیم (حوالی صفاریان، نرسیده به سامانیان) شخص تاجری که دارای املاک بسیار (شامل خانه،  ویلا در شمال، دو دهنه مغازه در بازار بزرگ تهران و سه دانگ از یک پاساژ در ایران زمین) و اموال فراوان (شامل خیلی پول) بود، درگذشت و دارایی اش به تنها پسرش رسید که پسری بی شعور، شاعرمسلک، لاابالی، گیاه خوار و به کلی فاقد عقل معاش بود. دیری نگذشت که پسر در اثر بی شعوری، شاعرمسلکی، لاابالی گری، گیاه خواری و فقدان عقل معاش، میراث پدر را (که شامل همه چیز‌هایی بود که در بالا آمد) به خاک فنا داد و از همه آن اموال و املاک و مستغلات، تنها یک کاپشن خارجیِ برند (نشان) که بر تن داشت، برایش ماند.

روزی پسرِ بی شعورِ شاعرمسلکِ لاابالیِ میراث بربادده در حالی که کاپشنش را بر تن کرده بود و در خیابان‌های شهر می‌گشت و به اطراف نگاه می‌کرد و شعر‌های فاقد وزن و قافیه می‌سرود و باد هوا می‌خورد، در گوشه‌ای از خیابان به گلی برخورد کرد که پیش از بهار روییده بود. از آنجا که ضرب المثل «با یک گل بهار نمی‌شود» هنوز به افواه راه نیافته بود، پسر بی شعور تصور کرد با یک گل بهار شده است.

در نتیجه با خود گفت: حالا دیگر باد بهاری خواهد وزید و علاوه بر آنکه آلودگی‌ها را با خود خواهد برد، هوا را نیز گرم خواهد کرد و من دیگر به این کاپشن نیازی نخواهم داشت. پس کاپشنش را از تن درآورد و برای فروش دست گرفت.

یکی از مغازه داران منوچهری که جنس شناس بود، کاپشن را در دست پسر بی شعور دید و وقتی فهمید قصد فروش دارد، آن را در ازای دو میلیون تومان از وی خرید. پسر بی شعور دو میلیون تومان را گرفت و به سمت میدان فردوسی به راه افتاد، اما هنوز به میدان نرسیده بود که باد سردی وزید و پسر بی شعور احساس سرما کرد.

به تقویم دیجیتال یکی از صرافی‌ها نگاه کرد و دید تازه اوایل بهمن است و تا بهار خیلی مانده است. پس به منوچهری برگشت و نزد مغازه داری که کاپشنش را به او فروخته بود رفت و گفت: ببخشید، اگر ممکن است کاپشنم را پس بده. مغازه دار گفت: جنس خریداری شده پس داده نمی‌شود.

پسر بی شعور گفت: هوا سرد است، حالا من چه کنم؟ مغازه دار گفت: می‌توانم کاپشن را به تو بفروشم. پسر بی شعور دو میلیون تومان را که در ازای کاپشن گرفته بود به همراه دستش به سمت مغازه دار دراز کرد. مغازه دار گفت: اوه نه، ساعتی پیش که کاپشنت را فروختی، قیمت دلار در کانال چهل وسه هزار تومان بود، اما اکنون وارد کانال چهل وپنج هزار تومان شده و معلوم هم نیست کی خارج شود. این کاپشن الان شش میلیون تومان قیمت دارد. داری بده، کاپشن را بخر.

پسر بی شعور گفت: ندارم. مغازه دار گفت: پس به مدت شش روز به عنوان پادو در مغازه من کار کن. پسر بی شعور گفت: نمی‌شه پنج روز؟ مغازه دار گفت: باشه. بدین ترتیب پسر بی شعور بدون نتیجه خاصی شش روز نزد مغازه دار پادویی کرد و دلار نیز از کانال چهل وپنج هزار تومان خارج نشد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.