صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یک قصه در هشت کاشی

  • کد خبر: ۱۶۷۰۹۹
  • ۱۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۴:۴۹
سلام داد و وارد صحن گوهر شاد شد. گنبد پدیدار بود. به پدر گفته بود. جمع و جور کنید هتل را تحویل بدهید. من می‌روم حرم سلام می‌دهم.

کاشی سفید:

خسته و کوفته از دانشگاه بر‌ می‌گشت. توی اتوبوسی پیر و خسته از آزادی به سمت تهرانپارس می‌رفت که دختر وارد اتوبوس شد. یک نگاه چشم در چشم شدند. نه حرفی زد و نه ایما و اشاره‌ای کرد. فقط یک نگاهشان درهم گره خورده بود و خلاص. دختر در ایستگاه هفت حوض پیاده شده بود. او هم پیاده شده بود، ولی تا برسد. دختر گم شده بود ...

کاشی سیاه:

روزگارش سیاه شده بود . از خواب و خوراک افتاده بود . همه جهانش شده بود چشم های دختر . دوستش داشت و این تازه ابتدای ویرانی بود . دلش می خواست ببیندش . تا روزی که رمق داشت کارش شده بود اینکه اتوبوس های آزادی، هفت حوض را بنشیند . بلکه فقط یک بار، دوباره دختر را ببیند. ندید . هیچ وقت ندید .

کاشی نیلی:

حالا همه خانواده فهمیده بودند. او دختری را دوست داشت که نه می‌دانست اسمش چیست، نه می‌دانست خانه اش کجاست، نه حتی قصد ازدواج دارد یا نه؟ شب‌ها را تا صبح توی تراس، رو به هفت حوض می‌نشست و گریه می‌کرد و روز‌ها را مثل یک تکه گوشت توی تختش افتاده بود و خروپف می‌کر د.

کاشی سرمه‌ای:

پدرش دست به دامن دکتر‌ها و روان شناس‌ها شد. دست به دامن دعانویس‌ها و رمال‌ها. قرص‌ها زورشان کم بود و کلمات مشاور هیچ کدام به روح تفلون شده اش نمی‌چسبید. پدرش هزار در زد و هیچ کس برایش دری وانکرد. پدر پسرش را دوست داشت و نمی‌توانست ببیند که تک پسرش دارد ذره ذره آب می‌شود. باید کاری می‌کرد. جگر پسر انگار گنجشک پر کنده‌ای بود که دست و پا بسته انداخته باشند روی تابه‌ای داغ و صدای جلزولز جگرش گوش خانه را کر کرده بود.

کاشی فیروزه‌ای:

سیدجلال ذوب در امام رضا (ع) است. پدرش دست به دامن سیدجلال هم شد. سیدجلال آمد بالای سر پسر. نبضش را گرفت و بیماری را مثل بقیه پزشکان عشق تشخیص داد. همان که آسان نمود اول ... و گفت: وهله اول وصال را تجویز می‌کنم و حال که می‌گویید میسر نیست بروید مشهد. پیش علی ابن الموسی و بگویید دختر را از دلش بیرون کند و پسر برسد به زندگی اش.

کاشی سرخ:

عشق سرخ است. کبابت می‌کند. عاجزت می‌کند. می‌نشینی و فروریختن خودت را به نظاره می‌نشینی. قبول کرد. رفتند مشهد. بلیت قطار سه روزه گرفتند که بروند. پدر به پسر گفت برو و به سلطان بگو. به من نمی‌دهی اش نده. عشقش را از دلم بیرون کن. من دانشجو بودم. زندگی داشتم. داشتم رشد می‌کردم و آجر آجر خودم را می‌ساختم. این چشم‌ها چه بود که به جانم انداختی. آن دو چشم را ... آن دو معدن سرمه را ... رسیدند مشهد. پسر دارو می‌خورد و منگ وگیج بود.

سه روز را توی هتل شب‌ها با یک پاکت سیگار می‌رفت توی وان حمام هتل می‌خوابید و روز‌ها از پنجره زل می‌زد به گنبد حرم سلطان. عقربه‌ها از هم سبقت می‌گرفتند. مسابقه داشتند. زمان می‌گذشت و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. رخوتی نمناک در استخوان‌های پسر بومی شده بود. پسر لج کرده بود و حرم نمی‌رفت. پدر به پایش افتاد. التماس کرد: امروز بلیت داریم حسین جان ... ساعت ۸ شب. ناهارت رو خوردی برو یه سلام بده بیا. زشته تا مشهد اومدی نری پیش امام رضا، خدا رو خوش نمیاد.

کاشی طلایی:

چندتا سیگار از هتل تا حرم راه بود را یادش نیست. سینه اش خس خس می‌کرد. پاهایش دو لوله پلیکای قطور بود پر از بتن. سنگین و سرد و خاکستری. به باب الجواد رسید. سر خم کرد. سلام داد و وارد صحن گوهر شاد شد. گنبد پدیدار بود. به پدر گفته بود. جمع و جور کنید هتل را تحویل بدهید. من می‌روم حرم سلام می‌دهم. بر می‌گردم و در جواب پدر که گفته بود: بیام باهات؟ گفته بود نه، تنهایی نیاز دارم و پدر دلش ریخته بود از این همه تنهایی که پسر، تنهایی به دوش می‌کشد. به گنبد زل زد. حرف‌ها را زد. بی تکان خوردن لب. فقط از دلش گذراند. فقط با چشم ها؛ و بعد نفهمید چه شد که یکی گفت لوله پلیکا‌ها را تکان بده بیا به سمت ضریحم ... بیا کارت دارم.

رفته بود سمت روضه منوره. چشم انداخته بود و کفشداری شلوغ را حوصله نداشت. رفت به سمت سطل‌های بلند و سبزی که توری بودند و زوار مشما‌های کفششان را داخل آن می‌انداختند. سرش پایین بود. زنی جوان مشمای کفشش را مچاله کرده بود که توی سطل بیندازد؛ و او گفته بود نیندازید توی سطل بدهید به من ... سر بلند کرد. همان دختر بود. با همان دو حفره سرمه‌ای در صورت. همان دو معدن سرمه ... یخ کرد. کمرش تیر کشید. شقیقه هایش نبض گرفت. باورش نمی‌شد.

کاشی ارغوانی:

به پدرش زنگ زد برگرد. برگرد حرم ... بلیت‌ها را لغو کن ... دختر با خانواده اش آمده بودند مشهد. التماسشان کرد. نگهشان داشت تا پدر برسد. هرچه می‌گفتند چه شده شرم نمی‌گذاشت. گفت صبر کنید پدرم برسد. پدر رسید. خودش عقب ایستاد. پدر قصه این هشت ماه جهنمی را گفت. دلیل مشهد بودن را هم گفت. گفت شما و ما را امام رضا اینجا کشانده، نه نگویید ... از دو معدن سرمه اشک جاری بود. دختر شرماگین و باشکوه بله گفت ... توی دارالهدایه عقد کردند ...

هشت سال بعد:

حسین و راحله دو قلوهاشان را بغل کرده بودند و توی گوهرشاد داشتند جامعه می‌خواندند ... من را شناختند و حال و احوال شدیم. یخ گفتگو شکست. بعد قصه ازدواجشان را برای من می‌گفتند و ... من خیلی گریه بودم آن شب. عجب امام رضایی داریم.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.