صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روزگار طلایی آقا حبیب

  • کد خبر: ۱۷۷۶۷۳
  • ۱۴ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۴:۳۸
یک کامیونت روسی قدیمی ساخت دهه ۳۰ بود که حبیب راننده اش بود و اسمش را گذاشته بود طلایی.

یک کامیونت روسی قدیمی ساخت دهه ۳۰ بود که حبیب راننده اش بود و اسمش را گذاشته بود طلایی. طلایی برای آقا حبیب یک رفیق بود. همدم تنهایی هایش. حالا اینکه از پدرش به او ارث رسیده بود هم مزید بر علت بود و اصلا رویش تعصب داشت. داده بود رضا خوشنویس پشتش با خط خوش نوشته بود «یادگار پدر، همدم پسر».

طلایی که فقط از رنگ طلایی اش اسمش مانده بود، خسته‌تر از آن بود که مسافت‌های طولانی را توی جاده بدود. خود آقا حبیب هم رعایت می‌کرد و بارش را سنگین نمی‌کرد. سه روز در هفته استراحتش می‌داد. با این همه تقریبا روزی نبود که دریچه موتور طلایی بالا نباشد و آقا حبیب آچار به دست با دستان روغنی سرش آن تو نباشد. حقیقت ماجرا هم این بود که از نظر مردم طلایی جایش موزه بود و باید بازنشست می‌شد. منتهی کسی جرئت گفتن چنین چیزی را نداشت.

آن صبح هم هنوز چند کیلومتر از روستا دورنشده بود که طلایی شروع کرد به ریپ زدن. آقا حبیب گفت: چیه رفیق باز سرفه می‌کنی؟ و زد کنار جاده. آستینش را زد بالا و دریچه موتور را باز کرد و نگاه کرد که ببیند مشکل چیست. چند دقیقه بعد صدای اگزوز ماشینی را شنید. یک مینی بوس نزدیک می‌شد.

آقا حبیب از رکاب کامیون پیاده شد و دست تکان داد. مینی بوس ایستاد. مینی بوس پر بود از مسافران سیاه پوش. راننده مینی بوس گفت: آقا حبیب بازم که طلایی خوابش برده! آقا حبیب گفت: تو به خواب و بیداری ما کاری نداشته باش؛ آچار ۱۶ داری؟! راننده مینی بوس گفت: آره.

حبیب آچار را که می‌گرفت نگاهی به داخل مینی بوس انداخت و گفت: اوغور به خیر، کجا؟ راننده گفت: بچه‌های هیئت هستند، داریم می‌ریم میدون شهر دسته بگیریم. حبیب سری تکان داد و گفت: خیرپیش و در را بست.

آقا حبیب نیم ساعتی با موتور طلایی وررفت، دست و پیراهنش سیاه شده بود. عاقبت، کامیون انگار که راه گلویش باز شده باشد استارت خورد و از اگزوزش دود سیاهی زد بیرون. حبیب با همان دست سیاه عرق پیشانی اش را گرفت و گفت: مثل اینکه تو تا روزگار مارو سیاه نکنی روشن نمی‌شی. آرام آرام راه افتادند و چند کیلومتری که رفتند دید همان مینی بوس کشیده کنار جاده و مسافرانش پیاده شده اند. رفت و کنار مینی بوس نگه داشت.

پرسید: چی شده بچه ها؟ راننده گفت: پنچر کردیم، زاپاس هم پنچره. حبیب گفت: زکی! بعد کشید کنار و پیاده شد. گفت: یاا... بچه‌ها اگر اهل هواخوردن هستید بپرید پشت طلایی بریم میدون شهر. بعد رو به راننده گفت: تو هم این چارچرخت رو قفل کن زاپاست رو وردار بریم.

عکس: محسن رازقی

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.