چندی پیش در بندر واترپمپ تاجر خداناباوری زندگی میکرد که معتقد بود جهان از سر صدفه به وجود آمده و خالقی ندارد. تاجر خداناباور، همسری خداباور داشت که در همه کار خدا را یاد میکرد و از او کمک میخواست.
یک روز صبح مرد تاجر که تصمیم گرفته بود با استفاده از نقشهای حلیه گرانه مبانی اعتقادی همسر خود را دستخوش تزلزل کند، همسرش را صدا کرد و یک تکه جواهر گران قیمت را به او سپرد و از او خواست تا به شدت از آن مراقبت کند. زن جواهر را از همسرش گرفت و با توکل بر خدا آن را در پارچهای پیچید و در گوشهای از خانه مخفی کرد.
دقایقی بعد مرد به طور مخفیانه جواهر را از لای پارچه اش در مخفیگاه برداشت و بیرون رفت و آن را به دریا انداخت و به تجارتخانه خود رفت و هنگام ظهر با همسرش تماس گرفت و گفت: امشب با تعدادی از دوستانم به خانه خواهم آمد تا جواهری را که به تو سپرده ام، به یکی از آنها بفروشم. لطفا شام خوبی بپز و آماده پذیرایی باش. سپس با تنی چند از دوستان خداناباورش تماس گرفت و آنها را برای شام به خانه اش دعوت کرد و به آنها گفت امشب پیروزی خداناباوری بر خداباوری را جشن خواهند گرفت.
وی سپس شاگردش را نزد همسرش فرستاد تا اگر خریدی چیزی دارد به او کمک کند. همسر مرد تاجر شاگرد مرد تاجر را برای خرید مرغ کشتار روز و ماهی تازه و کاهوپیچ و گوجه فرنگی و خیار سبز و کلم بروکلی و پودر ژله به بازار فرستاد. شاگرد به بازار رفت و موارد فوق را خریداری کرد و به همسر مرد تاجر تحویل داد. همسر مرد تاجر مشغول پاک کردن ماهی شد و وقتی شکم یکی از ماهیها را پاره کرد جواهری دقیقا همانند جواهری که همسرش به او سپرده بود در شکم ماهی مشاهده کرد. برخاست و به سراغ مخفیگاه جواهر رفت و دید پارچهتر است و جواهر نیست. مقداری فکر کرد، اما به نتیجه خاصی نرسید. پس جواهر را شست و لای پارچه پیچید و در مخفیگاه نهاد و به آماده سازی شام مشغول شد.
شب هنگام پس از صرف شام مرد تاجر در حضور دوستان خداناباورش، که بی صبرانه منتظر پیروزی خداناباوری بر خداباوری اتفاقی بودند، رو به همسرش کرد و گفت: آن جواهر را که به تو داده ام و با توکل بر خدا در پارچه پیچیدی بیاور. زن به سراغ مخفیگاه رفت و جواهر را آورد و به دست مرد تاجر داد. مرد تاجر که کف کرده بود، ناخودآگاه گفت: یا خدااااااا. همسر مرد تاجر گفت: میبینی؟ تو همواره مرا به خاطر اینکه همواره به یاد خدا هستم و بر او توکل میکنم مورد تمسخر قرار میدهی، اما خودت نیز وقتی کف میکنی بی اختیار نام خدا را بر زبان میآوری.
مرد تاجر که تکان خورده بود نخست صیحهای زد و مدهوش شد. دقایقی بعد به هوش آمد و از جا برخاست و دوستان خداناباورش را با لگد از خانه بیرون انداخت و تا پاسی از شب به استدلالات پوچ خداناباوران و براهین محکم خداباوران اندیشید، به طوری که هم اکنون از اندیشمندترین تجار بازار واترپمپ به شمار میرود.