به گزارش شهرآرانیوز؛ حدود ساعت ۱۲ شب بود که پایم به اروندکنار رسید؛ جایی که سالها دربارهاش از قاب تلویزیون تصاویری را دیده و روایتهایی شنیدنی را تصور کرده بودم. شب بود، تاریک بود و سوز سرد بهمنماه نمیگذاشت شیشه ماشین را پایین بکشم و یک قاب استاندارد از «یادمان شهدای عملیات والفجر8» با موبایلم ثبت کنم. ماشین در جادههای خاکی از بین نیزارها و رودخانه باریکی عبور کرد. اروندکنار، جایی که هنوز طعم غمش تازه بود. انگار دلتنگی ندیدن باکری و شهدای غواص چهار دهه حزنش را از روخانه کم نکرده بود.
صدای مادر آرزوها زودتر از خودش در آن سوله که ماشینهای تزیینشده بهخط ایستاده بودند، به استقبالمان آمد: «خوشگل شده، نه؟! از سر شب با دخترا داریم این روبانا رو میچسبونیم.»
چیزی نگذشت که سمیرا شاهوردی قیچیبهدست، درحالیکه گلهای رز را به سمتمان میگرفت، پیدایش شد. او را سالها میشناختم؛ همان دختر لری که بیستسال پیش عروس مشهدیها و همسایه اماممهربانی(ع) شد و پانزدهسال پیش ابتدا از کوچههای حاشیه شهر و سپس در مناطق محروم کشور یک سینی مهربانی به دست گرفت و آرزوهای کوچک و بزرگ از خانهسازی تا درمان و اشتغال را برآورده کرد.
دخترهای جنوبی که خادمالشهدا بودند، همشانه با مادر آرزوها ردیف از بین ماشینها بیرون آمدند و هرکدام یک لبخند مهمانمان کردند. جهیزها با تور آذین شده بود و عطر حال خوش همانجا دلمان را گرم کرد. بروبچههای ستاد راهیاننور هم در میان کانکسها درحال آمادهکردن برنامه نیمهشعبان در رفتوآمد بودند. انگار در این منطقه شبی وجود نداشت و این گلزار آبی بهواقع همیشه روشن بود.
هیچ فکر نمیکردم اولینبار در زندگیام وقتی بر سر عروس و دامادی قند میسایم، روی ناو کربلا بر اروند باشد! روحانی دعا میکرد و یکی از عروسها قرار شد تا همان بله معروف را بگوید. دخترهای جوان بر عرشه ناو کِل میکشیدند. سربازهای نیروی دریایی ردیف ایستاده بودند و شکلات روی سر همه میریختند و نور آفتاب پیش از ظهر نیمه شعبان سایه سرد صبح را گرم کرده بود. کاپیتان ناو ذوق به خرج داد و دستش را روی چند بوق کشدار گذاشت. مادر آرزوها پارچه سفید را روی سر دختر و پسر جوان گرفته بود و آرزوی خوشبختی برایشان میکرد و میگفت: «یادتون باشه برای تولد بچههاتون من رو دعوت کنین. عروس و دامادهایی که سهسال پیش توی مشهد براشون جشن گرفتیم، حالا همگی پدر و مادر شدن.» وسط هیاهو رو به او کردم و گفتم: «پس حالا صاحب صد نوهای و باید بهت بگیم مادربزرگ آرزوها!»
ناو روی رودخانه اروند سرعتش را زیاد کرد. پرچم سهرنگ ایران از میانه رودخانه اولین چیزی بود که دیده میشد. شاهوردی با دست نقطه دوری را در بین نیزارها نشان داد و گفت: «قراره با همکاری مردم چندتا خونه ساخته بشه. حالاحالاها باید کار کنیم تا دینمون رو به مهربونی مردم جنوب ادا کنیم.»
پایان مراسم مادر آرزوها درحالیکه کولهپشتیاش را به دوش انداخته بود، با همان لباسهای گلی که حالا عطر باران به خود گرفته بود، راهش را به سمت مرز شلمچه کشید و نجواکنان زمزمه کرد:
«بوی بهشت میوزد از کربلای تو».