به خاطر همان چند ثانیه خجالت میکشید زنگ بزند، انگار وجودش آب میشد، دلش میخواست آن چند ثانیه همه کامیونهای جهان بوق بزنند؛ که آن چند ثانیه را نشنوند در ابتدای زنگ زدن، «این تماس از زندان رجاییشهر است» و همین تمام حیثیتش را رنده میکرد، قصه این بود که از دبی لاستیک وارد کرده بود، با دلار پنجاههزارتومان.
لاستیکها آمده بود، دلار منفجر شده بود، چک گرفته بود و داده بود، بین دلار پنجاهی و هشتادوسه تومانی جا مانده بود و همین شده بود برگشت خوردن یکییکی چکها و در نهایت زندان. سعیدی که کل مغازههای بازار گندم و تیر دوقلو روی اسمش قسم میخوردند و حرفش اعتبار بازار بود حالا افتاده بود کنج بند مالیهای رجایی شهر و سکهاش شکسته شده بود.
آن روز هم زنگ زد به مژده و حرف زد، مژده گفته بود هفته آینده جشن تکلیف نارین است و از بیخ قلبش آه کشیده بود که قول داده بود باشد و یک کادوی خفن بخرد. توی زندان آرایشگر شده بود، خاطرات روزهای خدمت مرور شده بود و یادش افتاده بود که آرایشگری بلد است و میتواند روزها را از روزمرگی در بیاورد، هفتصدنفر آدم هرکدامشان اراده کنند کله مرتب کنند خودش میشود یک عددی و یک رقمی، اما آن سعید حجرهدار کجا و این سعید کجا.
تا آن روز که حاج فرج نشسته بود زیر دستش برای مرتب کردن محاسنش و حاج محسن شماره ارتباط زنده با حرم امام رضا (ع) را داده بود برای ارتباط.
سعید شماره را گرفته بود و صدایی آنسو گفته بود شما متصل میشوید به حرم مطهر امام رضا (ع) لطفا با حال معنوی مناسب زیارت کنید؛ و همین شماره شده بود همه دلخوشیاش...
تنها شمارهای بود که وقتی زنگ میزد دلش میخواست همه جهان ساکت باشد تا آقای آنطرف سلیس و راحت و بلند بشنود «توجه این تماس از زندان رجایی شهر است.»
دوست داشت که همه حرفهایش را بزند و قصه را بگوید و تمنا کند که بگذرد.
دلش از اولین تماس رنگوبوی دیگری گرفته بود، نه که امام رضایی نباشد، بود ولی این امام رضای توی زندان یک مزه دیگری داشت.
آن شب قسمت آخر پایتخت را که داشت میدید، آن پنجه گره زدن نقی در ضریح را که دید، آن رضاجان خوبی گفتن نقی را که شنید ترکید. بغض او نه بغض همه، بغض جعفر زانتیا، بغض حسین سرخ، بغض ممودپلنگ، بغض اصغراسترس، همه بند نقی معمولی بود و پشت گردالیهای ضریح، اشک میریختند مثل چی. آن شب همه ایران امام رضا (ع) بود.