تماس گرفتند گفتند که دعوتی بیا. گل از گلم شکفت و گفتم: چشم. ولی بلیت گیرم نیامد، خیلی این در و آن در زدم که تاختی بروم بیایم ولی هیچ شرکت هواپیمایی یاری نکرد که بتوانم جوری بروم و بیایم که به آن نشست شیرین سالیانه برسم. به دیدار با مردی در انتهای خیابان شهید کشوردوست. شاعرانهترین نشست سال با مردی که شعر را نه تنها میفهمد که دوستش دارد، زیستش میکند و برای تعالی و ترقیاش زحمت میکشد و تذکر میدهد و گاهی هم ابرو درهم میکشد.
همانقدری که لبخندش برای بیتی و شعری و مسئلهای ادبیاتی لذتبخش است همان قدر هم تذکر و اخمش و عتابش پدرانه است و از سر غیرت روی زبان فارسی. غرق در حسرت نبودن در این شب عزیز در آن جلسه روشن بودم و غصه میخوردم که امام رضاجان (ع) جور دیگری عنایت کرد و غرق در شعف شدم.
من تجربه حضور در آن جلسه را داشتهام و انشاءا... در سالهای آینده هم خدمت حضرتش میرسم ولی هیچکدام از شاعران نه که هیچکدام از آدمهای جهان دیشب جزو ما پانزده نفری نبودند که سحرماه رمضان بالای نقارهخانه حضرت رضا (ع) آن نواها و ریتمها را بشنوند و پرواز کنند. من دیشب به یک آرزوی سیوچند سالهام دست یافتم. آرزویی قدیمی که بالاخره برآورده شد و من در حین نواختن آن بالا بودم و بیستوهشت دقیقه فراموش نشدنی را تجربه کردم.
پلاتوی شروع برنامه را آن بالا گفتم، به طبلها وکرناها دست زدم و دوتا از آن چوبهایی را که با آن طبل میزدند و فرسوده شده بود و ترک برداشته بود و کنار گذاشته بودند دیدم هم اجازه گرفتم و برداشتم و به یادگار پایین آوردم و نگه داشتم. دیشب رمضان به نیمه رسید، نیمش را نفس کشیدیم و نوشیدیم و این جام نیمه شد. اینکه آن بالا چه گفتم و چه دیدم و چه خواستم را میگذارم برای روزگاری که قلمم بیشتر شلاق خورد و قویتر شد.
اینکه چه برایم مقدر شد و نوشتند را هم اطلاعی ندارم، فقط به قطع میگویم سحر دیشب من شب قدری بود که شانهبهشانه گنبد پرتقالی حرمش، طی شد و اذان را گفتند، برای مرد کشوردوست دعا کردم و برای مردم کشور دوست. برای کشور باران خواستم و فراوانی و آشتی و برای مردمانش آرامش و مهربانی و راستی. یا امام رضا (ع) به حق جدت حسنابنعلی ... تقدیر ده قضا را.