مجید ادیبی | شهرآرانیوز - تاریخ ۵۰ سال گذشته افغانستان با درد و آوارگی و رنج غربت مردمانش آمیخته است. در این سالها، نابسامانیهای سیاسی در این کشور به اوج خود رسیده و این کشور را به میدان جنگهای ناتمامی تبدیل کرده که امنیت را دست نیافتنی ساختهاند. شاید یکی از تلخترین و جانکاهترین بخشهای تاریخ معاصر این کشور هجوم ارتش شوروی به آن باشد، جنگی که ۹ سال به طول انجامید، بیش از یک میلیون نفر در آن کشته شدند و افزون بر پنج میلیون افغانستانی را هم روانه غربت ساخت افغانستانیهای خسته از جنگ و خونریزی هنوز هم در بی مامنی برای آرامش و زندگیاند. زندگی پرمشقت مهاجران افغانستانی داستانی برمحنت است، داستانی که امروز بخشی از آن در سرزمین ایران و به ویژه شهر مشهد معناگرفته است. با این همه، بیراه نیست. اگر بگوییم بخشی از تاریخ و سرنوشت انسانهای افغانستانی در مشهد از نو نوشته شده است، تاریخی که، علاوه بر رنج غربت و ناکامی و محدودیت، نقطههای شفاف و امیدبخش هم دارد؛ مثالش هم حضور نسل تازه مهاجران افغانستانی است، نسلی که در عرصههای علمی فرهنگ و هنر خوش میدرخشد و حرفهای زیادی برای گفتن دارد. حسن نوری نمونهای از همین نسل است، کارگردانی جوان که از آرزوها و رویاهایش دست نکشیده و در تلاش است با مدیوم سینما ناشنیده ها و نادیدههای زندگی مهاجران افغانستانی را به تصویر بکشد.
مستند «تارهای ممنوعه» دومین اثر حرفه ای حسن نوری است، اما ایده آن از کجا شکل گرفت و چه شد که این هنرمند افغانستانی به سراغ موضوعی متفاوت و البته پر چالش رفت، موضوعی که تاکنون در قالب مدیومهای تصویری چندان به آن پرداخته نشده است؟
باید گفت ایده اولیه فیلم چندان هم بی ارتباط با مشهد نیست. نوری در باره این فیلم مستند حرف می زند و، علاوه براین، از دوران کودکی و نوجوانی اش در مشهد میگوید، از هم کلاسیهایی که به گفته او برخی از آن ها به مهمترین داشتههای ذهنی و البته استعدادشان پشت کردند. او از کسانی حرف میزند که جبر روزگار قدرت تخیل و رویاپردازی آنها را از بین برده است.
نوری از بندهایی چون «روزمرگی» و «نابرابریهای طبقاتی» میگوید: «ایده فیلم ریشه در دوران مدرسه دارد. من گلشهر زندگی میکردم، محلهای که بسیاری از هموطنان من هم ساکن آن بوده و هستند. من در این محله دوستانی داشتم که از دوران دبستان تا دبیرستان با آنها بودم و آنها را میشناختم. مسیر خانه تا مدرسه را که طی می کردیم هرسال دائم از تعداد ما کم می شد. من بچههایی بسیار با استعداد را میشناختم که در درس هم از دیگران سر بودند، اما مجبور میشدند درس را رها کنند، شاید به این دلیل که داشتن کار برایشان دغدغه مهم تری بود، چون میخواستند از پس مشکلات زندگیشان بر آیند. این بود که ما مدام میدیدیم دوستان با استعدادمان که اتفاقا خیلی هم رویاپرداز بودند و به آینده امید داشتند یکی یکی از جمع ما میرفتند. زمانی که وارد دانشگاه شدم، خیلی از بچههایی که دوران مدرسه را با آنها شروع کرده بودم ناپدید شده بودند. بسیاری از آنها مشمول روزمرگیها شده بودند. به مشهد که میآمدم، میدیدم که هرکدام از آن دوستان در حرفههایی که انتخاب کردهاند شاخص شدهاند: یکی گچ کار خوبی شده بود و دیگری کاشی کاری زبردست. اما نکته مهم این است که بسیاری از دوستان دوران مدرسه من دیگر از آن رویاپردازی ها و تخیلاتشان دست کشیده بودند؛ هیچ کدام از آنها به اینکه میخواهند در اینده چه کاره شوند فکر نمی کردند و به آن باور نداشتند. تخیل کردن و رویاپردازی همواره برای من یک مسئله بوده است. آدم هایی که تخیل و رؤيا داشته باشند و به رویاهایشان وفادار بمانند و دنبال آن باشند. من همیشه خودم را در چنین موقعیتی که امروز هستم تصور می کردم. البته شاید خیلی خوش شانس بودم، چون حمایت خانواده همراهم بود و شرایطی داشتم که بتوانم به دانشگاه بیایم و ادامه تحصیل بدهم و تخیلاتی را که در ذهنم بود پیگیری کنم.»
حسن نوری از فیلم مستند تارهای ممنوعه میگوید، از زمانی که بر حسب اتفاق با اعضای گروه موسیقی راک اریکین» (نوعی چراغ فانوس) آشنا میشود و این آشنایی در نهایت منجر به ساخت فیلم میشود: «خیلی اتفاقی با بچههای گروه موسیقی «اریکین» برخورد کردم و دیدم که آنها آدم هایی رویاپرداز مثل خودم هستند، بچه هایی که روزها کارگران مهاجر هستند و شبها موزیسین. آن ها در خیاطی یا تجاری کار می کنند و در خانواده هایی سنتی زندگی می کنند که هنر موسیقی را خیلی قبول ندارند. آنها در شرایطی به کار هنری می پردازند که نه تنها تایید نمی شوند، بلکه مدام با مخالفت روبه رو می شوند و مدام پیش روی خود سد می بینند. این بچه ها، با وجود اینکه کارگری می کردند، چند سال بود که یک گروه موسیقی تشکیل داده بودند و تمرین می کردند، بدون اینکه حمایتی از آن ها بشود. البته خود آنها از گروه چهار پنج نفره شان لذت می بردند. اتفاقات زندگی آنها خیلی برای من جذاب بود. به لحاظ جامعه شناختی، قاعدتا اعضای گروه «اریکین جزء طبقه ای هستند که اساسا هنر نباید برایشان مسئله باشد. شرایط زندگی آن ها به گونه ای است که پیگیری هنر اصلا نباید برایشان ممکن باشد. با توجه به پس زمینه های ذهنی ام، زندگی این کارگران موزیسین توجه مرا به خود جلب کرد و منجر به تعامل و دوستی من با آنهاشد. آن ها رؤیای موزیسین شدن را در ذهنشان می پروراندند و شاید رویای بزرگتر آنها این بود که بتوانند در کشور پدری شان کنسرت برگزار کنند. تلاقی این دو رؤیا باهم باعث شد این پروژه شکل بگیرد.»
بی شک بخشی از واقعیت تلخ مهاجر بودن سرکوب شدن رؤیاهاست. این شاید فصل مشترک بسیاری از مهاجران افغانستانی است که در ایران زندگی می کنند. اما این کارگردان افغانستانی معتقد است سرکوب رؤياها فقط مسئله مهاجران افغانستانی نیست: «به نظرم بحث تضادها و اختلافات طبقاتی است که این رویاپردازی را کم رنگ و یا سرکوب می کند و این امر به ایرانی بودن و یا افغانستانی بودن ربط چندانی ندارد. متأسفانه در طبقات پایین جامعه سیستم نابرابری وجود دارد و این مسئله مدام برخی از انسانها را از ورود به یک سری حوزه ها، مثل هنر، منع می کند. بر کسی پوشیده نیست که رشته های هنری پرخرج اند؛ به تعبیر دیگر، یک فرد برای حضور در رشتههای هنری باید شرایط پایداری داشته باشد؛ برای همین مخاطبان اصلی هنرآن دسته از افرادی هستند که تمکن مالی دارند و بقیه افراد جامعه ناظران هنر به شمار می روند. اتفاقاتی که برای ناظران می افتد این فرایند نابرابری را تشدید می کند. من فکر می کنم امری که برای مهاجران افغانستانی اتفاق می افتد و آن ها را نسبت به سایر اقشار جامعه ایرانی، حتی طبقات مستضعف و پایین جامعه، خاص تر می کند محدودیت است. مهاجران افغانستانی به لحاظ ساختاری محدودیت هایی دارند که ایرانی ها ندارند. اینکه یک مهاجر افغانستانی نمی تواند در هنرستان تحصیل کند یکی از همین محدودیت هاست که به خودی خود او را از برخی فعالیت های هنری دورنگه می دارد. در ایران، آموزش عالی تبدیل به کالایی شده که دائما دارد مصرف می شود؛ انگار که راه سعادت تنها از دانشگاه می گذرد. این یک تلقی اشتباه است که وجود دارد. به نظر من، بخش اعظمی از کسانی که نمی توانند وارد دانشگاه شوند، چه از طبقات پایین جامعه ایران و چه از مهاجران افغانستانی، در جبری ناخواسته قرار گرفته اند، وضعیتی که آن ها در آن گیر افتاده اند باعث می شود قربانی شوند. همه نمی توانند وارد سیستم آموزش عالی شوند. پس سیستم آموزش عالی هم این نابرابری را تشدید می کند و کسی که فقیر یا مهاجر است نمی تواند وارد این میدان شود.»
او درباره جان سختی هایش در راه رسیدن به دانشگاه و فعالیت در فضای هنر هم حرف های زیادی دارد. نوری معتقد است این مسیر سخت و پرفرازونشیب است و باید برای رسیدن به هدف هزینههای بسیاری داد. این کارگردان افغانستانی تعبیر جالبی درباره تحصیل مهاجران افغانستانی در سیستم آموزش عالی ایران و فعالیت آنها در عرصه هنر دارد: «این به مثابه سوارشدن بریک بالن و سپس پرواز با آن است. برای پرواز بالن باید کیسه های شن را پایین بیندازی. حالا این کیسه های شن را می توان به بعضی خواسته ها، آرزوها و علایق در زندگی تعبیر کرد؛ مثلا همین که یک نفر مثل من مجبور است برای ادامه تحصیل از خانواده اش دور شود یعنی گذشتن از علایق و خواسته ها؛ این یعنی هزینه کردن. البته من خوش شانس بودم، زیرا در طی کردن این مسیر خانواده ای داشتم که با تمام توان پشت من ایستاد، هرچند، به نظر من، حتی خواهر و برادرهای من به نوعی قربانی شدند تا من بتوانم این مسیر را طی کنم. حالا که من به هدفم رسیده امروزی هم نوبت من میرسد که دست آنها را بگیرم.»
آیا در مشهد صدا و به تعبیر دیگر دغدغدهای مهاجران افغانستانی شنیده نمیشود؟ این سؤالی است که برخی کنشگران و فعالان علوم اجتماعی آن را مطرح می کنند. این کارگردان در پاسخ به این سؤال نظری متفاوت دارد: «اگر بخواهیم به صورت موردی این موضوع را در مشهد بررسی کنیم به نظر می رسد پاسخ «بله» به این حرف نادرست است، اماء اگر این موضوع را باتوجه به جغرافیای ایران بررسی کنیم، به صورت کلی در حق مهاجران نامهربانی های زیادی صورت گرفته و این عمومیت دارد: ممکن است این نامهربانی ها در رسانه ها نمود پیدا کرده باشند یا در برخوردهای روزمره و یا حتی قوانینی که وضع می شوند و بخش نامه هایی که ابلاغ می شوند. پس بعضا شاهد این نابرابری ها و نامهربانی ها هستیم. به نظر من، این ها درباره کلیت فضای مهاجرت در ایران مصداق می یابد، اما اجازه بدهید مشهد را با سایر نقاط ایران مقایسه کنم: به نظر من، فضای زیست مهاجران در مشهد خیلی با سایر شهرهای ایران فرق دارد؛ یعنی اگر شما تصور می کنید وضعیت مهاجران افغانستانی در مشهد خوب نیست. باید شهرهای دیگر را ببینید. حتی در مقایسه با شهرهایی مثل تهران، اصفهان، کرمان، یزد و ... مشهد مانند یک مدینه فاضله برای مهاجران است. یک مهاجر افغانستانی در منطقه «گلشهر مشهد اصلا احساس غربت نمی کند. این فقط حرف من نیست؛ بسیاری متفق القول می گویند که مشهد یکی از بهترین تجربه های مهاجرتی در ایران است. خیلی از نخبگان افغانستانی که امروز در افغانستان پست های مدیریتی مهمی دارند از همین بچه هایی هستند که در «گلشهر » درس خوانده اند و سپس به مدارج عالی تحصیلی و مدیریتی رسیده اند. مشهدی ها میزبانان خوبی برای مهاجران افغانستانی بوده اند و باید قدردان این میزبانی بود. بسیاری از پژوهش هایی که در حوزه علوم اجتماعی در دانشگاه های بزرگ کشور مانند دانشگاه تهران انجام شده هم مؤید این موضوع است. من اگر به هدفی که در ذهنم داشته ام رسیده ام، بنیانش در مشهد بوده است. من در این شهر درس خوانده ام و دوستی هایی که با ایرانیها داشتم در این شهر رقم خورده است. فیلم من هم به نوعی ادای دین به مشهد است.»
این کارگردان تأکید ویژه ای دارد بر اینکه فیلمش، پس از تمام شدن مراحل فنی، در ایران اکران شود. او معتقد است که این فیلم را ایرانی ها و افغانستانی ها | باید باهم ببینند. برای این حرفش دو دليل قاطع دارد: «میخواهم مهاجران ببینند چگونه بچه هایی که مثل خودشان بودند پشت میزهای کارشان به رویایشان وفادار ماندند و توانستند آن را محقق کنند. به نظر من، مهاجرانی که مجبورند کار کنند باید به محقق شدن رویاهایی که در ذهنشان دارند امید داشته باشند. اما | ایرانی ها هم باید این فیلم را ببینند چون متأسفانه بعضی از کلیشه های رایج در جامعه ایران روابط بین انسان ایرانی وانسان افغانستانی را خدشه دار کرده است. متاسفانه تعامل ما اصلا خوب نیست که نشانه های آن را در فضای حقیقی و مجازی می بینیم. دوست دارم ایرانی ها اثر را ببینند تا دیدگاهشان درباره مهاجران افغانستانی تغییر کند.
این کارگردان افغانستانی در خلال گفت وگو یک دغدغه بزرگ را مطرح می کند، مسئله «کرامت انسانی» او میگوید: «مهاجرت پدیده ای ناگزیر است و هیچ کس خودش دوست ندارد از خانه و کاشانه اش آواره کشوری دیگر شود، اگر مهاجران افغانستانی در ایران هستند، باید با آنه أهمذاتيش داری شود و کرامت انسانی شان حفظ شود، نه اینکه به عنوان یک سربار و مزاحم و حتی ایک جانی به آن ها نگاه شود، آن چنان که متأسفانه در افکار عمومی و رسانه ها بازنمایی می شود. پیش از هر چیز، باید به این درک برسیم که مهاجران برای فرار از کشته شدن مجبور به مهاجرت می شوند. مهاجرت آنها تنها امیدشان برای زندگی و زنده ماندن است. این حرف با مشهد و مشهدی ها نیست؛ روی صحبت من با ایرانی ها در سایر شهرهای این کشور است. امیدوارم همه ما بتوانیم با فعالیت هایمان شرایط را، ولو یک ذره، بهتر کنیم و مسالمت آمیز در کنار هم زندگی کنیم، تغییر نگاه کار یک نفر نیست؛ هر کسی باید در حوزه خودش تلاش کند و همه باید دست به دست هم بدهیم و قدمی در این مسیر برداریم؛ ضمنا می توانیم فعالیت های یکدیگر را تکمیل کنیم.»