آغاز فصل دوم برنامه برمودا + زمان پخش یک خبرنگار تئاتر درگذشت + علت اختتامیه بیست‌وششمین جشنواره بین‌المللی قصه‌گویی خراسان رضوی برگزار شد همه چیز درباره فصل دوم بازی مرکب ( اسکوییدگیم ) + بازیگران و تریلر و خلاصه داستان هوش مصنوعی باید در خدمت هنر باشد | گفت‌و‌گو با علیرضا بهدانی، هنرمند برجسته خراسانی هوران؛ اولین رویداد گفت‌و‌گو محور بانوان رسانه در مشهد| حضور بیش از ۵۰ صاحب‌نظر در حوزه زنان+ویدئو نگاهی به آثاری که با شروع زمستان در سینما‌های کشور اکران می‌شوند شهر‌های مزین به کتاب | معرفی چند شهرِ کتاب در جهان که هرکدام می‌تواند الگویی برای شهرهای ما باشد معرفی اعضای کارگروه حقوقی معاونت هنری وزارت ارشاد + اسامی واکنش علی شادمان، بازیگر سینما و تلویزیون، به رفع فیلترینگ + عکس چرا فیلم علی حاتمی پوستر فجر شد؟ صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۶ دی ۱۴۰۳ فیلم‌های آخرهفته تلویزیون (۶ و ۷ دی ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان پوستر چهل و سومین جشنواره فیلم فجر را ببینید + عکس «فراهان» با نوای اصیل ایرانی در مشهد روی صحنه می‌رود گلایه‌های پوران درخشنده از بی‌توجهی‌ها استادی که فروتنانه هنرجو بود | درباره مرحوم بشیر محدثی‌فر، نقاش تصاویر شهدا
سرخط خبرها

خاطره مهدی اخوان ثالث از آخرین دیدارش با شهریار روی تخت بیمارستان

  • کد خبر: ۱۲۶۱۳۹
  • ۲۸ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۱:۲۰
خاطره مهدی اخوان ثالث از آخرین دیدارش با شهریار روی تخت بیمارستان
مهدی اخوان ثالث، خاطره‌ای را از شهریار، روی تخت بیمارستان، در کتاب «بدایع و بدعت‌ها و عطا و لقای نیما یوشیج» نقل کرده است.

به گزارش شهرآرانیوز؛ مهدی اخوان ثالث در این روایت که یکی از واپسین خاطراتش با «شهریار» است از ملاقات با او روی تخت بیمارستان گفته و آورده است: «هنوز صدا و لهجه زیبای آذربایجانی او در گوشم است: اومید جان، اومیدجان! گوربان، اولم سنه، اومید جانم.»

م. امید این خاطره را در کتاب «بدایع و بدعت‌ها و عطا و لقای نیما یوشیج» نقل کرده است.

به مناسبت ۲۷ شهریور سالروز درگذشت او و روز شعر و ادب فارسی به بازخوانی آن به رسم الخط و لحن خودش می‌پردازیم: «بعضی یاد‌های دیگر هم از شهریار عزیز و بزرگ دارم، که بدک نیست حالا که حال نوشتنش هست بنویسم (یعنی مثلاً ما داریم از نیما یوشیج و مقدمۀ کتاب درباره او می‌نویسیم!)، این از آخرین یاد‌ها با شهریار است: عصر جمعه ای، قریب و غروب، من در اطاقم نشسته بودم و نمی‌دانم داشتم چه کار می‌کردم به نظرم داشتم کتابی می‌خواندم، بله. زنم در حیاط داشت با گل و گیاه و گلدان‌ها و سبزی هایش ور می‌رفت، یک وقت دیدم صدای زنگ در آمد، زنم در را باز کرد، دیدم سرکار خانم لاله خانم، زن دکتر حمید مصدق و مادر بچه هاش، و ضمناً دختر برادر شهریار، مثل دستۀ گل آراسته و خوب - مثل دخترم لاله که خوابش برده - دور از جان لاله خانم زن مصدق - آمد تو حیاط و با زنم چند کلمه‌ای حرف زد و بعد هم رفت. با من سلامی، نه علیکی، البته من تو اطاقم و کتابم بودم و او تو عجله و شتابش.

زنم دوید توی اطاق من و گفت دیدی که زن دکتر مصدق بود - قبلاً دیده بودش و می‌شناختش زنم - گفت: شهریار مریض سخت است، از تبریز آورده اندش اینجا، تو بیمارستان مهر (بیست سی قدمی خانۀ ما در خیابان زرتشت) و از این و آن، رفقای سابق تهرانش می‌پرسید و گفت که این دوروبر‌ها کسی نیست، من دلم تنگ است. من - یعنی لاله خانم - گفتم خانۀ اخوان ثالث همین نزدیکی هاست، گفت «اومید را می‌گویی، زود خبرش کن وقت ملاقات دارد تمام می‌شود.»

من برقی از جا جستم، گفتم چه برایش ببرم، گل، شعر یا چه؟ به سرعت دو بیت شعر بر کاغذی نوشتم، برداشتم رفتم طرف بیمارستان مهر، نزدیک آنجا، روبه روی خانۀ دکتر محمود عنایت نگین، یک گل فروشی بسیار خوبی است به نام «گلزاره» - صاحبش مقدم نام دارد، اما نام و نشان چیست؟ مقدم خود گلخانه‌ای از گل‌های بهشت است - چهار صد پانصد تومان پول تو جیبم بود، گفتم یک دسته گل که بیشتر از این‌ها نمی‌شود، البته مقدم چندبار که من از او گل «خریده» بودم پول نگرفته بود.

حتی به شاگردهاش سپرده بود که از فلانی (یعنی من...) مبادا پول بگیرید، یا اگر هم به اصرار من می‌گرفتند، مایه کاری و ازین حرف ها. رفتم نزدیک گل و گلزار بهشت، مقدم، چشم هایش اشک آلود بود، گویی بویی برده بود که شهریار... مقدم دسته گل زیبا و بزرگی بست، داشت می‌بست، یا همان روبان‌ها و سبزه‌ها و چه وچه ها.‌

می‌دانید که معمولا گل فروش ها، کارتی چاپی دارند که به خریدار دسته گل می‌گویند چه می‌خواهید روش بنویسد، اسم بیمارتان، خودتان، کلمه‌ای تسلی بخش... من اشکم بی اختیار شد، دو بیت شعر را دادم، گفتم اگر زحمت نیست همین را به دسته گل سنجاق - از آن دوزنده سنجاق‌های پرسی متداول - کنید، شعر را خواند، سنجاق کرد، پرسی کرد، دوخت، دولا. پول در آوردم، گذاشتم روی میز، به نظرم ۴۵۰ تومان و زدم که از دکان بروم بیرون، عجله داشتم و شوق دیدار شهریار بود، وقت ملاقات داشت تمام می‌شد، مقدم صدا زد، نه مرا، شاگردش را که بیرون بود، آمد جلوم را گرفت، گفتم وقت تنگ است، خواهش می‌کنم... مقدم آمد، پول را در جیبم گذاشت - چپاند با دست قویش - پس داد، گفت: من از شما، آن هم گلی که برای شهریار می‌برید، پول بگیرم؟!

وقتی این قضیۀ گلفروش را به شهریار گرفتم، گل از گلش شکفت و گفت: اومید جان مردم معرفت دارند، نه مثل این... و دنبال حرفش را رها کرد، من به او نگفتم چندبار از خودم هم پول نگرفته، و مقدم آذربایجانی هم نیست، ترکی هم گمان نکنم بیش از من بداند - گرچه من متن آذربایجانی حیدر بابا را وقتی تازه درآمده بود و ما در آمار وزارت کار، مثلا کار می‌کردیم، ممنوع التدریس و پیش از «تمرد»، نزد دوستی نامش آخوندزاده خوانده بودم گرچه قبلا «هذیان دل» او همان حیدر بابا بود، با اندک تفاوت ها، به آخوندزاده هم گفتم، مقدم از من، که دسته گلی برای شهریار می‌بردم، پول نگرفت! یک گل فروش نه دولتمند...

رفتم به دیدار شهریار، در بیمارستان مهر «آسانسورچی» می‌گفت: بوی شام را نمی‌شنوید، دیر آمده ای، اطرافی هاش به او اشاره کردند، او تا خواست بداند من کیستم و به دیدن چه کسی می‌روم، با همه تپش قلبی که داشتم و دارم، از پله‌ها بالا دویدم و... رفتم دست شهریار را بوسیدم، او هم به مهربانی و خون گرمی، اجازه داد دستش را ببوسم و مرا هم بوسید.

دختری پرستار که با او از تبریز آمده بود و دم کپسول اکسیژن، هوای آخرین نفس‌های شهریار در دستش بود و من خیالم دختر خود شهریار است، نمی‌دانم مرا شناخت یا نه، چرا می‌شناخت، چون شعرم را دم گوش شهریار خواند، پسر شهریار داشت با دو رفیق همراهش بیرون می‌رفت. شهریار صداش زد، گفت اومید آمده، که برگشت و سلام و علیک و روبوسی، و شعرم را شنید، اگرچه شعری که در آن شتاب گفته شود، چیزی حتی چیزکی نیست، ولی به هر حال برگ سبزی بود...

شهریار هشتادواند سال داشت در این وقت و من شصت ویکی دو سال... هنوز صدا و لهجۀ زیبای آذربایجانی او در گوشم است: اومید جان، اومیدجان! گوربان، اولم سنه، اومید جانم، در لحظۀ نوشتن این خاطره اشکم امان نمی‌دهد، وگرنه می‌نوشتم که او، اُ را در امید، به نوعی خاص آذریان، تقریبا «او» با کمی تفاوت تلفظ می‌کرد، من حیرت کردم کسی که آن همه شعر‌های درخشان فارسی سروده، چطور «امید» را «اومید» می‌گوید، یادش و یادگارهاش گرامی باد.»

سیدمحمدحسین بهجت تبریزی در سال ۱۲۸۵ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. او تحصیلاتش را در رشتهٔ پزشکی در اواخر کار رها کرد، از آغاز جوانی، سری شوریده داشت و از نوجوانی شعر می‌سرود. سبک شعر شهریار متأثر از حافظ است. تخلص او ابتدا «بهجت» و سپس «شهریار» بود. معروف‌ترین اثر شهریار، منظومه «حیدربابایَه سلام» از شاهکار‌های ادبیات ترکی آذربایجانی به شمار می‌رود و به بیش از ۳۰ زبان زنده دنیا ترجمه شده است. محمدحسین شهریار در ۲۷ شهریور ۱۳۶۷، بر اثر بیماری درگذشت.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->