فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ از کل روزهای سال سهمشان در تقویم شده است یک روز. اگر در این یک روز هم حرفهای دلشان را نگویند، پس کی بگویند؟ مردان بیادعایی که به مناسبت هفتم مهر، روز آتشنشانی، پای صحبتهایشان نشستیم، پای کار بودنشان را در عمل اثبات کردهاند و بهای آن را نیز با گذشتن از سلامتیشان پرداخت کردهاند. آنچه میخوانید روایتهایی کوتاه و بیسانسور از پنج آتشنشان شهرمان است که هنگام خدمت به زائران و مجاوران شهر اماممهربانیها (ع) دچار آسیبهای جسمی شدهاند.
شرایطی که در آن گرفتار شده بود، یک دوراهی واقعی بود. تجربه هشت سال خدمتش در آتش نشانی میگفت که برداشتن ماسک تنفسی از روی صورت و فرو دادن گازهای غلیظی که فضای آپارتمان را پر کرده بود، میتواند به قیمت جانش تمام شود. «مرگ را جلوی چشم هایم میدیدم. گاهی دلم برای خودم میسوخت، گاهی برای بچههایی که در آن دود نمیتوانستند نفس بکشند.» محمدجواد صمدی دستورالعملها را میدانست، اینکه آتش نشان باید حفظ جان خودش را در اولویت قرار دهد، اما همه این بایدها با دیدن سه کودک محبوس در آتش، در اولویتهای بعدی قرار گرفته بود. او از مأموریتی تعریف میکند که در یکی از روزهای تیر ۹۹ انجام داد؛ حریق در ساختمانی سه طبقه واقع در خیابان علیمردانی.
پیلوت که به انبار یک سوپرمارکت تبدیل شده بود، آتش گرفته و به سایر طبقات سرایت کرده بود. «فرمانده شیفت، همکاران آتش نشان را به دو دسته تقسیم کرد. یکی باید آتش را اطفا و دیگری باید راه پشت بام را باز میکرد. از طبقه اول که رد شدم، صدای بچه شنیدم. من باید همان کاری را میکردم که فرمانده گفته بود، اما نمیتوانستم به صداهایی که میشنیدم بی تفاوت باشم. وارد آپارتمان شدم و گوشه یکی از اتاقها سه بچه سه تا هفت ساله پیدا کردم که داشتند گریه میکردند.»
محمدجواد همان جا میماند و همراه بچهها کف اتاق دراز میکشد. ماسک تنفسی اش را هم در میآورد و به نوبت میگذارد روی صورتشان تا نفسی تازه کنند. همکارش در این فرصت درِ پشت بام را میشکند تا بچهها را یکی یکی ببرد بیرون. «دو نفر از بچهها را نجات دادیم. مانده بود کودکی که از همه کوچکتر بود. هوای داغ و سمی همه جا را گرفته بود. اگر ماسک را روی صورت طفل میگذاشتم، خودم به حال مرگ میافتادم و اگر از روی صورت او برمی داشتم گریه هایش دلم را به رحم میآورد. آخرین بچه را که همکارم برد بالای پشت بام، من که سطح اکسیژن خونم پایین آمده بود، بیهوش شدم.»
صحنه بعدیای که به یاد میآورد آژیر اورژانس و حرکت در مسیر بیمارستان است. بعد هم بستری شدن در بخش مسمومیت یکی از بیمارستانهای شهر، در همسایگی چند معتاد. این را نیز به یاد دارد که ۳۶ ساعت پس از ماجرا، مدیر وقت سازمان که باید نفر اول تماس گیرندهها باشد زنگ میزند و میگوید که از شرایط محمدجواد و بستری بودنش در بیمارستان بی اطلاع بوده است. محمدجواد و سایر همکاران آسیب دیده اش در مأموریتهای آتش نشانی روی یک چیز هم نظرند، اینکه رنج جسمی ماجرا یک طرف است و تلخی بی توجهی مدیران وقت سازمان که باید جویای حال آدم میشدند و نشدند یک طرف. سازمان خودمان کاری که کرد توبیخ من بود. میگفت: نباید حین عملیات این تصمیم را میگرفتی و دفعه آخرت باشد.»
این آتش نشان سی و پنج ساله هر چند برای پیگیری تبعات بلندمدت احتمالی ناشی از استنشاق گازهای سمی، پیگیریای انجام نداده است نمیتواند منکر ضعیف شدن ریه هایش پس از ماجرا شود. اصلا شاید چهار بار ابتلای قطعی او به کرونا با علایم تنفسی نیز به دلیل همین اتفاق است. تجربه اش از این حریق و آسیب جسمی اش را خلاصه میکند در اینکه «اگر زمان به عقب برگردد، باز هم همان تصمیم را میگیرم، هرچند میدانم از فرمانده شیفت به بالا روی حمایت هیچ مسئولی نباید حساب باز کنم.»
کدام را باید باور کرد؟ خندههای بلند و سرخوشانه اش را یا تلخی غمی را که زیر پوست شادی هایش پنهان شده است؟ احسان سی و هفت ساله تا همین چند ماه پیش آدم دیگری بود، به قول خودش یک بازیگر تمام عیار. از آنها که فشارهای ناتمام کار را برای خود نگه میدارند و چهرهای خون سرد و خوش حال را به دیگران نشان میدهند.
ماههای نخست کار در لباس آتش نشانی را مرور میکند و از مأموریتهایی میگوید که رنگ و بوی هیجان داشته است. «زمان که میگذرد، بایگانی ذهنت پر میشود از صحنههای دردناکی که هنگام مأموریتها میبینی. با این حال وقتی میروی خانه و همسرت میپرسد چه خبر، جواب میدهی «هیچ»، کار خاصی نکردیم امروز. این حال بد را جمع میکنی پشت یک کاغذ کادوی زیبای ظاهری. امان از روزی که این کاغذ پاره شود.»
صبح ۳۰ فروردین امسال و در هنگام عملیات، برای احسان مروی با هفت سال سابقه کار در آتش نشانی مشهد، حادثهای رخ داد که در حکم پاره شدن همان زرورق زیبای ظاهری بود. «هوای آن روز مشهد، بارانی بود و باد شدیدی میوزید. حادثه سقوط درخت روی سه خودرو در محدوده سرافرازان اعلام شد. به محل اعزام شدیم و برای تثبیت و بریدن درختی که تنومند بود اقدام کردیم. هنگام برداشتن تجهیزات مورد نیاز، درِ خودرو که جک دارو قوی بود بسته شد و یک بند انگشت دستم لای در جا ماند.»
تمام رنجی را که کشیده است در «مُردَم» خلاصه میکند، رنجی که پس از ناموفق بودن عمل پیوند، سه ماه آزگار به طول انجامید و آن قدر شدید بود که حتی مسکنهای قوی هم برایش حکم شوخی را داشت.
«فکر میکردم یک آسیب ساده است. بعد دیدم نه، همه رفتارهایم را تحت تأثیر قرار میدهد و به چشم هم نمیآید. صبح که وارد ایستگاه آتش نشانی میشوم داستان من با دستم شروع میشود، درست از لحظهای که درگیر بستن دکمه مچ دست راستم میشوم. امروز همکارم دکمه ام را بست.»
شرایط جسمی اش را پس از حادثه با گرفتاریهای معیشتی ضمیمه میکند تا تلخی روزهایی را که از سر گذارنده است بهتر درک کنیم. «بعد از این اتفاق، کارانه عملیاتی ام قطع شد، چون نمیتوانستم به عملیات بروم. حذف آن ردیف از فیش حقوقی ام با ردیفی دیگر جبران نشد. نخستین کار این است که حقوقت را قطع میکنند. باید بروی تأمین اجتماعی تا بخشی از حقوقی را که قبلا میگرفتی دریافت کنی. شرایط آن سه ماه خیلی وحشتناک بود.»
به زعم احسان، کار از اساس خراب است و به آتش نشانی مشهد هم ارتباط ندارد. به بیان دیگر برای شغل آتش نشانی با احتمال بالای آسیب نیروهایش گزینهای در قانون دیده نشده است تا اگر کسی به شرایط او دچار شد با آن درد و دست آویزان درگیر پیگیری حقوق و گذران معیشتش نباشد. از حاضرجوابی و پاسخ منفی اش یکه میخوریم، وقتی که میپرسیم آیا اینها از انگیزه اش برای حضور در مأموریتها کاسته است؟
«نه، پای جان و مال مردم وسط است.» چالش ذهنی مان در درک این تناقض را که میبیند، به شغل دومی اشاره میکند که او و برخی دیگر از همکارانش برای جبران حقوق پایینشان انتخاب کرده اند. او مطمئنمان میکند که ماندن در لباس آتش نشانی، آن هم با رنجهای مستمر روحی و آسیبهای جسمی ناشی از کار، دلیلی دارد از جنس علاقه شدید قلبی.
اورژانس بیمارستان طالقانی را روی سرش گذاشته بود. فریادهای «حامد رفیق» تقاضا فقط برای یک چیز بود: دریافت مورفین. هر دو دستش از سرانگشتان تا مچ، دچار سوختگی درجه دو و سه شده بود و دانستن اینها برای تصور رنجی که داشت میکشید کافی است. او متولد ۱۳۶۷ است و ۱۰ سالی میشود که در لباس آتش نشانی خدمت میکند. ماجرایی که مو به مو برایمان تعریف میکند به جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، حوالی ساعت ۶ صبح برمی گردد که شهر در سکوت و آرامش یک روز تعطیل به سر میبرد.
«مشاهده دود در یکی از کارخانههای نساجی معروف به ما گزارش شد. فرمانده شیفت و رهبر گروه بودم. به محل که رسیدم، حرارتی نبود و احتمال وقوع انفجار وجود نداشت. به عنوان نخستین فرماندهای که به محل حادثه رسیده بود باید ارزیابی ام را به مرکز اعلام میکردم. برای پاسخ دادن به بیسیم، دست کش هایم را درآوردم. درکسری از ثانیه، صدای مهیبی شنیدم و نوری زرد دیدم. انفجار رخ داده بود.»
صحنه بعدیای که به خاطر میآورد تلاشش برای بلند شدن از روی زمین است. «همان لحظه متوجه شدم دست هایم سوخته است. در آن لحظات با حالی که داشتم فقط به دو آتش نشانی فکر میکردم که همراهم بودند. تصاویر دردناک تکه پاره شدنشان را از ذهن میگذراندم که نفر اول را زنده دیدم. شدت انفجار لباس هایش را پاره کرده بود و با زانوی آسیب دیده داشت خودش را میکشاند بیرون. دومی را هم که دیدم خاطرم جمع شد.»
خاطرجمعی حامد مساوی بود با آغاز درک دردهای خودش. از ثانیههای کش د اری میگوید که آمدن اورژانس را انتظار میکشیده و دردی که امانش را بریده بوده است. میگوید ظاهر دست هایش آن قدر مشمئزکننده بوده است که برخی همکارانش ابا داشتند نزدیکش بیایند، میگوید: دست هایم طوری ورم کرده بود که یک و نیم برابر شرایط عادی شده بود. من داد میزدم که یک نفر دست هایم را بالا نگه دارد.
۱۱ روز بستری در بیمارستان و پیوند پوست از ران پا به دست ها، یک سوی قضیه بود و ۴۵ روز درد و سوزش پس از آن یک سوی دیگر. اما آن طور که سربسته میگوید شاید هیچ کدام از این دو به اندازه دستهای پانسمان شدهای که از انجام شخصیترین کارها نیز ناتوان بود، او را رنج نمیداد.
قسمت خوب برای حامد این بود که برخلاف همکارانش زخم زبانی نشنید و در دوره مدیریت وقت سازمان آتش نشانی حمایتی نبود که نیاز داشته باشد و از او دریغ شود. «یکی از همکاران مسئول این شده بود که به همه نیازهایم رسیدگی کند. پیش آمد که ساعت یک نیمه شب با او تماس بگیرم و بگویم به فلان دارو احتیاج دارم. او نیم ساعت بعد دارو را رساند. حمایت خانواده و حتی پسر پنج ساله ام که مراعاتم را میکرد، از تلخی روزهای کند بیماری کاست.»
رد سوختگی روی دست هاش را برانداز میکنیم و میپرسیم آیا حامدِ پس ازحادثه همان انگیزه کاریای را دارد که پیش از حادثه داشت؟ میگوید: اگر بگویم نه، دروغ گفته ام. اگر بگویم بله، راست نگفته ام. هیچ کس نمیتواند بگوید من چنین تجربهای داشته ام و عوض نشده ام. من محتاطتر شده ام. در لحظاتی که ممکن است جانم در خطر باشد، ارزیابی ریسک را دقیقتر انجام میدهم. نکات حفاظت شخصی و استفاده از تجهیزات را هم بیشتر رعایت میکنم، چون تجربه کرده ام و متوجه شده ام نبودِ سلامتی، حتی موقتش، دقیقا یعنی چه.
«گازی سمی و بی رنگ با حلالیت بالا در آب است. این ماده خطرناک در صورت تماس با پوست، آسیبهای بافتی مانند قرمزی، خارش، تاول و سوختگی شدید ایجاد میکند. استنشاق این گاز اشک آور و با مزه تند به مجاری تنفسی آسیب شدیدی وارد میکند و میتواند منجر به مسمومیت شدید و مرگ فرد شود.»
این چند خط توضیح را در منابع برای گاز آمونیاک نوشته اند. خبر نشت وسیع این ماده در یکی از کارخانههای مشهد، برای آنهایی که آشنایی حداقلی با خواص آمونیاک دارند، یک معنی داشت: فاجعهای با ابعاد غیرقابل تصور در انتظار مشهد است. محسن محمدزاده جزئیات این مأموریت را به یاد دارد. او متولد ۱۳۶۹ است و تمام پنج سال خدمتش را عضو تیم مواد شیمیایی آتش نشانی مشهد بوده است. «شب سیزده به در سال ۱۳۹۹ و ساعت حوالی ۲۰ بود که مأموریت اعلام شد. کانتینری با حجم ۱۸ هزار لیتر میخواسته است بار آمونیاکش را داخل مخزن کارخانه خالی کند.
شلنگ بعد از شیر اصلی سوراخ بوده و به محض باز شدن شیر، نشت اتفاق افتاده است. انتشار گاز به حدی بود که یک کیلومتر مانده به مقصد و در داخل خودرو آتش نشانی، چشمها و گلوی من و همکارانم شروع کرد به سوزش. توقف کردیم، تجهیزات تنفسی را زدیم و به سمت محل ادامه مسیر دادیم.» آماده باش نیروهای یگان ویژه و خالی کردن منطقه از ساکنانش زمزمههایی بوده که لابه لای صحبتهای مسئولان وقت ستاد بحران شنیده میشده است. «می دانستم با چه شرایطی مواجهم، با این حال در مسیر، یکی از مدرسان زبده مواد شیمیایی زنگ زد و یک بار دیگر هشدار داد. مثلا گفت که اگر دست کش دستتان نباشد و به آمونیاک آلوده شود، بلافاصله سیاه میشود، استخوان دستتان میشکند و میافتد.»
دشواریهای عملیاتی که محسن میگوید وقتی آشکار میشود که نقطه جوش آمونیاک در دمای منفی سی و چند درجه سانتی گراد و سرمای گزنده محیطی را بدانیم که مأموریت باید در آن انجام میشده است. «تلاش بار اولمان برای بستن شیر کانتینر ناموفق بود. بار دوم نیز همین طور. حتی نتوانستم به فاصله یک متری اش برسم. یخ زده بودم. همکارانم مرا عقب کشیدند. فرمانده پرسید: باز هم میروی یا کافی است؟ دو ساعتی گذشته و نشت بیشتر شده بود. گفتم میروم.
لباس حریق و لباس مخصوص مواد شیمیایی پوشیدم. یک پتو هم دور خودم پیچیدم، اما باز هم خیلی سرد بود. دست هایم کار نمیکرد. باران مصنوعیای که همکارانم برای کاهش غلظت گاز ایجاد کرده بودند، روی کلاه و تجهیزاتم یخ بسته بود. درِ زیر کانتینر نیمه بسته بود. باز که کردم، سرما بیشتر شد. چارهای نبود. تا کمر داخل رفتم و خودم را به شیر یخ زده، آویزان کردم. نمیچرخید. یاعلی (ع) گفتم و با دو دست چرخاندمش. بالاخره بسته شد.»
آن شب زانوی محسن به علت نفوذ آمونیاک دچاریخ زدگی و سوختگی شد. ریه هایش نیز به علت حضور در محیط آلوده و استنشاق آن آسیب دید. با وجود عوارض تنفسی که تا ۴۰ روز پس از حادثه ادامه داشت، مشمول یک روز مرخصی استعلاجی نیز نشد. در حالی که تا مدتها از شدت سوزش زانو به مرحله اشک ریختن میرسیدم.
کسی حال من را نمیفهمید. ابتدا گفتند برای درمان زانویم بروم تهران. فردا گفتند ماجرا به مرور منتفی میشود. یک پماد هم دادند وگفتند خاص است. بعدا فهمیدم که همه جا دارندش. آخرش یکی از مدیران به من گفت که شما بلد نبودی وگرنه باید شیر بالای کانتینر را فلان و بهمان میکردی. گفتم که مرد حسابی از فاصله چند متری نمیشد نزدیک شد بعد میگویی میرفتم بالا فلان کار را میکردم؟
محسن میگوید آن شب به روستاهای اطراف محل فکر کرده است و حال بد مردم، اگر آمونیاک را نفس میکشیدند. قهرمان گمنام شهرمان پشیمان نیست، چون از قلبش فرمان گرفته و تبعاتش را نیز به جان خریده است.
جوان ۳۴ سالهای که رو به رویمان نشسته است به عکسی که در دست دارد شباهتی ندارد. چهرهای که از او میبینیم حاصل دهها بار عمل جراحی است، با این حال همچنان آثار سوختگی در آن نمایان است. سید سعید ویرانی میگوید سی و چند بار جراحی خسته اش کرده و آنچه را که هست پذیرفته است. ماجرایی که برایمان تعریف میکند به دهم تیر ۹۳ ساعت ۳۰ دقیقه بامداد برمی گردد. «حریق در منزلی مسکونی واقع در عبادی ۳۸ گزارش شد. مالک بنا به گفته خودش آنجا را تبدیل به انبار پارچه کرده بود. تا خودرو کمکی برسد، شلنگها را پهن کردم و شروع کردم به آب ریختن روی آتشی که گسترده و سنگین بود. یک دفعه پدر خانواده اعلام کرد که پسر شانزده ساله اش در حریق مانده است.»
اول راه پلهها جایی بود که گمان میرفت نوجوان در آن محبوس باشد. از جایی که سعید ایستاده بود تا آنجا به اندازه یک دیوار آتش فاصله بود و ارزیابی این آتش نشان در آن لحظات این بود که با تجهیزاتش این فاصله سه چهارمتری را میتواند برود. «بچه را جایی که میگفتند پیدا نکردم و صدایش را از پلههای بالاتر شنیدم. پیدایش کردم. شوک زده یک گوشه کز کرده بود. تشر زدم و به سمت پشت بام هدایتش کردم. اگر میآمد طبقه پایین، قطعا میسوخت.»
دقایق متمادی ماندن در راه پلههای این ساختمان سه طبقه که به قول آتش نشانها نقش دودکش حریق را داشت، سعید را از ناحیه صورت، شانهها وکمر دچار سوختگی کرد. سعید که یک سوم از سطح بدنش دچار سوختگی درجه دو و سه عمیق شده بود با پراید یکی از شهروندان به بیمارستان امام رضا (ع) منتقل شد تا شروعی باشد برای تحمل دوران پر رنج و طولانی بیماری.
مدیران قبل از اینکه خودشان بیایند برای عیادتم، چند عکاس میآمدند چیلیک چیلیک عکس میگرفتند. تهش یک کارت هدیه پنجاه هزار تومانی هم میدادند د رحالی که آن زمان یک پماد را میگرفتم ۲۰۰ هزار تومان. تندیس ایثار و شجاعت هم میدادند، بدون اینکه مزایا و پشتوانهای داشته باشد.
طنز تلخ ماجرا وقتی به اوج میرسد که میگوید: در این سالها کفش آهنی پوشیدم و کلی بالا و پایین رفتم با سر وصورت پر از بخیه، اما جواب این بود که، چون تصویب لایحه مربوط به سخت و زیان آور بودن این شغل، مربوط بعد از اتفاقی است که برای شما افتاده است، به شما تعلق نمیگیرد. به تازگی گفته اند: «مدارکت را بیاور یک چیزهایی به تو تعلق میگیرد.» همین قدر هم جای امیدواری دارد.
سعید میگوید که با همه مساعدتهای انجام شده، حدود ۷۰ درصد از مجموع هزینههای درمانش را سازمان پرداخت کرده و بقیه را از جیب خودش داده است. از مدیران اسبق سازمان گله دارد که از جنس عملیات نبوده اند و در پیگیریها به او جوابهای سربالا داده اند؛ جوابهایی که در ذهنش حک شده است. آن طور که میگوید در این سالهای سخت، «کاش نمیرفتم ها» سراغ او هم آمده است، اما اگر واقعی بود، به پیشنهادهای کاری بی دردسر نه نمیگفت و لباس آتش نشانی را دوباره نمیپوشید، آن هم با وضعیت کنونی حقوق و مزایایی که او و همکارانش به اتفاق به آن نقد دارند.