هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی به قول سعدی. الا به کسی که هوش و حافظهای والا دارد. در واقع از میان تمام موهبات الهی اعم از مادی و معنوی من به همین یک قلم رشک میبرم در دیگران.
سال ۸۴ بود. نخستین مجموعه ام را سپردم به دوستی تا برساند به استاد شفیعی. مدتی بعد که دیدمش گفت: تا کتاب را تقدیم کردم، استاد گفت که بله! در این صفحه هم شعری به من تقدیم کرده است و تا صفحه مزبور را بیابد، بخشهایی از شعرت را از حافظه خواند و من که چیزها خوانده یا شنیده بودم از محفوظات ایشان، خون در رگم دوید.
سال ۸۸ بود. دوستی دیگر گفت با استاد صحبت از شاعران جوان شده است و گفته اند میتوان دیداری تدارک دید و شماره منزل استاد را داد. تماس گرفتم. خود استاد تلفن را پاسخ دادند. هیجان من در آن دقایق توصیف ناپذیر است. صدای کسی را میشنیدم که در ذهن جوان من، هم سنگ همان بزرگانی بود که از ایشان اوراق زرین کرده بود. همو که سالها با چراغ و آینه، در کوچه باغهای نشابور رصدش میکردم.
فرمودند: من به فلانی گفته ام، چون بدیع در نسل جوان شاعر خوبی است، بیاید اینجا؛ منتها من فردا برای تدریس عازم دانشگاه پرینستون هستم. اگر بیایی فقط بیست دقیقه فرصت برای این دیدار میتوانم اختصاص بدهم. من اکنون در این وضعیت مثل تشنهای هستم که در بیابان مانده است و فقط ۱۰ قِران به همراه دارد.
این تمثیل را که شنفتم، شرمم آمد که به آرزوی دیرینم جامه عمل بپوشانم! به قول حافظ: «ترک کام خود گرفتم، تا برآید کام دوست». عرض کردم که: استاد عزیز! من سال هاست تشنه دیدار شما هستم و علاوه بر این حق همشهری بودن دارم؛ بنابراین بازهم صبر میکنم تا شما از آمریکا بازگردید و در فرصتی بسیط خدمت برسم... رفت و پی اش سالها رفت.
ناگفته نیز نماند که پس از سفر دوساله ایشان به ینگه دنیا، حوالی سال ۹۵ دو، سه باری از حراست دانشگاه تهران گریختم و خودم را به مکتب ایشان رساندم. همچون بسیاری دیگر، روی زمین نشستم و از دیدن و شنیدن لذتها بردم آن دقایق ناب که به گفتار نیاید. جلو نرفتم، خودم را معرفی نکردم، به یادگار عکس نینداختم. تنها و تنها به یک دلیل، دوست نداشتم وقت ایشان را به قدر دقیقهای بگیرم. باورش سخت است؟ غلو است؟ خوب حقیقت همین است که نوشته آمد.
القصه! باری خواب دیدم که روزی استاد شفیعی دستم را گرفته است و از خیابانی شلوغ میگذراند. به اتفاق به منزل ایشان رفتیم و در کتابخانه ایشان مقابل خیلی از کتب ایستادیم؛ ایشان کتابی را بیرون آوردند و با هم تورق کردیم. از این خواب دوهفتهای نگذشته بود که یکی از نامداران نیشابور با من تماس گرفت و بیان کرد: فردا صبح به منزل استاد شفیعی میروم و، چون از میزان ارادت تو مطلعم، همراه باش. صبح زود طبق قرار، به میعادگاه رفتم و اکنون صبح ۱۱ اسفند ۹۸ است. در منزل استاد نشسته ام سر میز صبحانه. زانوبه زانوی ایشان. از هیچ دیداری به عمرم چنین به وجد نیامده ام.
حرف میزنیم از فضای دانشگاهی که من در آن تحصیل میکنم و بحث کشیده میشود به شعر و من غزلی میخوانم. یکی از مدیران، قاصد دعوت نامه سازمان اوپک از استاد است مبنی بر پذیرش سفیری سازمان مزبور در امور فرهنگی. چنان که انتظار میرود، با همان تواضع و طفرههای همیشگی از پذیرش سر باز میزنند. حالا بحث به آخرین تحقیقات ایشان کشیده شده است و حافظه سرشار ایشان.
به دستور ایشان، پیشکار، کتابی از کتابخانه به انتخاب خویش میآورد. همان طور که شنیده ایم هرکجای کتاب را که میگشایند، جابه جا مطلبی حاشیه نویسی شده است. میزان مرقومههای استاد از متن کتاب بیشتر است و چه عادت شیرینی است همین تحشیه که سنت اخوان و قهرمان و دیگر اعیان نیز بوده است. سخن از مشایخ عرفان میرود و به قول بیهقی این انسان «کافی»، به عادت همیشه که هنگام درنگ چنین میکند، با چشمی باریک کرده، به دور مینگرد و به خاطر میآورد که در خلال فلان کتاب حاشیهای مرقوم داشته است.
پیشکار که خود در ادبیات تحصیلات عالیه دارد، کتاب را حاضر میکند. در کمال تعجب میبینم در همان صفحهای که حدس زده، همان مطلب را حاشیه نوشته است و البته هنگامی که من دانشجوی کارشناسی زبان و ادبیات فارسی بودم از استادم خانم دکتر پرویندخت مشهور خاطرهای شگفت شنیدم در باب حافظه استاد شفیعی؛ بدین قرار که: من جوان بودم و شنیدم استاد شفیعی امروز در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی در مراسمی حضور خواهند یافت.
به تالار رفتم و خودم را از لای جمعیت به ردیف نخست، مقابل صندلی استاد رساندم و گفتم که من مشهور هستم، دانشجوی ادبیات و در حال نگارش پایان نامهای با فلان موضوع هستم... از آن دیدار سالها گذشت. شاید سی سال. من خود، استاد دانشگاه شده بودم و استاد شفیعی مهمان دانشکده ما شدند. به رسم میزبانی پیش رفتم و سلام کردم. ایشان بلافاصله پس از سلام گفتند که: شما اگر خطا نکنم نامتان پرویندخت مشهور است! خاطرم هست گفتید پژوهشی با فلان موضوع در دستور کار دارید! به کجا رسید بالاخره؟
خاطره استادم خانم دکتر مشهور که به اینجا رسید از شدت تحیر گریستند و البته در چنین شرایطی حال شاعری دل نازک مثل من نیز دیدن داشت. بگذریم.
من فکر میکنم که یکی از بزرگترین مواهب ما، هم روزگاری با شفیعی کدکنی است. انسانی به معنای دقیق بزرگ و عمیق! شفیعی مصداق تمام بزرگانی است که نمایانده است: عطار و بوسعید و بایزید و خرقانی! آزار نرسانده است به احدی که بماند، بیشترین خدمات را داشته است برای فرهنگ ما و ادبیات ما.
آن مقدار پژوهشهای وزین در ادبیات عرفانی نمیتواند کار یک نفر باشد. کار چند سازمان عریض و طویل است که در این روزگار داریم میبینیم هرچه آن سازمانها شانه تهی کرده اند، این مرد بزرگ برداشته است. شعرش نیز که ورد زبان رندان سینه چاک نشابور است. خاصه این ایام: طفلی به نام شادی دیری ست گم شده است.
با آرزوی شادی این طفل.
زادروز استاد شفیعی کدکنی است. گوارا باد بر دوستداران فرهنگ و ادب این سرزمین.