آغاز فصل دوم برنامه برمودا + زمان پخش یک خبرنگار تئاتر درگذشت + علت اختتامیه بیست‌وششمین جشنواره بین‌المللی قصه‌گویی خراسان رضوی برگزار شد همه چیز درباره فصل دوم بازی مرکب ( اسکوییدگیم ) + بازیگران و تریلر و خلاصه داستان هوش مصنوعی باید در خدمت هنر باشد | گفت‌و‌گو با علیرضا بهدانی، هنرمند برجسته خراسانی هوران؛ اولین رویداد گفت‌و‌گو محور بانوان رسانه در مشهد| حضور بیش از ۵۰ صاحب‌نظر در حوزه زنان+ویدئو نگاهی به آثاری که با شروع زمستان در سینما‌های کشور اکران می‌شوند شهر‌های مزین به کتاب | معرفی چند شهرِ کتاب در جهان که هرکدام می‌تواند الگویی برای شهرهای ما باشد معرفی اعضای کارگروه حقوقی معاونت هنری وزارت ارشاد + اسامی واکنش علی شادمان، بازیگر سینما و تلویزیون، به رفع فیلترینگ + عکس چرا فیلم علی حاتمی پوستر فجر شد؟ صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۶ دی ۱۴۰۳ فیلم‌های آخرهفته تلویزیون (۶ و ۷ دی ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان پوستر چهل و سومین جشنواره فیلم فجر را ببینید + عکس «فراهان» با نوای اصیل ایرانی در مشهد روی صحنه می‌رود گلایه‌های پوران درخشنده از بی‌توجهی‌ها استادی که فروتنانه هنرجو بود | درباره مرحوم بشیر محدثی‌فر، نقاش تصاویر شهدا
سرخط خبرها

«خداداد» را خدا بُرد

  • کد خبر: ۱۳۰۸۲۸
  • ۰۱ آبان ۱۴۰۱ - ۱۶:۰۷
«خداداد» را خدا بُرد
من که کودکی هفت ساله بودم، بیشتر آنچه از خداداد می‌دیدم، کار روی ماشین‌های لندرور بود که روزگاری خیلی طرفدار داشت.

ظاهرش خیلی ساده بود و با من هم که خیلی کوچک بودم، صمیمی بود. با داداش علیرضا هم که ده دوازده سالی از من بزرگ‌تر بود، صمیمی بود. هوای بچه‌های کوچک محل را خیلی داشت. برایم جالب بود که خداداد با آن دست و صورت و لباس‌های روغنی و با قدی نسبتا کوتاه یا با چهره‌ای که شاید جذابیت یک پسر جوان را نداشت، چرا این قدر باید دوست داشتنی باشد.

من که کودکی هفت ساله بودم، بیشتر آنچه از خداداد می‌دیدم، کار روی ماشین‌های لندرور بود که روزگاری خیلی طرفدار داشت. در کوچه ما در خیابان امام خمینی (ره) یک تعمیرگاه تخصصی بود و محمودآقا هم مالکش بود. برعکس محمودآقا که جدی و عبوس بود، خداداد را هیچ وقت بدون خنده ندیده بودم. تا یادم می‌آید، نمی‌گذاشت بچه‌های کم سن وسال با هم دعوا کنند.

اگر کودکی زمین می‌خورد، از روی زمین بلندش می‌کرد و می‌گفت: «بگو یا علی و بلند شو!» اصلا صفایی داشت رفتار‌های این پسر که همه اهل محل، شیفته اش بودند. خداداد یتیم بود و پدر و مادر نداشت. خیلی شب‌ها در همان تعمیرگاه می‌خوابید و شاید ماهی یکی دوبار به خانه یکی از خواهرانش می‌رفت و برای همان رفتن هم داداش علیرضا می‌گفت که خیلی تحویلش نمی‌گرفتند. یکی دو هفته‌ای گذشته بود و خبری از خداداد نبود.

داداش می‌گفت به جبهه رفته است. یکی دیگر از دوستان داداش می‌گفت: «طفلک کس وکار که ندارد، آه هم در بساط ندارد که. می‌رود وقتش را در جبهه می‌گذراند.» و من با خودم فکر می‌کردم بالاخره مجانی که کار نمی‌کند، مزد می‌گیرد. پولش را چکار کرده است؟

مدت‌ها گذشت و یک روز خبرش را آوردند. خداداد شهید شده بود و داداش علیرضا مثل ابر بهاری برایش گریه می‌کرد. خیلی‌ها در محل برای مراسم تشییع پیکرش حاضر شدند. روز تشییع پیکرش بود که علیرضا، روایت موثقی را برایمان تعریف کرد؛ روایتی که هم خودش از شنیدش در بهت بود و هم من و مادر و سایر خواهران و برادران؛ «خداداد بخش زیادی از پولی را که به دست می‌آورد، صرف خرید جهیزیه برای دختران بی بضاعت می‌کرد و هیچ کس هم این را نفهمید.

می‌گفتند ارثیه کلانی به او و دو خواهرش رسیده بود. وقتی پیکرش را تشییع می‌کردند، دو خواهرش آمده بودند و کلی گریه می‌کردند و یکی داد می‌زد و می‌گفت که داداش! ما وارث تو هستیم. تو پیش خدا رفتی و...، اما خبر نداشتند که خداداد قبل از شهادتش، تمام آنچه به ارث برده بود را هم، برای تهیه جهیزیه دختران بی بضاعت صرف کرده بود.»

حالا سال هاست که محمودآقا پیر شده و از محله ما رفته است. تعمیرگاه خودرو‌های انگلیسی هم به تعمیرگاه خودرو‌های پیشرفته ژاپنی و کره‌ای تبدیل شده است. رنگ در‌های آهنی ورودی تعمیرگاه، اما هنوز همان رنگی است که خداداد زده است. بعد از گذشت این همه سال، هنوز همان رنگ آبی آسمانی روی در‌های تعمیرگاه هست و پاک نشده است و من هربار که برای دیدار مادر می‌روم، نگاهم با در تعمیرگاه چفت وبست می‌خورد و یادش به دلم آرامش می‌بخشد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->