باید یاد بگیریم که قرار نیست همیشه همانی بشود که میخواهیم. گاهی میشود و گاهی نه. آن روز، اما برای آن پسرک شد. پسرک زباله گرد برای حمل زباله هایش مشکل داشت. زبالهها دو برابر جثه او بود. دوستش گاری دستی داشت و دوست دیگرش با کالسکه کودک، یک چهارچرخی ساخته بود و زبالهها را در آن جا میداد و او باید همه آن بار را به دوش میکشید.
آنها را به جایی که کمی بالاتر باشد میگذاشت؛ خم میشد؛ شانههای کوچکش را زیر بار میداد و به سختی کیسه سنگین و حجیم را بالا میکشید. قد کوچکش وقتی زیر بار سنگین کیسه خم میشد، کوچکتر هم به نظر میرسید. دوستانش مجبور بودند پس از مسافتی کوتاه بایستند تا پسرک نفسی تازه کند.
کمی آن طرف تر، اتفاقی مبارک افتاد. همانی شد که باید بشود. همان چیزی که گمانش نمیرفت. مردی با سه چرخهای در دست که قسمت عقب آن محفظهای بزرگ داشت و گویا آن مرد برای حمل بار استفاده میکرده است، به سمت بچهها رفت. زبالههای پسرک را برداشت و روی آن قسمتی گذاشت که برای بار درست شده بود و محکم بست. سه چرخه را به پسرک داد و گفت مال خودت؛ برو پسرم!
پسرک معصوم و کوتاه قد، باورش نمیشد؛ اما این اتفاق افتاده بود. گاری سه چرخ او، حالا از گاریهای دوستانش هم بهتر و جادارتر بود. پسرک میخندید و دوستانش با خوشحالی و کمی نگاه تعجب آمیز، از این اتفاق خوشحال بودند. پسرک احتمالا به روزهای دیگرش فکر میکرد؛ به اینکه از فردا دست پیش دارد و میتواند با خیال راحت تر، زبالههای بیشتری را جمع کند. او روزهای روشنی را پیش روی خودش میدید. نمیدانیم خانواده او چند نفرند یا شاید تنها باشد و بی سرپرست؛ اما هرچه بود او گمان میکرد از امروز سرمایه دار شده است.