به گزارش شهرآرانیوز، «سرهنگ ثریا» درباره چیرگیِ ایدئولوژی (بگوییم مجموعهباورهایی که هر کسی، آگاهانه یا ناآگاهانه، دارد و، خواسته یا ناخواسته، براساس آنها رفتار میکند) و چیرگی بر ایدئولوژی است، اینکه ایدئولوژی چرا و چگونه پیروز میشود و چرا و چگونه شکست میخورد. قدرت ایدئولوژی را، اغلب، یا خیلی دستبالا میگیرند یا خیلی دستکم.
اگر بگوییم که این را هم باز ایدئولوژی تعیین میکند، ظاهرا، گرفتار تسلسل خواهیم شد. اما، فیالحال، این مهم نیست؛ آنچه الآن مهم است این است که فیلمساز ما، یعنی لیلی عاج، دراینباره چه موضعی دارد و آیا، بدون اینکه صرفا طرح ادعا کند، توانسته است در عمل هم موضع خودش را نشان بدهد یا نه. ببینیم دیدگاه فیلمساز چیست و آیا همان را هم بهتصویر کشیده است یا خیر.
اینجا، ایدئولوژی مدنظرْ یک ایدئولوژی خاص است که همان ایدئولوژی «سازمان مجاهدین خلق ایران» باشد. این روشن است که عاج مخالف این ایدئولوژی است؛ آنچه روشن نیست و من آن را مفروض میگیرم این است که مخالفانِ یک ایدئولوژی معمولا آن را خوار میشمارند و دستکم میگیرند و، بنابراین، فیلمساز ما هم درقبال آنچه آمد چنین رویکردی دارد.
اما، گذشته از اینکه لزوما نبایست از خوارداشتن و دستکمگرفتن به کمتوانانگاشتن رسید، بهنظر میرسد عاج ایدئولوژی آن سازمان کذایی را، برخلاف خواست خودش، دستبالا گرفته است. اگر ادعای من درست باشد، آنگاه سازندگان این فیلم باید نگران باشند، چون بهسود مخالفان خودشان عمل کردهاند.
ثریا عامری (ژاله صامتی) در نزدیکی «اشرف»، در محیطی خشک و خاکآلود و خشن، در یک بنگال ساکن شده است. او بهدنبال پسر خودش، امیرعلی حاجیلو، آمده است که فکر میکند ناخواسته بهعضویت سازمان درآمده و لابد حالا در این قرارگاه است. ثریا طوری زمینهچینی کرده است که بتواند در لحظه تحویل سال ۱۳۸۹ (۲۱:۰۲ شنبه، ۲۹ اسفند ۱۳۸۸) بعد از ۱۰ سال پسرش را ببیند.
بیشتر بخوانید:
پدر و مادرهای دیگری هم همراه او هستند که برخیشان در رفتوآمدند و چند بنگال دیگر را بین خودشان دستبهدست میکنند. این گروه، به ناچار، یک رابط بومی بهنام ماجد ابراهیم (حمیدرضا محمدی) هم دارند که کارهای خودشان، ازجمله گفتگو با نیروی زمینی عراق را که واسط بین بنگالنشینان و ساکنان اشرف است، از طریق او پیش میبرند. ماجد، خودش، اهل استان دیاله است، استانی که صدام بخشی از زمینهای یکی از شهرستانهای آن، یعنی خالص، را غصب کرد و در سال ۱۳۶۵ قرارگاه اشرف را در آن ساخت که با ایران ۸۰ کیلومتر فاصله داشت؛ بنابراین، این عراقی هم از مجاهدین دل خوشی ندارد.
باری، کل فیلم روایت تلاشهای ثریا و خانوادههای کمابیش «گوشبهفرمان» او برای دیدار با پسر و دختر و پدر و مادر خودشان و تشویق آنها به فرار است. خلیل طاهرزاده (وحید آقاپور) دنبال برادرش، جلیل، است؛ امسعید (سلیمه رنگزن) پی پسرش میگردد؛ هانیه (دیبا زاهدی) و داییاش (مجید پتکی) آمدهاند مادر دختر را ببینند.
اما من در این فیلم چه میبینم که فکر میکنم بر ضد منافع سازندگان آن است؟ ثریا و همراهانش به هر دری میزنند که بتوانند حتی شده لحظهای عزیزان خودشان را ببینند. آنها شعار میدهند و شعارنوشتههای گوناگون سر دست میگیرند، اما مجاهدین بلندتر شعار میدهند و بیشتر شعارنوشته سر دست میگیرند؛ آنها روزبهروز به تعداد بلندگوهای خودشان اضافه میکنند، اما مجاهدین با خرابکاری یا قطع کلی برق صدایشان را خفه میکنند؛ آنها پول جمع میکنند که بتوانند بیشتر و بهتر مقاومت بورزند، اما مجاهدین پیشتر میآیند و تانکر آبشان را خالی میکنند و انبار آذوقهشان را آتش میزنند.
آنها بپّا میگذارند، اما مجاهدین در بین خودشان نفوذ میکنند؛ آنها از چند طرف قرارگاه را احاطه میکنند، اما مجاهدین سیم خاردارهای محوطه را برقدار میکنند؛ آنها ماجرا را به رسانهها میکشانند، اما مجاهدین با برنامههای «سیمای آزادی» پاسخشان را میدهند؛ آنها سعی میکنند شاد و امیدوار بمانند، اما مجاهدین آنها را مغموم و نومید میکنند. بعد از گذشت روزها، «حتی یک نفر» از بستگانشان در اشرف به ایشان ملحق نشده است؛ برعکس، از آنها شنیدهاند که «من، مجاهدِ صِدّیق، خانوادهای ندارم.» خانواده بیولوژیک ندارند، اما پدر و مادر ایدئولوژیک (مسعود و مریم) دارند.
ثریای فیلم مقاومت میکند، اما، ازآنجاکه نه «پشت» دارد، نه «مشت»، کم میآورد. اشرف «دریا» نیست که مردههایش را برگرداند، «مرداب» است؛ اشرف «بیابان» است، «سراب» است. «هیچ قدرتی»، «هیچ کشوری» نمیتواند بساطش را جمع کند. نمیتواند؟!