به گزارش شهرآرانیوز؛ بیش از چهار دهه است که جنگ تحمیلی به اتمام رسیده، اما با این حال میتوان به تعداد آدمهایی که مستقیم و غیر مستقیم تحت تأثیر این بحران بودهاند، نوشت و خواند. خاطرات دفاع مقدس از اواسط دهه ۸۰ به این سو با چرخشی از میدان به سمت پشت جبهههای جنگ، تلاش کرده زوایای مختلف این واقعه را مورد بررسی قرار دهد و روایت آدمهایی را که خواسته و ناخواسته درگیر این رویداد شدند، به تصویر بکشد.
کتاب «روزهای پیامبری» از جمله این آثار است که با نگاهی نو به یکی از ابعاد جنگ چندی پیش از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد و در دسترس علاقهمندان قرار گرفت. این اثر که دربردارنده خاطرات پیامرسان و راننده پیکر شهدا در جنگ تحمیلی است، ثبتکننده لحظات پراسترس و دشوار رساندن خبر شهادت فرزندی به مادر یا مردی به همسرش است. لحظاتی که گاه آنقدر دشوار میگذرد که گویی سالی است.
غلامحسین حدادزادگان کارمند بنیاد شهید شهر قزوین، راننده آمبولانس پیکر شهدا و پیامرسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانوادههایشان بود. عدهای میگویند حدادزادگان خبر شهادت هزار شهید را به خانوادههای آنها رسانده است. برخی نیز رقم کمتری را عنوان میکنند. این کتاب به کوشش روحالله شریفی تدوین و نوشته شده است. او معتقد است که حدادزادگان یکی از سختترین کارهای ممکن در مواجهه با خانواده شهدا را برعهده داشته است.
نویسنده کتاب «روزهای پیامبری» درباره سختی نگارش این اثر میگوید: نزدیک شدن به زندگی غلامحسین حدادزادگان کار سختی است. گذشتن از مشهورات رسانهها و دریافت حقیقت زندگی این مرد زیرک و شوخ که سالها پشت یک آمبولانس لجوج و سرتق نشسته و با میهمانان و مسافرانش رفیق شده حداقل دو سال طول کشید. خاطرات آقای حدادزادگان مثل یک قالی گرانقیمت است که به خاطر گذشت سالها و انبوه آلام، بخشی از طرح اصلیاش از بین رفته. نیاز داشت به رفوگری از روی نقشه قالی؛ به مدد عکسها، مصاحبه با دوستان، خانواده شهدا و تخیل و رنگآمیزی صحنهها و موقعیتها....
شریفی خاطرات راننده شهدا را در چهار فصل شامل ماشین داماد، در برابر امواج، روزهای پیامبری و شهر باران تدوین کرده است. کتاب از خاطرات حدادزادگان از زمانی که در زندان چوبیندر مشغول به فعالیت بود، آغاز میشود و در ادامه به روزهایی میرسد که او در همکاری با بنیاد شهید، مأمور رساندن پیام شهادت و پیکر شهید به دست خانوادههایشان میشود.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: از همان روز اول قصه شروع شد. برای من اولین بحران روبهروشدن با بچهمحلهایم بود. کسانی که سالها در دوران کودکی و نوجوانی باهاشان بازی کرده بودم. آنها حالا به جرمهای مختلفی مثل حمل مواد مخدر، تصادف و قتل غیر عمد یا بدهکاری به زندان آمده بودند. وقتی با آن لباسهای راهراه میدیدمشان یاد خاطرات دور میافتادم. روزهایی که مادرم با کنترلی شدید روی رفتارهای ما در محلۀ دباغان نظر داشت. هیچ بچهای حق نداشت بعد از تاریکی مغرب به خانه برگردد. همهمان وقتی وارد میشدیم، مادرم بازرسی بدنیمان میکرد. بایدها میکردیم تا معلوم شود دهنمان بوی سیگار یا زهرماری ندهد. جملۀ تکراری مادرم که نوعی التماس در خودش پنهان کرده بود این بود: «ببم! من شما را با بدبختی بزرگ کردم.» این جمله مثل بذری در خاک ذهن و روح ما کاشته شده بود و روزبهروز رشد میکرد و ما را در قبال سرنوشتمان در آینده هشیار میکرد.»
منبع: تسنیم