رادمنش | شهرآرانیوز؛ «وداع با اسلحه» دومین رمان ارنست همینگوی، اثری بود که جایگاه او را به عنوان نویسنده تثبیت کرد. سی ساله بود و هنوز جوان که این رمان منتشر شد و تکانی به فضای ادبی بین دو جنگ جهانی داد. این اثر به زبانهای بسیاری ازجمله به فارسی ترجمه شده است و پس از ۹۳ سال هنوز خوانده میشود، ازجمله در ایران.
«هزارویک شب رمان» عنوان جلسهای است که به همت دکتر مهدی زرقانی، استاد زبان و ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد، پا گرفته است.
دکتر احمد آفتابی نیز دبیری این سلسله نشستها را به عهده دارد. «وداع با اسلحه» دومین رمانی است که در این برنامه ماهانه نقد و بررسی میشود.
«گتسبی بزرگ» نخستین رمانی بود که در این برنامه نقد و بررسی شد. علاوه بر دکتر زرقانی، دکتر علی خزاعی فر، دکتر سمیرا بامشکی و دکتر مهدی کرمانی از دیگر سخنرانان این برنامه بودند که از زوایای مختلف به این اثر و ترجمه آن در ایران پرداختند. آنچه در ادامه میآید، بخشهایی از سخنان آنان است.
دکتر علی خزاعی فر، سردبیر فصلنامه مترجم
ترجمه «وداع با اسلحه» در تاریخ ترجمه ایران بسیار مهم است و نقطه عطف به حساب میآید. طوری که شما میتوانید تاریخ ترجمه ادبی در ایران را به دو قسمت تقسیم کنید؛ قبل از «وداع با اسلحه» و بعد از آن. این ترجمه از چند جهت مهم است. با ترجمه این اثر اولین بار است که مترجمان ایرانی به سبک نویسنده اعتنا و سعی میکنند نوشته شان را براساس سبک نویسنده تنظیم کنند، نه سبک خودشان. تقریبا اولین بار است که در این ترجمه از زبان محاوره یا گفتار یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم، از زبان شکسته برای ثبت گفتگوها استفاده میشود.
ما تا پیش از ترجمه همینگوی، بیشتر، ادبیات اروپایی و ادبیات کلاسیک ترجمه میکردیم. ادبیات اروپایی کلاسیکی که ما قبلش ترجمه میکردیم هم دارای سبک بودند، ولی مترجمان زیاد به سبک آنها دقت نمیکردند و به سبک خودشان ترجمه میکردند. گفتگوها را هم به زبان رسمی و نوشتاری در میآوردند نه به زبان گفتاری. این شیوه ترجمه را هم خوانندهها پذیرفته بودند.
چون اولا آثار کلاسیک بود، ثانیا آن زبان با آن فضای کلاسیک هم خوانی داشت. ولی همینگوی با بقیه نویسندهها فرق داشت؛ نخست اینکه معاصر بود، یعنی اولین کار همینگوی را در سال ۱۳۲۷ و زمانی که حتی جایزه نوبل هم نگرفته بود -او سال ۱۳۳۳ نوبل گرفت- به فارسی برگرداندیم. دوم اینکه همینگوی به سبکی مینوشت که دیگر نمیشد آن را نادیده گرفت.
برخی میگفتند همینگوی نان سبکش را میخورد؛ بنابراین مترجمان ما هم نمیتوانستند نسبت به این سبک بی اعتنا بمانند. سبک همینگوی در تضاد بسیار آگاهانه و آشکار با سبک نویسندگان قبل از خودش بود. به صورت خلاصه، ویژگیهای سبکش این است: کلمات ساده، ساختار جملات ساده، نثر -در ظاهر- بسیار ساده و دور از ابهام و در نهایت ایجاز، گفتگوهای کاملا روزمره و محاورهای و از همه مهمتر پرهیز از صفات و قیودی که بیانگر احساس نویسنده است.
او، چون سابقه ژورنالیستی داشت، سعی میکرد در قالب یک ژورنالیست صحنهها را فارغ از احساسات خودش توصیف کند. این البته ظاهر سبک همینگوی است. اگر مقداری دقیقتر شوید، متوجه میشوید پشت این ظاهر که در واقع مانند نوک کوه یخ است، عمقی نهفته که شهرتش بیشتر به خاطر آن است.
اگر غیر از این بود، تقلیدش ساده میبود. آنچه کار همینگوی را از نظر سبک متمایز میکند، این است که وقتی کلمات را انتخاب میکند و کنار کلمات دیگر مینشاند، به ظاهر ساده است، اما در واقع ریتمی را دنبال میکند و همان ریتم است که خیلی اهمیت پیدا میکند. ضمن اینکه خیلی سعی میکند گفتگوها را آن طور که افراد در عالم واقع به زبان میآورند، ثبت کند.
اتفاقا اولین باری که در ایران همینگوی را ترجمه کردیم، مترجم ما چشمش را روی سبک همینگوی کاملا بست و او را مانند هر نویسنده دیگری ترجمه کرد. شجاع الدین شفا در سال ۱۳۲۷ اولین بار داستانی از همینگوی (یعنی «برفهای کلیمانجارو») را با عنوانی دیگر ترجمه کرد. خود مترجم هم در مقدمهای که بر این اثر نوشته، به سبک همینگوی اشاره کرده است و میگوید:
«این داستان را میتوان نماینده طرز جدید داستان نویسی در آمریکا دانست که به کلی با سبک داستان نویسی گذشته اروپایی که نمونههای آن در شمارههای گذشته نقل شده است، فرق دارد و از روی آن به خوبی روش رئالیستِ خشن، تلخ و قویِ همینگوی و سایر نویسندگان مکتب جدید آمریکا معلوم میشود.» با اینکه اشاره هم میکند، باز این داستان را به سبک رومانتیک ترجمه میکند. یعنی تمام همینگوی بودن را از این اثر میگیرد.
ابراهیم گلستان در همان سالها نقدی بر این ترجمه نوشته است و در آن میگوید: «قصه اولی را که از همینگوی به زبان فارسی خواندم، آقای خیلی محترمی که پدر مملکت را هم درآورد، ترجمه کرده بود. اما اصلا همینگوی نبود. این آقا قصه همینگوی، آن هم چه قصه ای، «برفهای کلیمانجارو» را طوری ترجمه کرده بود که اگر همینگوی آن را خوانده بود، خیلی زودتر خودش را میکشت.» پس اولین کسی که توجه ما را به سبک همینگوی جلب کرد که بود؛ ابراهیم گلستان.
نجف دریابندری کتاب «وداع با اسلحه» را از گلستان میگیرد و در مدت هشت ماه آن را ترجمه میکند. یکی دو ماه بعد از چاپ کتاب او را به زندان میبرند و چهار سال در زندان میماند. وقتی آزاد میشود، آن قدر عاشق این ترجمه بوده است که میگویند پس از آن نویسندگی را کنار میگذارد و خودش را وقف ترجمه میکند.
دکتر سمیرا بامشکی، استادیار گروه آموزشی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد
صحبت خودم درباره این رمان را با این پرسش بنیادین آغاز میکنم که آیا وداع با اسلحه امکان پذیر است؟ یا آیا وداع با اسلحه مانع وداع با دردها و رنجهای «بودن» است؟ پاسخ هر دو پرسش از نظر من از سمت همینگوی این است که خیر، هرگز. به نظرم نظرگاه همینگوی در این رمان همین اجتناب ناپذیری این نوع وداع است.
پی رنگ داستان بسیار ساده است. سرباز مجروحی در جنگ، عاشق پرستارش میشود و با فرازوفرودی تصمیم میگیرند از جنگ و خون ریزی به دور باشند و در منطقه امنی با خوشبختی زندگی کنند. نقطه کانونی اثر، نوع پایان بندی و فرجام روایت است و انتخابی که همینگوی در مرگ دختر پرستار دارد. بینش نویسنده این است که اگر ما دست از سر مرگ برداریم، آیا مرگ هم دست از سر ما بر خواهد داشت؟
فردریک هنری، راوی اثر و شخصیت اصلی، میخواهد از جنگ جهانی اول فرار کند، اما فرجام مرگ برای دختر پرستار انگلیسی نقطه اوج دیدگاهی است که به نظرم در قصه میخواهد انتقال بدهد.
زیبایی نظرگاه همینگوی این است که میگوید تو باید واقعیت را بپذیری. بحث جدال انسان با طبیعت در دیگر آثار همینگوی هم هست؛ اینکه آیا انسان بر طبیعت غالب میشود یا برعکس یا هر دو برنده هستند یا هیچ کدام. در «پیرمرد و دریا» هم این سؤال به خوبی مطرح میشود که در پایان پیرمرد توانسته است بر طبیعت پیروز شود که آن نیزه ماهی بزرگ را با آن مشقت شکار میکند یا طبیعت است که او را به سخره میگیرد و اوست که برنده میشود.
چون در نهایت از نیزه ماهی فقط یک اسکلت به ساحل میرسد. این مرگ اندیشی و گریز و ناگزیری مرگ در رمان «این ناقوس مرگ کیست» و داستان «برفهای کلیمانجارو» یا داستان کوتاه «قاتلان» هم دیده میشود. گویی همینگوی میخواهد بگوید انسان باید در این مسافرخانه دنیا در انتظار مرگ بنشیند، حالا این انتظار را چگونه به سر کند، پرسش دیگری است.
دکتر مهدی کرمانی، استادیار گروه آموزشی علوم اجتماعی دانشگاه فردوسی مشهد
با خواندن «وداع با اسلحه» به نظرم رسید اگر قرار بود این رمان امروز نوشته شود، یک اثر فاخر بر بستر توئیتر بود، یعنی جایی که شما پرهیز میکنی از به کاربردن واژگان نالازم و آنچه را مقصودت است، کوتاه و زلال میگویی. شگفت انگیز است که نویسندهای حدود صد سال قبل در نوشتن، چنین دیدگاهی داشته است.
این رمان بین ناقدان به عنوان اثری در مذمت جنگ و مرگ شناخته میشود، اما به نظرم اتفاقا اثری در بیان فضیلت جنگ و مرگ است؛ یعنی چیزهایی که به عنوان اصلیترین تجربه در مجموع تجارب کلان اجتماعی انسانها به جریان زندگی فرصت معنایابی یا نزدیک شدن به معنا را میدهد.
از حیث روش شناسی، کاری که همینگوی با مرگ در این رمان میکند، نزدیک است به رویکردی که در حوزه مطالعات جامعه شناسی به عنوان رویکرد پدیداری شناخته میشود؛ اینکه ما چطور میتوانیم با یک تجربه در بلافصلترین شکل ممکن، با کنارزدن همه پیش فرض ها، دیدگاهها و معرفتهایی که بر آن پدیده سایه انداخته است، روبه رو شویم و بی واسطه به آن نگاه کنیم، درکش کنیم و از آن معنا دریافت کنیم. در این رمان شما دائم رویارویی با مرگ را در نزدیکترین حالت به راوی میبینید.
نویسنده، پرشمار حالاتی را که میشود با مرگ روبه رو شد، به ما عرضه میکند تا به ما نشان دهد چقدر تجربه مرگ در پیشبرد معنا در زندگی بشری تأثیر دارد. همینگوی برای اینکه بتواند این رویارویی پدیداری را به اوج برساند، هوشمندانه دو چیزی را که دستاویزهای آدمی هستند برای جست وجوی معنا در زندگی و گریز مداوم از مرگ، یعنی زایش و عشق، وارد داستان میکند و جایی که قهرمانان داستان در دورترین نقطه ممکن از جنگ قرار دارند، هر دو اینها به فنا میروند.
با مطالعه آثار دیگر همینگوی نیز میبینیم که هستی در تقابل با نیستی موضوعیت و موجودیت پیدا میکند و در میان نویسندگان، همینگوی در آوردن این نگاه به زندگی در حوزه ادبیات موفق بوده است و از این جهت از منظر جامعه شناسی هم آثارش قوت و قدرت قابل توجهی دارد.
دکتر مهدی زرقانی، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد
برای من این جالب بود که گویا همینگوی هیچ گاه با اسلحه وداع نکرد. کسی که «وداع با اسلحه» را مینویسد، عاقبت با اسلحه با زندگی اش وداع میکند. به نظرم زخم دیده از جنگ نمیتواند با اسلحه وداع کند. برای همینگوی که این طور بود. گویا زخم جنگ نه تنها بر بدنش که بر روحش هم نقش بسته است. صفحهای از کتاب را میخوانم تا ببینیم نویسنده چه نگاهی به جنگ داشته است:
«پاسینی گفت: سرکار، میبینم که میذارین ما حرف بزنیم. پس گوش کنین. هیچ چیزی به بدی جنگ نیست. ما که توی آمبولانس هستیم، اصلا حتی نمیتونیم بفهمیم که جنگ چقدر بده. مردم وقتی میفهمن جنگ چقدر بده، دیگه نمیتونن جلوش رو بگیرن، چون دیوونه میشن. بعضیها هم هستن که هرگز نمیفهمن. بعضیها هم هستن که از افسراشون میترسن. با همینها جنگ راه میندازن.»
در این داستان اتفاق دیگری هم میافتد و آن پیوند دو نیمه انسان است که در ادبیات کلاسیک از هم جدا افتاده اند. در ادبیات کلاسیک ما یا شما باید حافظ و عاشقانه پرداز باشی یا فردوسی و حماسه پرداز. گویا جمع اینها با هم به سختی امکان دارد. این رمان به طرز غریبی این دو ساحت غنایی و حماسی را با هم تلفیق میکند؛ هم در سطح روایت و هم در خود شخصیت اصلی.
در این اثر روایت جنگ و روایت عاشقانه در یک خط روایی جلو میروند. یعنی شما در دل یک صحنه هم تجربه عاشقی و هم تجربه جنگ را مشاهده میکنید. دوم اینکه یک شخصیت است که هم عاشقی میکند و هم میجنگد. در نتیجه شما انسان واقعی تری را میبینید. نئوکلاسیکها درباره ژانرهای مختلف و ازجمله رمان کدی میدهند و میگویند اثر هنری خوب، نمایش واقعی طبع انسان است. اینکه بتوانید جنگ و عشق را با هم پیش ببرید، به نمایش واقعی طبع انسان خیلی نزدیکتر است.
تنوع شخصیتها در این رمان فوق العاده است و من حیرت میکنم از ایجاز در کار این نویسنده. در این متن تنوع صداها، جهان بینیها و آدمها را دیدم و این چیزی است که رمان ایرانی کم دارد. در بسیاری از رمانهای ایرانی صدای مؤلف سوار شخصیتها میشود، اما در این داستان این طور نیست، هیچ کس شبیه هیچ کس نیست. دیالوگ هم از نقاط قوت این رمان است. با دیالوگ شخصیت پردازی میکند، داستان را جلو میبرد، زمینه عاطفی را نشان میدهد و... که باز خودش میتواند برای نویسندگان ما درس باشد.