اختتامیه بیست‌وششمین جشنواره بین‌المللی قصه‌گویی خراسان رضوی برگزار شد همه چیز درباره فصل دوم بازی مرکب ( اسکوییدگیم ) + بازیگران و تریلر و خلاصه داستان هوش مصنوعی باید در خدمت هنر باشد | گفت‌و‌گو با علیرضا بهدانی، هنرمند برجسته خراسانی هوران؛ اولین رویداد گفت‌و‌گو محور بانوان رسانه در مشهد| حضور بیش از ۵۰ صاحب‌نظر در حوزه زنان+ویدئو نگاهی به آثاری که با شروع زمستان در سینما‌های کشور اکران می‌شوند شهر‌های مزین به کتاب | معرفی چند شهرِ کتاب در جهان که هرکدام می‌تواند الگویی برای شهرهای ما باشد معرفی اعضای کارگروه حقوقی معاونت هنری وزارت ارشاد + اسامی واکنش علی شادمان، بازیگر سینما و تلویزیون، به رفع فیلترینگ + عکس چرا فیلم علی حاتمی پوستر فجر شد؟ صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۶ دی ۱۴۰۳ فیلم‌های آخرهفته تلویزیون (۶ و ۷ دی ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان پوستر چهل و سومین جشنواره فیلم فجر را ببینید + عکس «فراهان» با نوای اصیل ایرانی در مشهد روی صحنه می‌رود گلایه‌های پوران درخشنده از بی‌توجهی‌ها استادی که فروتنانه هنرجو بود | درباره مرحوم بشیر محدثی‌فر، نقاش تصاویر شهدا پاییدن یک ذهن مالیخولیایی | نگاهی به فیلم «تعارض»، اثر محمدرضا لطفی «ناتوردشت» با بازی حجازی‌فر و مولویان در تدارک فیلم فجر
سرخط خبرها

کفاره سفر، رسیدن به مقام غریبگی است

  • کد خبر: ۲۴۴۶۸۷
  • ۲۲ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۹
کفاره سفر، رسیدن به مقام غریبگی است
درباره سفر، مسافر و نوشتن در گفت وگو با مهزاد الیاسی بختیاری، نویسنده کتاب «و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد».
 مجید خاکپور | شهرآرانیوز، مسافر کیست؟ آن مرز متمایزکننده میان گردشگر و مسافر کجاست؟ نه تعداد و تنوع مهرهای گذرنامه، نه کیلومترشمار ماشین، نه شمار و تکثر عکس های با ژست ز غوغای جهان فارغ مآبانه با پس زمینه مکان های طبیعی و تاریخی و توریستی، نه بسیار چیزهای دیگر، نمی توانند به تنهایی کسی را به مقام مسافر برسانند. نمایش دنیا متفاوت است با دنیادیدگی. سیرِ سرسریِ جهان کسی را به کسوت سالک نمی رساند. این نکته ای است که مهزاد الیاسی بختیاری به آن اشاره می کند و از گردشگر به سالک رسیدن را سیری می داند که خودش سعی کرده است در مسیر آن باشد و برود.
می گوید استحاله او از گردشگر به مسافر زمانی رخ داده که خودش را به دست لحظات سپرده و دست از تصمیم گیری، و کنترل لحظات برداشته و خودش را به سناریوِ جادویی کارگردان سفر سپرده است. و همین روند در ادامه او را به سلک یک سالک درآورده است، کسی که «برای فهمیدن خودش و جهان پیرامون» سفر می کند. او می گوید از جایی به بعد «دیگر برای دیدن جهان بیرونی سفر نمی کردم؛ من سفر می کردم که خودم را بفهمم.»
با کتاب «و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد» باید چنین رو به رو شد، کتاب سالکی مدرن یا سالکی در دنیای مدرن. کمی که در روایت های سفر با نویسنده پیش می رویم، به مرور، می فهمیم که مسافر ما گویا سفر بیرونی را بهانه کرده برای کاویدن خودش، می فهمیم به دیدن سرزمین های تازه نرفته، به سفری اکتشافی رفته برای شناخت خود. شهرها و کشورها بهانه ای است برای واکاوی یک حس، تجربه، مفهوم؛ او از سوگ، تنهایی، عشق، فراق و زن بودن می گوید. سفر او سفری است درونی.
گفت وگو با او مانند سفر با قطاری کندرو در هند بود: طولانی، پیش بینی ناپذیر، همراه بیم و امید؛ می دانستی به سمت مقصد می روی، اما نمی توانستی حدس بزنی کی گفت وگو به سرانجام می رسد و از قطار پیاده می شوی. آنچه در ادامه می آید نتیجه این سفر است.

سفررفتن در معنای توریستی چیزی است، و مسافربودن چیزی دیگر؛ درظاهر، شباهت ها و اشتراکاتی دارند، اما در درون و در عمق بسیار دورازهم و در جاهایی حتی متضاد با هم اند. ما در این کتاب با یک مسافر ملاقات می کنیم. احتمالا هر مسافری روزی با سفری سرخوشانه آغاز کرده. استحاله از گردشگر به مسافر در شما چطور اتفاق افتاد؟

درست است؛ بین گردشگر و مسافر تفاوت وجود دارد؛ به خصوص، شما وقتی وارد دنیای حرفه ای سفرکردن می شوید، به تفاوت های بین این دو بیشتر آگاه هستید و این دو را با هم قاطی نمی کنید. خیلی ها ممکن است سفرهای داخلی و خارجی زیادی کرده باشند، اما هیچ گاه از منطقه امن خودشان خارج نشده باشند. خب، من همچنان به این دسته افراد که بلیت هواپیما یا قطار یا اتوبوس می خرند و در مقصد به هتل و هاستل می روند و در شهر گردش می کنند و خوراکی ها را امتحان می کنند و برمی گردند می گویم گردشگر، حتی اگر ده ها کشور جهان را دیده باشند. اما یک نفر دیگر ممکن است فقط با بیرون رفتن از روستا، شهر یا کشور خودش، با خارج شدن از منطقه امن خود، تبدیل به مسافر بشود.

من فقط وقتی از گردشگر تبدیل به مسافر شدم که خودم را به لحظه سپردم و جادوی سفر را درک کردم. درک جادوی سفر وقتی امکان پذیر می شود که شما از نقش تصمیم گیرنده و برنامه ریز تبدیل به بازیگر صحنه سفر بشوید. در کتاب نوشته ام که من از جایی به بعد از توهم دانایی درمورد لحظه ای که هنوز اتفاق نیفتاده دست کشیدم و اجازه دادم کارگردان سفر، خودش، برایم برنامه بریزد و من فقط سناریو را بازی کنم. اما من می خواهم سالک را هم به دسته بندی مسافر و گردشگر اضافه کنم. سالک کسی است که برای فهمیدن مسافر شده،؛ فهمیدن خودش و جهان پیرامون. من از گردشگر تبدیل به مسافر شدم و همین روند آن قدر برایم سؤال ایجاد کرد که از جایی به بعد یک سالک بودم. من دیگر برای دیدن جهان بیرونی سفر نمی کردم، من سفر می کردم که خودم را بفهمم.

سفر از کهن الگوها در ادبیات ماست. شما هم در بسیاری از روایت ها به متون کهن فارسی اشاره کرده اید. سالک که از آن گفتید هم، به خصوص در ادبیات عرفانی ما، بسیار تکرار شده. دم خور بودن و انس با این ادبیات چه تأثیری در نگاه شما به سفر و سالک شدنتان داشت؟

من ازطریق سفر فهمیدم خیلی وقت ها، بدون اینکه متوجه باشم، به جهان پیرامونم ازطریق الگوهای ذهنی عام تر نگریسته ام. جایی در کتاب اشاره می کنم که شاید اصلا به خاطر عرفان فارسی بوده که من این طور تشنه پیداکردن معنا در زندگی بوده ام. اما اتفاقا در آخر به این می رسم که اصولا تلاش برای پیداکردن معنا در زندگی محکوم به شکست است؛ و من فهمیدم که در مسیر اشتباهی بوده ام. حالا موضعم درمورد عرفان خیلی تغییر کرده. الان شاید بیشتر از شعر فارسی به نگاه هایکوِ ژاپنی علاقه مند باشم که در آن شما تنها لحظه را مشاهده می کنید، بدون اینکه بخواهید از آن معنای بزرگ تر و والاتری دریافت کنید.

در جستار «غریبه ای در سرزمین خودت»، و پراکنده در برخی جستارهای دیگر، از تحلیل رفتن هویت می گویید، از رنجِ خلأ ناشی از کاهش احساس تعلق. در همین جستار، جمله ای از ابن بطوطه آورده اید که گفته است: «سفر در هزاران مکان غریبه به تو خانه می دهد، سپس تو را مانند غریبه ای در سرزمین خودت رها می کند.» این جمله هم مژده می دهد و هم بیم. بخش اولش موهبت و بخش دومش نفرین یا کفاره بسیار سفر کردن است. در پایان جستار «چه سرسبز بود دره من» نیز می گویید: «سبزه بید را با حسِ دردِ نخستین ترک می کنم. من به هیچ جا متعلق نیستم و، هرگاه بخواهم جایی آرام و قرار بگیرم، دستی از غیب می رانَدَم و صدایی در گوشم می گوید برو، برو، برو.» بیشتر از آنچه سفر به ما می دهد، اندر مزایای سفر گفته اند؛ سفر چه/ چه ها از ما می گیرد؟

آن جمله ابن بطوطه برای من خیلی کلیدی بود، برای اینکه همان لحظه که خواندمش با خودم گفتم این حرفْ حرف کسی است که سفر رفته است، سفر به معنای سبک زندگی، نه سفر به معنای معمول آن که می شناسیم. سفری که مدنظر من است، همان طور که ابتدای گفت وگو هم اشاره کردم، سفری است که یک «مسافر» می رود، نه یک «گردشگر». این بود که وقتی جمله ابن بطوطه را خواندم احساس کردم که برای او دقیقا همان اتفاقی افتاده است که برای هر کسی می افتد که شروع می کند به دیدن فرهنگ ها و مردمان دیگر یا برای کسی که دارد تماشا می کند. همه چیز دست به دست هم می دهد و مسافر را در عمل تبدیل می کند به آدمی که بی مکان است.

 بی مکان به معنای اینکه خودش را نمی تواند متعلق به یک جای مشخص بداند. می گویند درمان ناسیونالیسم سفرکردن است. به نظرم جمله خیلی درستی است. چون شما اگر شروع بکنید به دیدن چیزهای مختلف، متوجه می شوید اگر خودتان را به هویت مشخصی وصل کنید، مثلا اینکه اهل فلان محله، شهر، استان، کشور و حتی قاره هستید، آن وسعت دیدی که می توانید نسبت به دنیا داشته باشید را کوچک می کنید. هرچقدر بیشتر سفر کنید، متوجه می شوید که بسیاری از این هویت ها که ذاتی هم نبوده اند ممکن است به شما ربطی هم نداشته باشند. ازدست دادن هویت در مرحله ای که در سفر اتفاق می افتد خیلی شوکه کننده است. حتی می توانم بگویم از دست دادن هویت، آنچه خودتان را با آن تعریف کرده اید، خیلی مرحله ترسناکی است؛ دیگر نمی توانید به هیچ چیز خودتان را متصل نگه دارید.

ولی درطول زمان یاد می گیرید که می توان جور دیگری هم به جهان نگاه کرد. وقتی همه هویتتان را ازدست بدهید، باز متوجه می شوید ته تهش چیزی سرجای خودش هست که دارد به جهان می نگرد؛ آن چیز خود شما هستید. کلمه بیم و امید که آوردید خیلی درست است؛ دو جنبه ای است که هم زمان با هم وجود دارند؛ و به خاطر همین می فهمم ابن بطوطه چه می گوید. اتفاق دیگری که با بسیار سفرکردن می افتد این است که شما همچون یک غریبه می شوید، به خاطر اینکه هیچ آدمی نمی توانسته هم پای شما، آن لحظات، اتفاقات، رشدها، ترس ها و وحشتی که تجربه کردید را تجربه کرده باشد، نمی توانسته در کنار شما باشد و همه چیز را از چشم شما دیده باشد؛ بنابراین، به مسیری می روید که در آن تنها هستید.

 این باعث می شود زیست با آدم هایی که آن قدر تجربه نداشته یا سفر نکرده اند مقداری سخت تر شود و برای بازگشت به جامعه خودتان دچار مشکل شوید، چون غریبه شده اید با آن چیزهای آشنا. فکر می کنم ابن بطوطه هم این غریبه بودن/ غریبه شدن را حس کرده که چنان جمله ای نوشته است. شما همیشه «دیگری» هستید؛ ابعاد متفاوتی از آنچه در جامعه و فرهنگ خودتان می گذرد را دیده اید و می بینید و خیلی وقت ها مجبور می شوید سکوت کنید و همه این ها به مسافر مقام غریبگی می دهد.

برای مسافر بسیار پیش می آید که با آدمی برخورد کند که عمیقا دلش بخواهد با او رفاقت کند و روزها و عمرش را با او بگذراند، یا به شهر یا مکانی می رسد که دوست دارد بار بیندازد و ساکن آن شود. اما سفر به مرور این را هم به مسافر یاد می دهد که دل نبندد، نه به آدمی و نه مکانی، و سعی کند که کسی هم به او دل نبندد. یک مسافر، به معنایی که در این گفت وگو اشاره شد، آگاهانه می داند که گذرنده است و ایستایی و یک جانشینی در کارش نیست. دل بستن، یعنی گره خوردن، گیرکردن، مانایی در جایی یا با کسی. محروم شدن از این مقوله هم می تواند از کفاره های مسافربودن باشد؟

بله. شاید واقعا اینکه نمی توانید دل بسته چیزی یا فضایی بشوید نیز از اقتضائات سفر باشد. البته مسافرانی را هم دیده ام که دل بسته جایی شده اند و مانده اند، ولی آرام گرفته اند. در عرفان ایرانی هم این را داریم که می گویند شما باید آن قدر حرکت کنید تا به جایی برسید که بتوانید در آن آرام بگیرید. ولی این نسخه را نمی توان برای همه پیچید؛ آدم به آدم متفاوت است. برای شخص من، بله، تاحدزیادی این دل بستگی، به خصوص به مکان، کم شده است. الان جغرافیای وطنم را خیلی گسترده تر می بینم؛ من وطنم را در بدخشان، در ترکیه با دوستانم یا در لبنان با رفقای بیروتی ام دیده ام. من اگر به گذشته برگردم، باز هم انتخابم همین مسیر است، چون این توانایی و آزادی عمل را به من داده است که مکان یا موقعیتی که در آن احساس راحتی نمی کنم خیلی سریع تغییر بدهم. اما می توانم بگویم که بله، محروم شدن از دل بستگی و تعلق هم همان نفرین و موهبت است، هم زمان.

جابه جایی زمانی و مکانی تقریبا در همه روایت ها هست. در یک روایت از روستای دَوان در کازرون می روید تا تفلیس، در روایتی دیگر از پاریس به آتن، و به همین صورت. در هر روایت، مدام از شهری به شهر دیگر یا از کشوری به کشور دیگر جابه جا می شویم. آنچه شهرها و روایت ها و آدم ها و ماجراها را به هم وصل می کند و پرش بین زمان و مکان را منطقی و قابل درک می کند موضوع یا مفهومی خاص است: زن بودن، رنج، عشق، تنهایی، سوگ، مرگ ... . با خواندن بعضی از روایت ها کم کم با پرسشی اساسی مواجه می شویم که آیا آنچه می خوانیم واقعا سفرنامه در معنای آشنا و مرسوم و کهن آن است یا از بن چیز دیگری است.

من عمدا از روایت خطی برای نوشتن استفاده نکردم؛ یعنی از جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که ذهن من اصلا اتفاقات سفر را به شکل خطی نمی بیند که حالا بخواهم خطی بنویسمش. خیلی وقت ها، به لحظه ای اندیشیده ام که در یک سرزمین اتفاق افتاده و آن لحظه بلافاصله من را به یاد خاطره دیگری در مکانی دیگر انداخته است. جستار برای من یک نوع واکاوی ذهنی است. شما، موقعی که ذهن خود را واکاوی می کنید، ممکن است از موضوعی به موضوع دیگر پرت شوید، در حالی که هنوز هم منطقی این موضوع ها را به هم مربوط می کند. من دربرابر این پرش ذهنی مقاومت نکردم و همان را در کتاب منعکس کردم، چون، به قول شما، محور یک سری از اتفاقات در مکان های مختلف یکسان بوده است. ممکن است وقتی به هویتم در روستای پدری می اندیشم، بلافاصله، به تردیدی که درباره هویتم در نپال پیدا کردم برسم. به همین ترتیب، موضوع هایی مثل عشق، تنهایی و سوگ شناور هستند. از سبک روزمره نویسی و توالی رخدادها استفاده نکردم، چون نمی توانستم به شناوربودن موضوع های کلان تر بپردازم.

چرا این سبک را برای نوشتن انتخاب کردید؟ چه نویسنده ها یا آثاری الگوی شما بودند؟

علاقه مند به نوشتن بودم و سال ها درحال تمرین نوشتن در رسانه های مختلف. سال ها در ادبیات داستانی دست و پا می زدم، و البته در آن راه به جایی نبردم. ولی تلاش هایی که برای داستان نویسی کرده بودم و آموخته هایم در این مسیر وارد ناداستان و جستارنویسی شد. جستار روشی بود که دیدم می توانم خیلی خوب خودم را در آن ابراز کنم. مجله «همشهری داستان» خیلی ها مانند من را با ناداستان آشنا کرد و مجموعه جستارهایی که نشر «اطراف» درآورده است نیز کمک خیلی خوبی بود. در جستارنویسی، نویسندگانی مانند زیدی اسمیت و دیوید فاستر والاس را دوست دارم. جستارهای محمد قائد، کارهای جلال آل احمد، صادق هدایت و کسان دیگری که در سال های دورونزدیک خوانده ام حتما تأثیر داشته اند. ازآن طرف، من در تمام این سال ها داشتم در شبکه های اجتماعی از سفرهایم گزارش می دادم و گزیده و خلاصه نویسی را هم مدیون نوشتن در فضای مجازی هستم. این ها، همه با هم، به من صدایی برای حرف زدن داد. اما کتابی که برای نوشتن جستارهای این کتاب مستقیم تحت تأثیرش باشم یا از آن الگو گرفته باشم، چنین چیزی نبوده است.

از نشر «اطراف» گفتید. تجربه و ماجرای انتشار کتابتان با این ناشر چطور بود؟

من یک خوش شانسی آوردم که کتاب را با نشر «اطراف» درآوردم. اگر بخواهم منصفانه نگاه بکنم، باید حتما اشاره بکنم به نقش این ناشر؛ مثلا، عنوان کتاب انتخاب خانم مرشد زاده، مدیر نشر «اطراف»، بود که خیلی انتخاب درستی بود، هرچند من با آن موافق نبودم. ولی بعد دیدم عنوان درستی است و مخاطب هم خیلی با آن ارتباط برقرار کرده است. ویراستار کتاب، خانم الهام شوشتری زاده که تسلط زیادی روی زبان فارسی دارند و مترجم و ویراستار برجسته ای هستند، هم در نتیجه کار نقش داشته اند.

چیزی که از همان جستار اول با آن رو به رو شدم این بود که متن به من می گفت نویسنده خیلی باوسواس کلمات را برگزیده و این کلمات وقتی کنار هم قرار گرفته جملاتی صیقل خورده را تشکیل داده و متنْ پیکره ای است که با صبوری تراشیده شده. به نظرم رسید نویسنده وقت زیادی صرف بازنویسی و ویرایش کار کرده است. این طور است؟

درست است. من واقعا مثل مجسمه ساز با جملات برخورد می‌کنم؛ یعنی اول چیز زمختی که در ذهنم است را می‌نویسم، بعد شروع می‌کنم روی آن کارکردن. به همین خاطر است که بسیار کُندم. من روزی هفت-هشت ساعت می‌نویسم، ولی در این مدت شاید ۲۰۰ کلمه بنویسم. خیلی خیلی کند هستم. بعد از نوشتن آن متن زمخت ابتدایی، شروع می‌کنم به بازی کردن با کلمه‌ها و خیلی صبورانه با هر جمله‌ای کار می‌کنم که آن چیزی که می‌خواهم دربیاید. می‌گویند که نویسنده‌ها اگر به کتاب خودشان برگردند احساس می‌کنند به ویرایش نیاز دارد؛ من مطلقا چنین احساسی نسبت به این کتاب ندارم، به جز یک پاراگراف که احساس می‌کنم زیاد بوده است.

این نوع نوشتن، یعنی نوشتن از خود و سفر درونی، در مقایسه با گفتن از آنچه بیرون از ماست و سفرنامه نویسی به شکل مرسوم آن، محدودیت های بیشتری دارد. اگر ما سوگی را تجربه کرده ایم و از سوگ می گوییم، اگر فراقی را از سر گذرانده ایم و از سوز آن می نویسیم، با هربار تکرارِ سوگ و فراق، از غلظت احساس آن کاسته می شود و رقیق شدنْ زهرش را می گیرد؛ بنابراین، نوشتن برای بار دوم و سوم از این تجربیات عمیقا شخصی و درونی شاید هیچ وقت کشش بار اول را نداشته باشد. این برای نوشتن شما محدودیت ایجاد نمی کند؟ برنامه تان برای آثار آینده چیست؟

من زبان جستارنویسی را پیدا کرده ام و خودم را جستارنویسی می دانم که کتابی درباره سفر درآورده است. این کتاب برای من نقطه پایان یک جمله بود و آن جمله در زندگی من سفر بود. الان دارم سعی می کنم یک جا بمانم و سعی کنم برای ساختن. فکر می کنم وقتش است که علیه خودم قیام کنم. به خاطر همین، جستارنویسی ادامه دارد، اما «من» دارد متحول می شود و دارد راجع به چیزهایی فکر می کند، و تنها لذتی که می برد این است که این فکرها را به کلمه تبدیل کند. دارم روی مجموعه جستاری کار می کنم و امیدوارم که باتوجه به سرعت خیلی کمی که دارم بتوانم زودتر تمامش کنم. گفتن از خود و «من» برایم تمام شده و حالا نگاه انسان شناسانه تری دارم و سوژه هایم برای کتاب بعدی آدم های دیگر خواهند بود.
مهزاد الیاسی بختیاری (زاده ۱۳۶1) دانش‌آموخته کارشناسی و کارشناسی‌ارشد رشته انسان‌شناسی در دانشگاه تهران است. از او ــ‌که سال‌هاست به نویسندگی اشتغال داردــ نوشته‌های پراکنده متعددی در دست است که اهم آن‌ها را در وبگاه شخصی‌اش می‌شود یافت. «و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد»، با زیرعنوان «روایتی از سفر به کاتماندو، بامیان، تفلیس، آتن، هرات، کابل، جنوا، قونیه، مون‌پولیه» تنها کتاب اوست که نخستین‌بار یک سال پیش به بازار آمد و اکنون به چاپ پنجم رسیده است.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->